1738-52

درایران که بودم، سیل خواستگاران به سوی خانه ما سرازیربود و من با خود عهد کرده بودم، تحت هیچ شرایطی درایران تن به ازدواج ندهم حتی به خواستگاران به قولی دکتر، مهندس هم جواب رد دادم، چون درجمع آنها هم مردسالاری و برده پروری زیاد دیدم. توی راه درترکیه ، از مدیرهتل، تا کارمندان، تا مسافران، دور و برم می پلکیدند و قربان صدقه ام میرفتند و زمزمه عشق وازدواج توی گوشم می خواندند. من بهرطریقی بود ازهمه این دام ها و شاید تقاضاها رد شدم و به امریکا رسیدم، دراینجاهم از روزی که درخانه برادرم ساکن شدم، دوباره سروکله مردهای عاشق پیدا شد. از جمله دو تا از دوستان صمیمی برادرم که خیلی هم ثروتمند بودند، ولی از هیچکدام شان خوشم نمی آمد یادم هست یک شب که به جشن تولد یکی از دوستان قدیمی برادرم رفته بودم، آقایی امریکایی سر صحبت را با من بازکرد. گفت تو با این چهره واندام بدرد چند شغل پردرآمد می خوری، یکی مانکنی است که نیاز به تسلط به زبان انگلیسی ندارد و مهمانداری هواپیما و مهمانداری در هتل های گرانقیمت سنچری سیتی. من گفتم مدلینگ را دوست ندارم، ولی کاردرهتل را دوست دارم، چون بنظرم جای امنی است و گفت من می توانم ترتیب این کاررا بدهم، بدنبال آن شماره تلفن اش را بمن داد وسه روز بعد من دریک مصاحبه کوتاه مدت، به استخدام یکی ازگرانترین هتل های لس آنجلس درآمدم. خودم مهمانداری را پذیرفتم، اینکه به سوئیت های گرانقیمت غذا و مشروب می بردم و سرو می کردم و هربارانعام بالایی که گاه 200 تا 400دلار بود می گرفتم واصلا نیازی به حقوق آنجا هم نداشتم.
برادرم با شغل من مخالفت می کرد و می گفت اگریک آشنای ایرانی تو را ببیند، باعث سرافکندگی است، من هم می گفتم با ویگ طلایی که برسرمی گذارم، تعویض لنزهای چشم، هیچکس مرا تشخیص نمی دهد درعوض درطی چند سال امکان خرید یک آپارتمان را خواهم داشت البته من یکشنبه ها آزاد بودم و درتمام مهمانی های فامیلی و دوستانه حضورداشتم و با زوج های تازه و زن وشوهرهای عجیب و غریب و متفاوت آشنا شدم، با بعضی خانمها که از دست شوهرهاشان گله داشتند، صمیمی شدم و به آنها توصیه کردم بدنبال کارمستقلی برای خود بروند، چون به آینده چنین شوهرهایی اطمینان نیست. که در دو سه مورد هم موثرافتاد و آن خانمها سر کار رفتند وکلی به جان من دعا کردند، اما اغلب شان بخاطربچه هایشان و مقدورات دیگر با زندگی های متعادل خود می ساختند.
من درهمان هتل خودم، برای یکی دو تا ازخانمها شغل های کوچک و بی دردسری پیدا کردم، ولی به آنها فهماندم، باید درکارخود صادق باشند، در مورد بعضی وسوسه ها مقاوم باشند و درضمن اگر کیف پولی، جواهری پیدا کردند، به مسئولان هتل تحویل بدهند، چون دوربین های قوی درسراسرهتل نصب شده و همه چیزرا ضبط می کند. متاسفانه یکی ازخانمها یک گردن بند پیدا می کند و 24ساعت هم صبر می کند چون هیچ خبری از صاحب آن نمیشود، به خانه می برد و بدنبال فروش آن میرود، که دراین فاصله صاحب گردنبند هیاهویی راه می اندازد که گردنبند او را دزدیده اند، کار بالا می گیرد و من یکروز در یکی از پنت هاوس های هتل مشغول پذیرایی بودم که مدیرداخلی تلفن زد و گفت زود خودت را برسان، که من با دلهره رفتم درلابی دیدم یکی از آن خانمها را پلیس دستبند زده است و مدعی بودند که گردنبند را دزدیده است! البته من با توجه به دوربین ها، ثابت کردم دزدی نبوده، بلکه وسوسه بوده است. من ازفرصت استفاده کرده و بدلیل آشنایی با صاحب گردنبند، از او خواستم ازشکایت خود بگذرد و توضیح دادم که این زن 3فرزند کوچک دارد، این حرف من چنان او را منقلب کرد، که به پلیس گفت شکایتی ندارد و این زن را آزاد کنید. آن خانم ظاهرا آزاد شد، ولی از هتل اخراج شد، تا بعدا در یک جلسه دادگاهی حاضر شود.
آن روز من پشت دستم را داغ کردم که دیگرضمانت کسی را نکنم، چون شغل خودم هم به خطرافتاد ومدیرهتل با همه احترامی که به من میگذاشت توصیه کرد دیگرهیچکس را برای استخدام با خود نیاورم! بعد هم به من پیشنهاد شام داد، که گفتم با افتخارمی پذیرم، ولی من نامزد دارم، که خیلی با احترام با من برخورد کرد و گفت هروقت آمادگی داشتی با نامزدت بیا شام!
من درپذیرایی از مهمانان نیز گاه با مشکلاتی روبرو می شدم، یکبار آقایی که خیلی مست شده بود، سعی کرد مرا ببوسد که به صورتش سیلی زدم، انگار بخود آمد به پای من افتاد که شکایت نکنم و درهمان حال ایمیل دخترش را بمن نشان داد که برگزاری جشن تولدش را به او اطلاع داده بود. برایم گفت ازهمسرم جدا شده ام ولی همه ساله قشنگ ترین جشن تولد را برای دخترم می گیرم، من هم دلم سوخت و گفتم تو را می بخشم تنها بخاطردخترت که جشن تولدش بهم نخورد، با اصرار گفت به جشن تولد دخترم بیا، من هم پذیرفتم و رفتم تا ببینم راست می گوید، که براستی دیدم قشنگ ترین جشن تولد را برای دخترش ترتیب داده و ازپول خودش بنام همسرسابق اش گرانترین هدیه را آورد و دراتاق دیگری به او داد، این اخلاقیات اش مرا تحت تاثیرقرار داد و بکلی او را بخشیدم، همان شب با یک زوج ایرانی آشنا شدم که عاشقانه از اول شب تا آخر با هم رقصیدند و چند بار هم با من از دری سخن گفتند و من با آن خانم دوست شدم و چند بار یکشنبه شب ها به دیدارش رفتم، چون مری یک میکاپ آرتیست هنرمند بود و صورت مرا چنان آرایش میکرد که مثل ستارگان سینما می شدم.
شوهرش هم مرد مهربان وعاشقی بنظر میآمد، مری می گفت شوهرم برای تامین هزینه های زندگی مان، گاه شبها درکمپانی اش کار میکند و من دوبار که به او سر زدم دیدم چقدرسخت کار میکند. من هم سرم با دوستان زن خود و کارمیکاپ گرم است.
نمی دانم چرا من گرک شوهر مری را صادق نمی دیدم، انگار پشت چهره مهربان و با وقار او، مرد دیگری خوابیده بود، این حس من سرانجام روزی اثبات شد، آن روز بعد از ظهر قرارشد من از یک زن وشوهر که ظاهرا از شهردیگری آمده اند پذیرایی کنم. البته پذیرایی من حدود نیم ساعت بطول می کشد. من غذاها و مشروب را می بردم به اتاق شان، پذیرایی های اولیه را میکردم و بعد آنها را به حال خود رها می کردم چون نیاز به خلوت خود داشتند.
آن روز قرارمن ساعت 6 بعد ازظهر بود که به 8 کشید، با کلی غذا و مشروب و میوه و به سفارش آن زوج زیبا کلی آجیل به سراغ شان رفتم، در را زدم، خانمی زیبا و نیمه عریان در را باز کرد، من بدرون رفتم، میز را برایشان آماده کردم، شوهر و یا دوست پسر آن خانم هنوز درحمام بود، در یک لحظه من صدای آشنایی شنیدم و برگشتم وناگهان «گرک» را دیدم، هر دو برجای خشک شدیم. من حتی لیوان مشروب ازدستم افتاد آن خانم پرسید شما همدیگر را می شناسید. من بدروغ گفتم نه، فقط چهره ایشان آشنا بود.
گرک حاشا نکرد و به آن خانم گفت این خانم دوست صمیمی مری است. من گفتم مهم نیست، به من ربطی ندارد. فقط اجازه بدهید من بروم، گرک دست مرا گرفت و گفت اگر مری بفهمد خودش را می کشد. آن خانم گفت من میروم، من فریاد زدم چرا دیوانه شده اید؟ من با هیچکس حرف نمی زنم، مگر شما این را نمی خواهید؟ بعد هم اتاق را ترک گفتم. الان یک هفته است گرک به من تلفن میزند، من جواب نمی دهم، چون نمی دانم چه کنم؟ من دلم بحال مری می سوزد، زن ساده دلی که فکر می کند شوهرش شبها اضافه کار می کند و خبرندارد درآغوش زن دیگری است. گرک حتی در پیامی گفته بود من حاضرم 5 تا 10هزاردلار بپردازم که تو سکوت کنی، من واقعا نمی دانم چکنم.
تارا- لس آنجلس

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی
به بانو «تارا» از لوس آنجلس پاسخ میدهد

درسالهای اخیر توجه دختران ایران به جوانان امریکایی زیاد شده است. این حادثه یکباره اتفاق نیافتاده است. جوانهای ایرانی بقدری مشغول شب زنده داریها هستند که تا به فکر ازدواج بیافتند دختران از مرز سی گذشته اند بنابراین راه حل دختر ایرانی منطقی و هوشمندانه است. نکته دیگر در توجه بانو تاراست به حرفه ای که انتخاب کرده است. معمولا رفتار یک دختر جوان در ایجاد انگیزه برای جوانان بسیار مهم است. آنهمه پسر جوان که سیل خواستگاران را تشکیل می دادند ناگهان در امریکا تعدادشان کاهش پیدا کرد بگونه ای که پیدا کردن شغل برای تارا با کمک یکی از آشنایان امکان پذیرشد. خدمت در هتل های بسیارگران و شش ستاره به سادگی امکان پذیر نیست یعنی فرد باید برای هر شغلی که به او میدهند پیش از آن دوره ویژه ای دیده باشد. یکی از مواردی که به کارمندان این هتل ها آموزش داده میشود این است که در شغل خود بهیچوجه مسائل شخصی و دوستی وخانوادگی خود را دخالت ندهند.
آنچه اینک تارا را برسر دوراهی تصمیم نشانده است همین مورد است. تارا می بیند که شوهر دوستش در همان هتلی که او کار میکند با زن دیگری خلوت کرده است. نخستین پرسش این است که مگر «گرک» اطلاع از این نداشت که او درهمان هتل مشغول کار است؟ تارا می تواند حتی تماس خود را با این خانواده قطع و با همسر گرک بسیار محدود کند. اگر تارا نسبت به دوستش میخواهد اخلاقی رفتار کند، بهتر است این اخلاق را درقول و قرارهای مربوط به تعهد خود نسبت به هتل هم بکار ببرد از سوی دیگر بهتر است با روانشناس درچند جلسه گفت و گو تصمیم بگیرد که بدون احساس گناه چه راهی را میخواهد انتخاب کند.