انگارهمین دیروز بود، که من الماس را درآن آرایشگاه درسن حوزه دیدم، پسرک حدود 8 ساله ای را برای کوتاه کردن موهایش آورده بود، پسرک زیربار نمی رفت و در پی فرصت بود تا فرارکند، الماس کلافه بود من جلو رفتم و گفتم اجازه میدهید من و این آقا پسر مردانه با هم حرف بزنیم؟ خندید و گفت اما این برادرکوچولوی من از قیچی و تیغ آرایشگر می ترسد چون یکبار درکودکی، بدلیل اشتباه آرایشگرگوش اش زخمی شده، گفتم تا این آقا کوچک با یک مرد حرف نزند، راضی نمی شود، الماس گفت بفرمائید با ایشان حرف بزنید ومن بلافاصله پسرک را که نام اش آرش بود، روی مبل نشاندم وگفتم ببین؛ مردها ازهیچ چیزی نمی ترسند وگرنه سوپرمن مرد نبود، آیرونساید مرد نبود اگر تو هم می خواهی یکروزی آرش من بشوی، نباید بترسی خیلی راحت برو بنشین روی اون صندلی و بگذارسرت را کوتاه کنند. تا بفهمند مردها درهرسن و سالی شجاع هستند، آرش نگاهی به من کرد و گفت تو هیچوقت از هیچکس ترسیدی؟ گفتم نه. بعد خیلی راحت رفت روی صندلی نشست و گفت سرم را کوتاه کن! الماس با حیرت مرا نگاه کرد و گفت خوش بحال بچه های شما. گفتم من هنوزازدواج نکردم که بچه داشته باشم، ولی آرزویم یک زن موبلند و خوش اندام مثل شماست! الماس نگاهی به من کرد و گفت ازدیدارتان خوشحال شدم و با برادرش ازمن دورشد.
آن روز بهرطریقی بود نام و فامیل الماس را از آرایشگرم گرفتم و بروی فیس بوک پیدایش کردم، دو سه روز بعد برایش پیغام گذاشتم جواب داد شما عادت به دخترهای سهل الوصول کرده ای، من چنین نیستم، من هم جواب دادم بهمین جهت من همان روز اول خواستگاریتان کردم، نوشت بعدا با شما تماس می گیرم. درمدت یک ماه ونیم هرچه پیام دادم جواب نداد تا یکروز نوشت امروز یک ساعت وقت دارم، حاضرم با هم گپ بزنیم و سنگ هایمان را وا بکنیم.
با شوق به دیدارش رفتم و بعد از 3ساعت قراردیدار بعدی را گذاشتیم، راستش از شخصیت محکم ولی درعین حال ظرافت های زنانه اش خوشم آمده بود، به او فهماندم که واقعا قصد ازدواج دارم و او مرا با پدر ومادرش آشنا کرد و بعد هم من پای مادرم را وسط آوردم و 4ماه بعد ما با هم ازدواج کردیم و بنا به خواسته الماس برای ماه عسل به ترکیه رفتیم تا در ضمن با خواهرانش آشنا شوم. دو هفته خوب و سرگرم کننده ای را گذراندیم، دو ماه بعد الماس حامله شد. من که عاشق بچه دارشدن بودم، او را غرق بوسه کردم، خودش هم هیجان داشت درحالیکه هر دو کار می کردیم، هر دو درآمد خوبی داشتیم، هر دو صاحب یک آپارتمان بودیم که هردو را فروختیم و یک خانه 3خوابه دریک محله خوب خریدیم و نقشه هایمان برمبنای آینده بچه هایمان بود. هر دو پیشاپیش اتاق دخترمان را تزئین کردیم، شور زندگی در الماس مرا سرشار از شادی می کرد، خدایم را شکرگزار بودم که چنین همسری نصیبم شده است.
با تولد دخترمان بنا به اصرارمن، الماس از کارش دست کشید و به بزرگ کردن این مهمان تازه رسیده پرداخت با دو سه خانواده خوب مثل خودمان رفت وآمد داشتیم. آنها هم صاحب یک تا دو تا بچه بودند، آنها هم سرشان به زندگی شان گرم بود و همه شان سالم و وفادار و با شخصیت بودند.
من بخاطرراحتی خیال الماس، برساعات کارم اضافه کرده بودم درآمد درحد خوبی بود. وقتی به گذران زندگی مان نگاه می کردم همه چیز کامل بود، ما حتی نقشه 20سال بعد زندگی مان را هم کشیدیم، اینکه چگونه دوران بازنشستگی مان را طی کنیم بچه ها چه رشته هایی تحصیل کنند.
درپنجمین سال زندگی مشترک مان، یک آخرهفته که با خواهرزاده الماس درلس آنجلس قرار گذاشتیم، برای 5 روز با اتومبیل راه افتادیم، البته من ترجیح می دادم با هواپیما برویم، ولی الماس اصرار داشت با اتومبیل سفربکنیم، اگرلازم بود، چند روز بیشتر در راه باشیم و در لس آنجلس هم حداقل 4 روز بمانیم، که من هیچ مخالفتی نداشتم چون از طریق ایمیل، با محل کارم حرف زدم و ترتیب آنرا دادم در نیمه راه بودیم که ناگهان لاستیک اتومبیل ترکید من با همه قدرت سعی کردم آنرا کنترل کنم و حتی زمان توقف اتومبیل، کوشیدم اگرضربه ای هم وارد میشود بمن باشد، ولی زمانی بخود آمدم که توی آمبولانس بودم و هیچ خبری از الماس و دخترم نداشتم.
در بیمارستان فهمیدم الماس را از دست داده ام، ضربه سنگینی بود، گریه می کردم، فریاد می زدم، به همه مقدسات نفرین می کردم و بخدا می گفتم یعنی سهم ما از زندگی همین بود؟ چقدر تو بی انصاف هستی؟ چرا باید الماس دراوج جوانی با آن همه آرزواز دست برود؟ نمی خواهم به جزئیات بپردازم، ولی واقعا کمرم شکست، تا 6ماه با کمتر کسی رفت وآمد داشتم، طفلک خواهرم به هرطریقی بود خودش را به امریکا رساند که پشتیبان من و دخترم سحرباشد.
باورکنید بعد از یکسال من کم کم حالت عادی پیدا کردم، الماس مرتب به خوابم می آمد، می گفت چرا زن نمی گیری؟ چرا برای دخترم یک مادر نمی آوری؟ دربیداری بخودم می گفتم هرگز زن نخواهم گرفت تا پریسا یکی از دوستان خواهرم از سانفرانسیسکوبه دیدن ما آمد، زن خوبی بود که شوهرش را براثرسرطان از دست داده بود، عجیب اینکه ازهمان روز اول توجه سحر را جلب کرده بود، مرتب با او بیرون میرفت ووقتی از سحر می پرسیدم با این عمه جان چه می کنی ؟ می گفت هردو را دوست دارم ولی عمه پریسا را خیلی بیشتردوست دارم عجیب اینکه من همچنان خواب الماس را میدیدم، بنظرخوشحال می آمد، می پرسید چرا زن نمی گیری؟ چرا یک مادر برای دخترم پیدا نمی کنی؟ من می گم پریسا خیلی مهربان است، می خندید ولی حرفی نمی زد. احساس می کردم روح او نگران من و سحراست، با بازگشت پریسا، دخترم شدیدا دلتنگ شده بود، بطوری که خواهرم در آستانه بازگشت به ایران گفت برادر، پریسا زن جوانی است، خصوصا که با سحرخیلی اخت شده است.
3ماه بعد خیلی بی سروصدا من با پریسا ازدواج کردم، ته دلم هنوز راضی نبودم، ولی یاد حرفهای الماس می افتادم و یاد دلتنگی دخترم سحر و توجه وعلاقه و عشق پریسا، رویهمرفته او را مناسب می دیدم و با خود می گفتم بمرور به او عادت می کنم گرچه پریسا مهربان وصمیمی مرا کم کم مجذوب خود کرد. ولی ناگهان کابوس های من شروع شد، هرشب الماس را می دیدم که به شدت عصبانی است شاید کسی حرف مرا باور نمی کند وهنوزهم باور نمی کند، ولی براستی هرشب الماس به خوابم می آمد و می گفت این زن بدرد مادربودن نمی خورد از او جدا شو. من راضی نیستم، من حتی بیک روانشناس مراجعه کردم گفت بدلیل عشق عمیق به همسرت این احساس درتو بوجود آمده، نباید آنرا جدی بگیری. باید همه فکر خود را بروی پریسا و دخترت متمرکز کنی ولی من هرچه می کوشم موفق نمی شوم، نمی دانم چکنم از شما بعنوان یک روانشناس ایرانی، آشنا با خصوصیات و اخلاق و ساختارذهنی ایرانی، می پرسم که من چه باید بکنم؟ عاقبت این زندگی به کجا می کشد؟ آیا باید از پریسا جدا بشوم؟ آیا راهی برای نجات من، برای توقف این هجوم روانی وجود دارد؟
فردین – سن حوزه
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی به آقای فرهاد ازلندن پاسخ میدهد
یک ارتباط ناگهانی و دیدار از بانویی که برادرکوچک خود را به آرایشگاه برده بود سبب شد که پس از مدتها تلفن کردن و پایایی درگفتارو رفتار توانستید که رابطه را از حد یک رابطه معمولی به عشق و سپس به ازدواج بکشانید. اما زندگی مشترک شما با الماس نتوانست دوام پیدا کند و تصادفی وحشت انگیزسبب مرگ همسرجوان شما شد.
این آغاز یک احساس افسردگی ازحادثه تصادف است که شما را درچارچوب فکری دردناکی قرارداده است. از این رابطه با آنکه قصد بدی نداشته اید مع الوصف حادثه ای پیش آمد که نتوانسته اید آن حادثه را فراموش کنید. آنچه شما را می آزارد این است که سحررا نیازمند به مادر می دانید و این انگیزه سبب میشود که پی درپی درخواب این نیاز را به گونه ای متفاوت تکرارکنید. زمانی که پیشنهاد شد که با پریسا ازدواج کنید پیام ها ابتدا تائید کننده چنین تصمیمی بود ولی وقتی با پریسا ازدواج کردید احساس بی مادری سحر تا اندازه ای برطرف شد و دوباره احساس گناه ازاینکه بعلت تصادف الماس را از دست داده و پریسا را جانشین آن ساخته اید کابوس تازه ای را پیش آورده است که رهایی از آن را دشوار می بینید.
نکته اصلی در این احساس این است که شما خود را گناهکار می دانید. در جلسات روان درمانی شاید روشن شود که گاه بعلت دشواریهای خیلی معمولی که بین زن و شوهرها پیش می آید گاه آنها حرفهایی می زنند و حتی آرزوهائی را که معلول عکس العمل های تند است برزبان می رانند که با منطق آنها هماهنگ نیست وزمانی که حادثه ناگوار پیش می آید بدلیل همان افکارخود را مقصر می شمارند. دراین مورد بهتر است با روانشناس بطور مرتب به روان درمانی بپردازد و وضع شما طوری است که می توانید خود را از این دشواری رها سازید.