ازدواج من و پوری، در یکی از سخت ترین روزهای زندگی من رخ داد،  چون من و پوری از یکسال و نیم پیش نامزد شده بودیم ولی هنوز درمورد ازدواج تصمیم قطعی نداشتیم، درهمان زمان ها، پدر پوری سکته کرد و به بیمارستان انتقال یافت و درهمان حال ازما خواست هرچه زودتر با هم ازدواج کنیم، که او قبل از رفتن اش، حداقل یک نوه اش را ببیند. من آن روزها گرفتار بیماری مادرم درایران بودم مرتب تلفنی حرف میزدیم. برایش دارو حواله می کردم، دلواپس بودم، ولی ناچارشدم به ازدواج زودهنگام تن بدهیم، البته پوری را دوست داشتم، برای آینده هم کلی نقشه کشیده بودم.

مراسم ازدواج ما خیلی ساده برگزارشد، من بخشی ازمراسم را تلفنی و تصویری برای مادرم فرستادم خیلی گریه کرد و افسوس خورد که در این مراسم حضور ندارد.

زندگی من و پوری با تولد فرزندان مان به خوبی می گذشت، آنقدرسرمان گرم بچه ها بود که حتی فرصت رفت وآمد هم نداشتیم، خوشبختانه پدر پوری هرسه نوه هایش را دید و رفت و کلی هم ممنون ما بود، که ازدواج را جلوانداختیم من در این مدت ناچار شدم به دیدار مادرم در ایران بروم و با یافتن یک متخصص و تلاش یک ماه ونیم، او را به زندگی عادی برگردانم و با خیال راحت برگشتم؛ اصولا در زندگی من همیشه حوادثی رخ می داد که درنهایت با خوبی وخوشی پایان می گرفت. نمونه اش بیژن برادرکوچکتر پوری بود که در دبی به اتهام داشتن قرصهای مخدر به زندان افتاده بود و همه فامیل از ایران به دبی رفتند و کاری از دستشان برنیامد، تا من با یک روانپزشک حرف زدم، او راهنمایی کرد که می توانیم با کمک یک روانشناس در داخل پرونده پزشکی برای او تهیه کنیم و نسخه هایی نیزآماده کنیم، که او درداخل باید این قرص ها را می خورده، گرچه براستی برادر پوری بخاطرتصادف پدرش دربچگی دچارحالت عجیب روانی شده بود و چنان قرصهایی را مصرف می کرد.

من با کمک همان روانپزشک آشنا درلس آنجلس و ارتباط با یک روانشناسی که اتفاقا سابقه ناراحتی های بیژن را داشت، ترتیب این نسخه ها و پرونده پزشکی ونامه رسمی پزشک را دادیم و من بلافاصله به دبی رفتم و با دریافت آن مدارک و کمک های یک وکیل با تجربه اهل ادبیب خیلی سریع بیژن را از زندان درآوردیم و مقامات قضایی پذیرفتند که او به نیت مواد مخدر، آنها را نیاورده و مصرف هم می کرده است. آزادی بیژن همه فامیل را خوشحال کرد، همه پشت تلفن گریه می کردند ولی امکان ویزا پیش نیامد و او به ایران بازگشت. من وقتی به خانه آمدم، پوری از تنهایی های خود شکایت کرد و گفت بهتر است ما دو اتاق طبقه پائین را به یکی دو تا خانم اجاره بدهیم تا در غیبت های تو، من و بچه ها تنها نباشیم. راستش بدون هیچ دلیلی دلم به شورافتاد، ولی چون حرف اش را منطقی دیدم موافقت کردم بعد از 2 هفته یک خانم جوان شاغل، اتاقی را اجاره کرد و بدنبال او یک خانم میانسال که ازایران آمده بود، اتاق دیگر را گرفت ، هم همدم پوری شدند وهم بخشی ازهزینه های زندگی مان را تامین کردند، پوری خیلی خوشحال بود ولی من چون ازغیبت گویی بعضی خانمها واهمه داشتم مرتب به پوری سفارش می کردم زیاد با آنها خصوصی نشود، درحالیکه پوری می گفت هردو مهربان و دلسوزهستند و همدم های صمیمی. چند ماهی گذشت، احساس کردم پوری سرزده سرکار من می آید، با تعجب می پرسیدم طوری شده؟ می گفت دلم تنگ شده بود. برایم کمی غیرعادی بود، تا یکروز که دو خانم جوان از یک کمپانی دیگربرای توضیح دادن درمورد یک مسئله مهم آمده بودند و پوری هم آمد. صورتش در هم رفت، ولی حرفی نزد، من کاملا احساس می کردم کسانی افکار پوری را درهم ریخته اند، نگران شدم تا صحبت از ریمال کردن خانه، تغییرمبلمان، اثاثیه کرد و وقتی گفتم آمادگی ندارم، گفت من ازپول همین اجاره ها، تامین می کنم، که پای مرا به یک تغییرساختمان بقولی ریمادل و تعویض درو پنجره ها کشید و من یکروز بخود آمدم دیدم که 4ماه است ما با بچه ها دریک اتاق فشرده زندگی می کنیم تا تغییرات و تعمیرات خانه انجام بشود وهمین وضع برای طبقه پائین هم اتفاق افتاد و مرا واداشت دریک متل بزرگ جایی برای آن دو خانم، اتاقی بگیرم تاهمه چیزآماده شود.

من کاملا گیج شده بودم، می دانستم زیرسراین مستاجرین جدید است و متاسفانه پوری برخلاف آدمهای دیگر با آنها کاملا قاطی و خصوصی شده است.

یک شب که پوری به صورت پسربزرگمان سیلی زد، من دیگرفشارم رفت بالا، گفتم چرا؟ دراین سرزمین شما حق کتک زدن بچه ها را نداری، پوری گفت باید این بچه ها به سبک بچه های ایران مودب و فرمانبردار بزرگ شوند، اگر تنبیه نشوند آدم نمی شوند. گفتم اگر این بچه صورت کبود خود را به معلم نشان بدهد و بگوید که مادرش چنین کرده، فورا می آیند تو را دستگیر می کند بچه ها را هم از تو می گیرند. جر و بحث مان ادامه داشت تا مهمانی از راه رسید و ساکت شدیم. ولی من فردا صبح قبل ازآنکه سرکار بروم به سراغ آن خانم میانسال که از ایران آمده بود رفتم و گفتم شما دارید زندگی ما را از هم میپاشید. می خواستم اولا این دستورالعمل ها را به دیگران ندهید و بعد هم تا آخر ماه، اینجا را ترک کنید، آن خانم دستپاچه شد ولی دورادور شنیدم آن خانم جوان می گفت دیدی هشدار دادم دخالت به زندگی و تربیت بچه های دیگران نکن.

شب که به خانه برگشتم پوری عصبانی بود، گفت تو حق نداشتی دوست مرا از خانه بیرون کنی، گفتم من کسی را بیرون نکردم، خواهش کردم اتاق را خالی کند، گفت این خانم بهترین همدم من است گفتم بنظر من دشمن ترین دشمن من و زندگی مان است. این خانم یکسره ازایران آمده اینجا تا شیوه تربیت بچه ها و نحوه زندگی را به ما یاد بدهد؟ پوری به گریه افتاد و گفت تو هرچه به من تعلق دارد خراب می کنی گفتم عزیزم بعد از 10 سال زندگی مشترک، چنین یادداشتی به من میدهی؟ گفت من بدون این خانمها، نمی توانم دراین خانه زندگی کنم. تو باید چشم بروی ایندو ببندی، اگرواقعا مرا دوست داری.

باورکنید یک هفته است با خودم می جنگم که چکنم، همسرم و بچه هایم را دوست دارم، ولی ایندو زن بخصوص آن خانم میانسال را خطری برای زندگیم می بینم شما بگوئید من چکنم؟ 

صابرلس آنجلس 

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی به آقای فرهاد ازلندن پاسخ میدهد

درصحبت شما نکته هایی است که بهتراست راجع به آن گفت و گو کنیم. یکم آنکه پیش از ورود این دوخانم از ایران و همخانه شدن با شما، هوش و استعداد همسرخودرا چگونه ارزیابی می کردید؟ اگرپاسخ شما این است که همسرتان زنی است که تاکنون درمورد اداره منزل و تربیت فرزندان اشکالی نداشته است آنگاه پرسش دوم در مورد تلقین پذیری اوست. آیا پیش ازاین درمعاشرت ها، و روابطی که با دوستان داشته اید ازهمسردگرگونی های اخلاقی، عقیده ای و رفتاری دیده بودید؟ اگرپاسخ منفی است آنوقت باید به سراغ رابطه شما دو نفر با هم برویم یعنی باید دید بانویی که درطی این سالها درهمه ی موارد تا حد قابل پذیرش زندگی را با شما اداره کرده است چگونه از حضور دو بانوی تازه وارد تا این اندازه تغییر می کند. بنظر می رسد که رابطه شما و پوری پیش ازین شکراب شده بود. بسیاری از دشواریها و ناخرسندیها در قلب ها و اندیشه افراد پنهان باقی می ماند تا اینکه اشخاص آنرا در موقع مناسب تر بیان کنند. وجود دو زن و همکاری آنها با پوری نشان میدهد که پوری از احساس پشتیبانی تازه ای در زندگی برخوردار شده است. در اینجا مسائل ناگفته و قابل پرسش زیاد است. مثلا اینکه پوری بدون دلیل و براساس چه اندیشه ای به شما مشکوک شده است. آیا تلقین دو دوست هم خانه او را واداشته است که خانه را نوسازی کند؟ گاه ممکن است این اندیشه معلول ترس از جدایی و بهره مندی پیش ازتقسیم مال است.

شما نیاز دارید که با همسرخود به روانشناس مراجعه کنید. درآغاز روشن خواهد شد که تا چه اندازه دوستان در شستشوی مغزی همسرتان موثربوده اند. درصورتی که چنین پندآموزیهای نادرست انجام شده باشد همسرتان راحت تر نتیجه دلسوزی ظاهری دوستانش را خواهد فهمید. با همسرخود دربیان احساس صادق باشید و به او بفهمانید که به دوام زندگی و سرپرستی کودکان خود واقعا علاقمند هستید.