1518-100

من با حبیب از نوجوانی آشنا بودم، من او را ابتدا در خانه خاله ام در تهران دیدم، بعد با خانواده اش آشنا شدیم رفت و آمدها شروع شد و خود بخود من و حبیب به هم نزدیک شدیم. او به من ابراز عشق کرد، ولی من محتاط بودم، چون پدرم بروی این دوستی ها حساسیت نشان می داد و می گفت یا نامزدی رسمی و یا ازدواج. با توجه به این که من 16 ساله و حبیب 19 ساله و هر دو در حال تحصیل بودیم، پس امکان ازدواج نبود.
سفر پدر و مادرم در نوروز، سبب شد من بخاطر مادربزرگم در خانه بمانم. همین دلیل نزدیکی بیشتر من و حبیب شده و یک شب او با اصرار به اتاق من آمد و با هم خوابیدیم، این حادثه هر دو ما را به شدت ترساند، باور کنید تا دو ماه از ترس اینکه من حامله شده باشم، شب و روز نداشتیم وقتی مطمئن شدیم حاملگی در میان نیست، حبیب پیشنهاد داد نزد یک پزشک آشنا برویم و به اصطلاح باکره گی مرا ترمیم کنیم، که به بن بست رسیدیم، ولی حبیب قسم خورد به هر طریقی شده با من ازداج کند.
هر دو تحصیلات مان را ادامه دادیم، من با وجود خواستگاران فراوان، هر بار بهانه ای داشتم. بطوری که پدرم کمی عصبی شده بود، تا سرانجام من گفتم راستش قصد ادامه تحصیل در دانشگاه را دارم. پدرم ظاهرا کوتاه آمد، من وارد دانشگاه هم شدم ولی ناگهان پدرم تصمیم به کوچ گرفت. صحبت از امریکا بود، چون عموها و دایی هایم در نیویورک و لس آنجلس بودند، آنها به هر وسیله ای بود ترتیب این سفر را دادند درحالیکه در پشت پرده من وحبیب غصه می خوردیم، چون حبیب امکان سفر نداشت.
هر دو به هم قول دادیم برای هم صبر کنیم. من با خانواده به لس انجلس آمدم، ولی دیگر فرصت تحصیل پیش نیامد، در یک کمپانی کاری را شروع کردم، مرتب با حبیب در تماس بودم، تا از طریق پذیرش یک دانشگاه، حبیب خودش را به اینجا رساند. زمانی آمد که من گرین کارت داشتم. هر دو با پدرم حرف زدیم، پدرم تازه در آن زمان گفت دورادور در جریان رابطه احساسی ما بوده ولی صبر کرده تا بداند چقدر ادامه می یابد و به همین جهت رضایت داد تا هر دو کار کنیم و زندگی خود را بسازیم، این تصمیم حبیب را موقتا از تحصیل بازداشت، گرچه قدرت پرداخت هزینه های دانشگاه را هم نداشت.
ازدواج ما با حضور 80 تن از فامیل نزدیک من برگزار شد، هر دو بیک آپارتمان کوچک نقل مکان کردیم، هر دو سخت کار می کردیم ولی هنوز در اندیشه بچه دار شدن نبودیم. پدرم با عموهایم مرتب درحال گفتگو بود تا تصمیم به سفر به نیویورک و شراکت با آنها گرفت، همین میان ما فاصله انداخت. پدر و مادرم بخاطر دو رستوران، سخت سرگرم شدند، ما سالی یکبار به آنها سر می زدیم تا من در مدت 3 سال صاحب دو فرزند شدم، کارم سخت وحساس بود. برای پرستاری از بچه ها یک پرستار مراکشی استخدام کردیم، که بدلیل 4 سال زندگی در افغانستان به فارسی هم سخن میگفت. برایش اتاق مجزا و کامل تدارک دیدیم، زن جوانی بنام حلیمه بود، که قبلا شوهر کرده بود، ولی خاطره بدی در زندگی خود داشت. البته اهل ورزش بود، هر روز بعد از بازگشت ما به خانه، به پیاده روی می رفت. مراقب غذا، اندام و شکل و شمایل خود بود، گاه به من توصیه میکرد با او راه بروم، ولی من آنقدر خسته بودم، که توان راه رفتن نداشتم. حلیمه به مرور پخت و پز هم یاد گرفت، برایمان غذا می پخت، به سفارش حبیب گاه غذاهای رژیمی تهیه می دید و حبیب چپ و راست از او تعریف می کرد و می گفت حلیمه یک فرشته آسمانی است که خدا برای ما و بچه های مان فرستاده است.

1518-101

من از بابت بچه ها خیالم راحت بود، چون حلیمه جدی و مسئول و مهربان بود. بچه ها از او دور نمی شدند و همین حتی در طی روز مرا از هرجهت خوشحال می کرد که یک فرد قابل اطمینان و دلسوز در خانه دارم.
یکی دو بار به مسیر نگاه حبیب نگاه کردم، با تحسین اندام او را نگاه می کرد وهمین مرا کمی ترساند، برای آزمایش یکبار گفتم یک پرستار دیگر ایرانی پیدا کردم، که حاضر است حتی پول نگیرد، ولی در خانه ما زندگی کند و از بچه ها مراقبت کند! حبیب گفت من هیچکس را بجز حلیمه قبول ندارم، او یک پرستار استثنایی است، اصلا به فکر چنین پرستاری نباش.
بعد از آن گفتگو، من یکی دو بار به شوخی به حبیب گفتم مثل اینکه بدت نمی آید حلیمه را هم بگیری و دو تا زن داشته باشی؟ خندید و گفت محال است و در عین حال سبب شد رفتارش را کنترل کند و دیگر ندیدم از حلیمه تعریف و تمجید بکند و یا با نگاهش او را تعقیب کند.
بعد از یکسال ونیم، مادرم در نیویورک مریض شد و من تصمیم گرفتم برای عیادت او بروم، ولی نمی خواستم بچه ها را ببرم، حبیب پیشنهاد داد من به تنهایی بروم و دو سه روزه برگردم. حقیقت را بخواهید اصلا به این مسئله که حبیب و حلیمه تنها می مانند فکر نکردم و رفتم.
در آنجا بود که نگران شدم و شک و تردید به جانم افتاد، مرتب زنگ می زدم و بیش از سه روز هم نماندم و برگشتم. در بازگشت متوجه تغییر و تحول در نوع لباس پوشیدن حلیمه شدم، خیلی مدرن و چسبان لباس پوشیده بود و برای اولین بار دیدم آرایش کرده است و در ضمن در حرکات و رفتار حبیب هم تغییراتی دیدم و همین را به نوعی به گوش او رساندم، که عصبانی شد. دو ماه بعد حبیب بیکار شد و به هر دری زد کاری پیدا نکرد، تا من تصمیم گرفتم، عذر حلیمه را بخواهم چون قدرت پرداخت حقوق او را نداشتم، حقوقی که با تشویق حبیب مرتب بالا رفته بود. برسر این مسئله میان من و حبیب درگیری پیش آمد و من بچه ها را برداشته و به نیویورک نزد مادرم آمد تا یک هفته بمانم، حلیمه هم گفت به خانه دوستش میرود.
از آنجا هر چه تلفن زدم، هیچکس جواب نداد وحتی تلفن دستی حبیب و حلیمه هم جواب نداد، نگران برگشتم، از حبیب هم خبری نبود، نامه ای پیدا کردم که نوشته بود من رفتم، از امریکا هم رفتم، برایت تقاضای طلاق می فرستم مراقب بچه ها باش.
من برجای خشک شدم، دایی ها و همسران شان در لس آنجلس به کمک آمدند، آنها گفتند نگران نباش طلاق بگیر، چنین شوهری بهتر که رفت. پدرم با کمک عموها در نیویورک برایم شغل خوبی پیدا کرد و من به نیویورک نقل مکان کردم.
ضربه روحی بدی خورده بودم، از حبیب چنین انتظاری نداشتم. تا یکسال و نیم گیج بودم، تا بدنبال تقاضای طلاق غیابی رفتم، ولی پدرم مانع شد و گفت عجالتا قضیه را دنبال نکن، بگذار حبیب اقدام کند.
یکسال دیگر گذشت، یکروز از سرکار بر می گشتم جلوی ساختمان محل اقامتم با حبیب روبرو شدم، بشدت لاغر و تکیده شده بود. دستهای مرا گرفته و بوسید و گفت مرا ببخش، من اشتباه کردم، من نفهمیدم چرا دست به آن کار زدم، شاید بدلیل افسردگی و اضطراب ناشی از دست دادن کارم بود، هرچه بود خود را به مسیری انداختم که از همان هفته های اول با عذاب وجدان همراه بود، آمده ام مرا ببخشی، من هنوز عاشق تو و بچه ها هستم، من از او خواستم دست بکشد، گفتم الان آمادگی ندارم در این باره حرف بزنم.
حبیب به سراغ پدر ومادر و عموهایم رفت، آنقدر رفت و آمد، که همه را کلافه کرد، همه از من می خواهند او را ببخشم، او به اندازه کافی تنبیه شده است، بهرحال او پدر بچه هایم هست، ولی من هنوز آمادگی ندارم، من ذهنم پر از خشم و تردید است. از شما می پرسم من واقعا چه باید بکنم؟
ستاره – نیویورک

1518-102