من 6ساله بودم، که مادرم را از دست دادم، آن هم مادری فرشته صفت، که حتی همسایه ها، فامیل و آشنا و بقال و قصاب محله هم برایش اشک ریختند درواقع من و خواهرم ازنوازشهای مادر بی بهره ماندیم و با وجود اینکه پدرم بخاطرعشق عمیق به مادرم و ترس از ازدواج با زنی که شاید ما را چون فرزند خود نپذیرد، هرگز تن به ازدواج نداد، ولی درعوض یک مستخدم به خانه آورد که همه نیازهای ما ازغذا، آماده کردن اتاق ها، و تمیزشستن لباسها و غیره برآورده می کرد. زن میانسال مهربانی بود ولی بدلیل 4 فرزند، غروب ها به خانه خود میرفت و من تا 15سالگی هرشب ازخواب می پریدم و به اتاق مادرم میرفتم تا شاید او برگشته باشد.
درهمان سن و سال رویا دختر18ساله فامیل عاشق من شده بود و من برای نخستین بارطعم عشق وبوسه را چشیدم، خیلی هیجان داشتم و رویا هم هرفرصتی بدست می آورد، مرا به گوشه ای می برد و حسابی می بوسید و با من ورمیرفت و بهمین جهت وقتی من 18ساله شدم، رویا شوهرکرد. شب عروسی اش من تا صبح اشک ریختم امید عشق و زندگیم نیزنصیب مردی شد که او را با خود به آلمان برد و حتی شانس دیدارش را هم از من گرفت. یکسال طول کشید تا من رویا را تا حدی فراموش کردم چون با دختردیگری آشنا شدم، این بار همه تلاشم این بود که زیاد دلبستگی پیدا نکنم، ولی درنیمه های عشق و عاشقی بودیم، که پدرم تصمیم گرفت به خارج بیائیم، یکسره به لندن آمدیم، ابتدا درخانه دایی بزرگم سکنی گرفتین، بعد هم پدرم یک آپارتمان سه خوابه خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم خوشبختانه نزدیک کالج بود. من و خواهرم افسانه به آنجا میرفتیم و من با فراگیری زبان، افسانه در پی مدرک پرستاری بود. هردو پس از مدتی مشغول بکار شدیم و بعد ازسالها پدرم را با زنی دیدیم که بنظر می آمد بهم دلبستگی دارند، من اولین کسی بودم که به پدرم تبریک گفتم، با تعجب گفت شما ناراحت نشدید؟ گفتیم چرا؟ من و افسانه آرزو داشتیم شما دوباره روزی ازدواج کنید، شما براستی به پای ما سوختید، گفت من خوشحالم و روح مادرتان را می بینم که چقدر راضی است حالا هم راستش ازدواج نمی کنم، فقط نیاز به یک همدم داشتم، که پریسا ازآن نوع خانمهای تحصیلکرده و روشنفکر است، شرایط مرا می فهمد و او هم بعد از درگذشت شوهرش اهل ازدواج نیست ضمن اینکه من نمی خواستم تحت هیچ شرایطی در زندگی هیچ زنی را جانشین مادرتان بکنم.
پریسا زن بسیارآگاه ومنطقی و مهربانی بود، گاه همه ما را به خانه خود دعوت می کرد، یک شب گفت ترجیح میدهم شما به منزل من بیائید چون نمی خواهم خاطره های مادرتان را به نوعی کمرنگ کنم. با پریسا گاه به سفرمیرفتیم، به رستوران، سینما، خرید می رفتیم و ازاینکه پدرم بعد از سالها انرژی گرفته بود و از عشق یک زن لذت می برد، ما خوشحال بودیم.
من درمحل کارم، بدلیل یک ابتکارجالب با معاون کمپانی که خانمی میانسال بود برخورد کردم، ریتا زن خوشرو و گرمی بود، درهمان جلسه ضمن تعریف و تائید ابتکار من، به من پاداش خوبی داد و بعد هم وقتی فهمید من مادرم را درکودکی از دست داده ام، دعوتم کرد تا درجشن تولدش شرکت کنم و با بچه هایش آشنا شوم، من با خوشحالی به آن مراسم رفتم و با دو پسرو دو دخترش آشنا شدم و فهمیدم که شوهرش ازاوجدا شده و دوباره ازدواج کرده است.
نیرویی مرا به سوی ریتا می کشید، او زنی ظریف و خوش لباس و بگو و بخند بود، من او را به یک تئاترایرانی دعوت کردم و درهمان سالن تئاتر بود که دستش را گرفتم و بوسیدم، ابتدا دستش را کشید و کمی اخم کرد ولی بعد دست مرا گرفت و به سینه اش فشرد. آن شب آغازرابطه من با ریتا بود من اقلا هفته ای سه بار او را می دیدم، تا رابطه ما جدی شد و برخی شبها که دو دخترش در خانه نبودند، مرا به خانه اش می برد، من خیلی زود عاشق ریتا شدم، او هم بشدت به من علاقمند شده بود ولی بعد از 2ماه از من خواست دیگربه منزلش نروم، پرسیدم چرا؟ گفت اولا من 24سال از تو بزرگترم، بعد هم بچه هایم به این رابطه پی برده اند وبا من جنگ دارند، گفتم ولی من تو را رها نمی کنم، من می خواهم با تو ازدواج کنم گفت ازدواج؟ گفتم بله، گفت با چنین فاصله سنی خانواده ات مخالفت می کنند، من هم با دردسرهای خانوادگی روبرو میشوم، گفتم من چون عاشق تو هستم با همه مشکلات کنار می آیم. ریتا گفت من هم عاشق تو هستم، ولی این رابطه درست نیست، گفتم اشکالی ندارد ازدواج نمی کنیم ولی رابطه مان را ادامه می دهیم و تو به آپارتمان من بیا، تا خانواده حساسیت نشان ندهند ریتا پذیرفت ولی با این شرط که اجاره آپارتمان مرا بپردازد، درواقع به بهانه ای روی حقوق من اضافه کند.
من عمیقا عاشق ریتا شده بودم، پدرم که فهمید ابتدا خیلی جا خورد، ولی بعد به من گفت تو بدلیل محرومیت از نوازش مادر درکودکی، عاشق ریتا شده ای ولی من عاقبت خوبی برای این عشق نمی بینم، من گفتم ولی برای من فقط عشق ریتا مهم است. یک شب ریتا پرسید تو نمی خواهی پدربشوی؟ گفتم چرا دلم می خواهد از تو فرزندی داشته باشم، گفت امکان ندارد من درسن و سالی هستم که دیگربچه دارشدن برایم صلاح نیست، ازاینها گذشته وقتی تو 50ساله میشوی من 75ساله هستم، وقتی تو 70ساله میشوی من دیگرنیستم، گفتم من این حرفها را درک نمی کنم، سن و سال یک شماره است. من عاشقی را دوست دارم، حالا که با همه وجود عاشق تو هستم، آنرا با هیچ چیز دردنیا عوض نمی کنم پیگیری من سبب شد تا عاقبت ریتا به ازدواج رضایت داد و ما خیلی بی سروصدا و دور از چشم خانواده ها با هم ازدواج کردیم و آن شب من تا صبح درخیابانها با ریتا راه رفتیم و آوازخواندیم و رقصیدیم.
حدود یکسال پیش دخترریتا دچارسرطان شد و او همه شب و روز خود را برای معالجه او بکارگرفت من اعتراضی نداشتم ولی وقتی دخترش با او شرط کرد اگر ازمن جدا نشود، دیگر نمی خواهد او را بالای سرخود دربیمارستان ببیند، ریتا با اشک به سراغ من آمد و گفت تو بگو چکنم، گفتم ظاهرا بگو من رفته ام به سفر، وقتی برگشتم ترتیب طلاق را میدهی، چون دخترت اینروزها تحت تاثیربیماری و داروها حال عادی ندارد، ولی مدتی بگذرد کوتاه می آید.
هفته بعد دخترش ازاو مدرک طلاق خواسته بود، بعد هم درست شب عمل جراحی اش، مادرش را از اتاقش بیرون کرد و او را زن بیوفایی نسبت به دخترش خواند.
اینروزها ریتا درشرایط روحی خاصی است، می گوید بیا ازهم جدا شویم، یک سالی از هم دوربمانیم و بعد از درمان دخترم، دوباره بهم برمی گردیم، من او را سنگدل و بیوفا خواندم و ریتا فقط گریست، من واقعا درمانده ام که چکنم، به یک روانشناس انگلیسی مراجعه کردم گفت برو دنبال یک دخترجوان سکسی، همه چیزیادت میرود ولی دوست صمیمی ام گفت برای شما قصه‌ام را بازگو کنم شما بهتراز هرکسی روحیه یک جوان ایرانی را درشرایط و سابقه زندگیم می شناسید، شما بگوئید چکنم؟
فرهاد – لندن

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی به آقای فرهاد ازلندن پاسخ میدهد

همانگونه که از پدرخود شنیده اید یک دلیل توجه شما به زنان مسن تر میتواند بی مادری باشد ولی نه همه ی دلایل آن. بطور کلی این حادثه درمیان افرادی که دارای شخصیت وابسته هستند بیشتر دیده میشود. دوست دارند یکنفر(مادرانه) از آنها مواظبت کند و به آنها (برسد) آشنایی شما با ریتا به عشق تبدیل شد زیرا برای ریتا این نکته بسیار دلپذیر بود که جوانی را از خود بسیار جوانتر اینگونه مجذوب خود ببیند درواقع او عاشق بی اختیاری و بی قراری شما شد. متاسفانه زندگی همواره بریک مدار نمی چرخد. یکی از فرزندان ریتا مبتلی به سرطان شد. سرطان دختر احساس مادری را نه تنها در ریتا بلکه در تمام مادرانی که چنین تجربه تلخی داشته باشند بارور می سازد. دختر ریتا مادر خود را درارتباط با کسی می بیند که می توانست برای فردی به سن و سال او مناسب باشد و این موضوع روان دختر جوان را آزرده بود. در هرحال این دخترازمادر توقع دارد که ازشما جدا شود تا احساس خشمی را که از سالها پیش نسبت به مادر داشته است فرو نشاند.
مسئله این است که جدا شدن شما و مادر او در این لحظه مرز مشخصی را روشن کرده است. آیا مادر فرزند خود را که احتمالا با بیماری خطرناکی روبروست ترجیح میدهد یا شوهرجوانش را؟ از سوی دیگر این پرسش پیش می آید که آیا شما برای حفظ یک دختر جوان حاضر هستید که به میل مادر و دختر هردو عمل کنید؟ بنظر می رسد که جدایی امروزشما نمی تواند جدایی «عشق» باشد مگرآنکه وابستگی جای خود را با عشق عوض کرده باشد. در عین حال بد نیست با یک روانشناس ورزیده در این باره حرف بزنید.