1517-3

تا آنجا که به یاد دارم، 5 ساله بودم که به اتفاق پدر و مادرم به ترکیه رفتیم، نمیدانم چرا و به چه نیتی، فقط بیاد دارم، که شب و روز پدر و مادرم با هم دعوا داشتند، حتی دو سه بار کتک کاری کردند که من نیز از سیلی و لگدشان بی نصیب نماندم، بعد از مدتی به یک شهر دیگر رفتیم که بعدها من فهمیدم به بلغارستان رفته ایم. چون ناگهان مادرم مرا جلوی یک رستوران رها کرد و غیبش زد، من ساعتها مادرم را صدا می زدم، ولی هیچ خبری از او نبود، یک زن وشوهر به من نزدیک شده و به زبان بیگانه می پرسیدند چه شده ولی من به فارسی جواب میدادم، آنها با من به مرکز پلیس آمدند و بعد هم مرا با خود به خانه بردند خانه تر و تمیز و شیکی مثل خانه خودمان در ایران یا مثل هتل نبود، ولی آنها با مهربانی همه چیز در اختیارم گذاشتند همه نوع غذا و نوشابه و شیرینی و شکلات، حتی اسباب بازی که تا من گریه هایم تمام شود.
آن زن که خیلی مهربان بود، مرا در بغل گرفته بود و من فهمیدم که می گفت نگران نباش من اینجا هستم، مامان بر می گردد. من آن شب با بغض به بستر رفتم، ولی آن خانم هم کنارم خوابید و نیمه شب مرا به توالت برد و بعد هم با پتوی گرمی مرا پوشاند.
فرا صبح آن زن و شوهر و دو سه زن و مرد دیگر مرا محاصره کردند، هر کدام به من غذایی و شکلاتی، اسباب بازی و قلم وکاغذی می دادند من همچنان جستجوگر پدر ومادرم بودم، دیگر گریه نمی کردم، ولی چشم به در داشتم، تا شاید مادرم از راه برسد.
دو سه روزی گذشت، کم کم دو سه بچه هم سن و سالم نیز پیدا شدند، آنها مرا به عالم کودکی شان بردند، من غرق در بازیهای آنها شدم و به مرور به آن خانواده و اطرافیان انس گرفتم و شبها راحت در آغوش آن خانم که فهمیدم نادیا صدایش می کنند می خوابیدم آنها در یک خانه وسط یک مزرعه زندگی می کردند، از انواع گاو و گوسفند و مرغ و خروس در اطراف پر بودند.
من بعد از ماهها بکلی عضوی از آن خانواده شده بودم، کم کم زبان آنها را می آموختم، با آنها سخن می گفتم، بازیهای بچه ها برایم هیجان آور بود، سرم را گرم می کرد. شاید باور نکنید، ولی هر چه پیش میرفتم، سایه و نشانه های پدر ومادرم از ذهنم پاک می شد.
من با نام و مدارک شناسایی جدید، بزرگ شدم، ولی خود از این ماجراها بی خبر بودم، آن زن و شوهر را پدر و مادر صدا می زدم، یک خواهر بزرگتر و یک برادر هم داشتم، ولی همبازیهایم در همان قد و قواره خودم بودند، سرانجام به مدرسه رفتم و سال چهارم دبستان، بروی کاغذی یک نقاشی کشیدم، که سبب حیرت پدر ومادرم شد، یک پسربچه تنها را وسط خیابان با همان قلم نه چندان توانای خود کشیدم. خودم هم نمی دانستم چرا؟ ولی نادیا می پرسید آیا این پسربچه را می شناسی؟ من بی اختیار می گفتم بله، خودم هستم!
نادیا مادر مهربانی بود، برای خوشحالی من همه کار می کرد و به مرور با من چون بزرگترها حرف میزد و درست روزی که دبستان را تمام کردم، با من خیلی جدی درباره گذشته ام سخن گفت، اینکه مرا جلوی یک رستوران پیدا کرده، که گریه می کردم و مادرم را صدا می زدم، اینکه با پلیس و یک سازمان دولتی حرف زده و سرپرستی مرا پذیرفته تا پدر ومادرم پیدا شوند. می گفت شاید برای آنها اتفاقی افتاده باشد و من برایش گفتم که آنچه در ته ذهنم مانده، درگیریها و کتک کاریهای پدر و مادرم بود و یادم می آید که پدر بزرگ و مادربزرگ داشتم ولی از آنها دور شدم، یادم می آمد که به زبان دیگری حرف میزدم، نادیا می گفت تو اصلا ایرانی هستی، یکی از دوستانم وقتی حرفهای تو را در همان روزهای اول شنید فهمید که فارسی حرف میزنی.
نادیا حتی از طریق دوستان خود با ایران تماس گرفت، عکس مرا فرستاد، ولی نتیجه ای نداشت. گرچه خودش می گفت اگر روزی پدر و مادرت پیدا شوند، من تو را به آنها پس نمی دهم، تو دیگر پسر خود من هستی.

1517-4

دوره تازه زندگی من از دبیرستان آغاز شد، در آنجا عاشق دختری بنام اورسلا شدم، که زیباترین دختر مدرسه بود، او هم عاشق من بود، ولی دهها عاشق داشت. من بخاطر او بارها کتک خوردم، تا تصمیم گرفتم به کلاس کاراته بروم و تا کمربند سیاه خود را بالا بکشم و بعد در برابر آن رقبا بایستم و یکی یکی را لت و پار کنم. من در این رشته تا پای قهرمانی مدارس و بعد شهر خودمان رفتم ولی نادیا مخالف بود، می گفت تو باید بدنبال تحصیل باشی، ورزش هم بخشی از زندگی تو باشد.
من به دلیل علاقه و احترام شدید به نادیا، جدی دنبال تحصیل را گرفتم و رشته مهندسی ساختمان و جاده سازی را دنبال کردم و در سن 23 سالگی بعنوان بهترین دانشجو فارغ التحصیل شده و در یک سازمان دولتی بکار پرداختم و همزمان با اورسلا ازدواج کردم که به جرات کامل ترین زن دنیا بود.
دوره سوم زندگی من با ازدواج و کار دلخواه و زندگی مستقل آغاز شد، درحالیکه من خود به دلیل عشق به پدر ومادرم، در همسایگی آنها بودم و بیشتر شب ها را هم با آنها می گذراندم، چون پدر و مادرم، که درواقع پدر و مادر واقعی نبودند بهترین در جهان بودند و من دلم می خواست همه کار برایشان می کردم، که اولین اقدام من، خرید دو آپارتمان در شهر بود و انتقال آنها به زندگی شهری، با ارتباط با زندگی ساده سابق شان.
بعد از 5 سال که من و اورسلا صاحب دو پسر شدیم، یک کمپانی بزرگ امریکایی، مرا بخاطر طرح ها و برنامه هایم با حقوق بالایی استخدام کرده و برایم همه امکانات زندگی در واشنگتن دی سی فراهم نمود و ترتیب انتقال مرا داد، ولی من بلافاصله برای انتقال پدر و مادر وخواهرم اقدام نمودم و برادرم را نیز که در استرالیا بود دعوت کردم.
در مدت 4 ماه، ما دوباره درهمسایگی هم زندگی را شروع کردیم و من سپاس و رضایت را در چشمان پدر و مادرم می دیدم، همان که من آرزو داشتم، زندگی درشرایط جدید توام با سعادت و آرامش و شادی بود. من بارها از خدایم خواستم، ما را در همان شرایط حفظ کند و بقولی چیز دیگری طلب نمی کنیم.
یکروز که بروی یکی از پروژه های بزرگ خود ، برای ساختار شهری کار میکردم، با مهندسی آشنا شدم بنام ایمان، که ایرانی بود، ناگهان بخشی از ذهن خاک گرفته ام بیدار شد، سر حرف را با او باز کردم و او برایم تصاویری از ایران نشان داد و بعد هم پرسید چرا تا این حد کنجکاو هستی؟ گفتم چون من در اصل ایرانی هستم، ولی با نام و نشان کاملا جدا و در اصل بلغاری.
ایمان دعوتم کرد که با خانواده اش آشنا شوم، من با اورسلا و پدر ومادرم به خانه آنها رفتیم، برای اولین بار غذای ایرانی می خوردم و زبان فارسی می شنیدم وهمین ذهنم را به مرور بیدار می کرد.
آن شب خانمی در جمع بود که ناگهان جلو آمد و گفت شما شبیه یکی از دوستان من هستید، گفتم کی؟ گفت خانمی که با پدر و مادرش همین نزدیکی ها زندگی می کنند و بعد تلفن را برداشته و به آنها زنگ زد و با اجازه صاحب خانه، دعوت شان کرد. نیم ساعت بعد آن جمع وارد شدند، من با دیدن پدر و مادر آن خانم کاملا جا خوردم، جلو رفتم و بدون اختیار پرسیدم شما زهره خانم هستید؟ آن زن که کاملا جا خورده بود، با صدای گرفته ای گفت شما مهران من هستید، و بعد بروی زمین غلتید.
آن شب راز بزرگ زندگی من کشف شد، من زهره مادرم را پیدا کردم، مادری که مرا در شهری غریب رها کرده و رفته بود، من همان لحظه آن خانه را ترک گفتم، همه بدنم می لرزید! نادیا کوشید مرا آرام کند. دو روز بعد ایمان و خانواده اش به سراغم آمدند و گفتند زهره خانم به بیمارستان انتقال یافت و بعد به خانه بازگشت، مرتب تو را صدا میزند. من گفتم حاضر به دیدارش نیستم، او مادر سنگدلی است که مرا در 5 سالگی گوشه خیابان رها کرده و رفته است. نادیا با بزرگواری گفت او را ببخشم، ولی من در هیچ شرایطی حاضر به بخشش او نیستم، من این ایمیل را با راهنمایی مهتاب همسر ایمان برای شما می فرستم و چون بکلی از فرهنگ ایرانی دور شده ام، از شما می پرسم با چنین مادری چکنم؟ من نیاز به روانشناس و روانپزشک ندارم، من از شما می پرسم من واقعا چه باید بکنم؟
مایک – واشنگتن دی سی

1517-5