1519-15

چقدر دلم می خواهد هرچه بر من در این چند ماه گذشته، خوابی بود که تمام شد، ولی متاسفانه هیچ چیز دیگر عوض نمی شود، هیچ چیز به گذشته بر نمی گردد.
زمان جنگ در ایران بود که من با رویا آشنا شدم و درهمان بحبوبه جنگ با او ازدواج کردم، رویا زن بسیار مهربان و با گذشت و قانعی بود، با همه چیز زندگی من می ساخت. بدلیل اینکه حامله نمیشد غصه می خورد، ولی من به او فهماندم، چندان رغبتی به بچه دار شدن، آنهم در شرایط جنگی ندارم، شاید بعدها یک کودک را به فرزندی بپذیریم. یک شب که من برای دیدار مادر وخواهران و برادرم به شمال رفته بودم، رویا در یک موشک باران جان از کف داد و من تا سالها عزادارش بودم، با خودم قسم خوردم، هرگز ازدواج نکنم و هرگز بچه دار نشوم.
بعد از جنگ از ایران خارج شدم، دو سالی در لندن بودم، بعد به کانادا آمدم و در ونکوور سکنی گرفتم، در این شهر دوستان زیادی داشتم، خیلی زود ترتیب اقامت و کارم را دادند، در یک منطقه خوش آب و هوا مشرف به جنگل آپارتمان قشنگی اجاره کردم و با وجود پیشنهادات جورواجور از سوی دوستان، حاضر به وصلت دوباره نشدم.
در میان جمع دوستان خانمی 42 ساله بود، که بعد از جدایی از شوهرش در ایران با دخترش به کانادا آمده بود، «مهشید» از همان برخوردهای اولیه، به من احترام و توجه خاصی نشان می داد، بطوری که یکی از دوستانم گفت فکر میکنم مهشید در انتظار دعوت تو به شام و یا حداقل یک قهوه و سینماست! من گفتم با وجود اینکه یک زن بسیار زیبا و متین و فهمیده ای است ولی من به خودم قول دادم به کسی دل نبندم. خصوصا به مهشید که یک مادر مسئول است و همه زندگیش در این دختر خلاصه شده است. من این حرفها را می زدم، ولی هر روز علاقه و کششم به مهشید بیشتر می شد تا در یک مهمانی، با تشویق اطرافیان ما با هم رقصیدیم و همین آغاز رابطه ما شد، من و مهشید کم کم هفته ای دو سه بار همدیگر را می دیدیم، با هم شام می خوردیم تا کم کم به پیشنهاد من، دخترش شیلا را هم آورد. شیلا دختر بسیار خوش اخلاق وشوخی بود، درباره همه چیز اطلاع داشت، حتی درباره سیاست روز با من بحث می کرد.
شیلا زمان آشنایی ما 16 ساله بود، وقتی من پرسیدم با پسرها چگونه هستی؟ خیلی راحت گفت پسرها خیلی توخالی و پوچ هستند، من هیچ علاقه ای به دوستی با آنها ندارم. من از دو سال پیش به معلم دبیرستانم سمپاتی داشتم، که او هم به ایالت دیگری رفت، من به مهشید توصیه کردم، شیلا را با پسرها بیامیزد وگرنه او به سوی مردان مسن میرود و مسیر زندگیش عوض خواهد شد. بعد از هفت هشت ماه، من و مهشید عمیقا به هم علاقمند شدیم و کم کم بیشتر شبها را تا دیروقت یا در آپارتمان من و یا در آپارتمان مهشید بودیم، شیلا هم خیلی خوشحال بود و کم کم شروع به پختن غذا برای ما کرد، این عمل شیلا، شدیدا مهشید را خوشحال کرده بود، می گفت تا بحال چنین رفتاری را از دخترم ندیده بودم، او از رابطه من و تو خوشحال است.
من یکبار حرف از زندگی مشترک زیر یک سقف زدم و شیلا از اتاقش بیرون آمده و گفت چرا از همین امروز شروع نمی کنید؟ این حرف شیلا، حیرت هر دوی ما را سبب شد و در ضمن بهانه ای شد تا بیشتر در این باره حرف بزنیم. مهشید می دانست که من قصد ازدواج ندارم، ولی می گفت چه عیبی دارد ما زیر یک سقف زندگی کنیم بخصوص که پدر و عمو و پدر بزرگ شیلا، مرتب برای آنها حواله هایی می فرستادند. گرچه من تصور می کردم با شروع زندگی مشترک ما ممکن است این کمک ها قطع شود به هر حال من و مهشید و شیلا سرانجام زیر سقف آپارتمان من جمع شدیم، پدر شیلا همچنان ماهانه ای می فرستاد، ولی پدر بزرگ وعمویش دیگر رابطه شان قطع شد.
من می دیدم علیرغم تعهدی که به خودم داده بودم، به ازدواج با مهشید علاقمند هستم، با او حرف زدم، او هیجانزده مرا بغل کرده و گفت مدتها انتظار این پیشنهاد را می کشیدم. به دنبال ازدواج من و مهشید، خیلی از فامیل نزدیک اش، خود را کنار کشیدند، ولی خوشبختانه هنوز پدر شیلا، کمک های خود را قطع نکرده بود وهمین به شیلا انرژی می داد، چون به میل خودش هر چه می خواست می خرید، البته من هم دریغ نداشتم در این میان من و مهشید ابدا بدنبال بچه دارشدن نبودیم، چون من احساس می کردم شیلا خیلی حساس است، به هر دوی ما علاقه دارد و مرا در ذهن وفکرخود جای پدر نشانده است.

1519-16

با سفر پدر شیلا به کانادا، با اصرار او و مادر بزرگش، شیلا دو سه روزی به دیدارش رفت و در بازگشت چنان من و مهشید را بغل کرد و می بوسید، که انگار ده سال است ما را ندیده، مرتب می گفت من شما را با هیچکس عوض نمی کنم. مهشید می گفت من با این رفتار و طرز تفکر دخترم خوشبخت ترین مادر دنیا هستم، همیشه نگران کمبودهای پدر در زندگی او بودم، ولی حالا می بینم که آن جای خالی را کاملا پرکرده ای.
بعد از این ماجراها، من یک آپارتمان بزرگتری خریدم، که بخش مستقلی برای شیلا داشت، من و مهشید در انتظار بودیم او سرانجام جوانی را بعنوان دوست پسر خود به خانه بیاورد وبه ما معرفی کند ولی چنین نشد، تا آنجا که من شک کردم شاید شیلا هیچ کششی به مردها ندارد.
حدود 4 ماه پیش با بیماری سخت خواهر مهشید در پرتلند با او راهی شدیم، و دو روزی ماندیم، ولی چون هنوز خواهرش نیاز به یک همراه آشنا ودلسوز داشت، به اصرار مهشید، من و شیلا به ونکوور برگشتیم، تا دو سه روز دیگر همسرم برگردد.
من از لحظه ورود به خانه دلم به شور افتاد. چون متوجه شدم، شیلا بکلی لباس های معمولی خود را کناری گذاشته و لباس های بسیار سکسی به تن کرده، من به بهانه خرید، خانه را ترک کردم و از یکی از دوستانم خواستم به اتفاق همسرش و دخترش به خانه ما بیایند. آنها یک ساعت بعد آمدند، ولی در چهره شیلا، نارضایتی و خشم را دیدم، حتی در آشپزخانه به من گفت چرا اینها را دعوت کردی؟ گفتم چون تنها بودیم، گفتم حداقل دور هم باشیم.
با رفتن آنها، من صدای دوش گرفتن شیلا را می شنیدم، ولی در اتاق خواب را بستم و خود را به خواب زدم، بعد از لحظاتی شیلا در زد، با اکراه در را باز کردم، شیلا با لباس خواب بسیار سکسی در آستانه در بود، من روی برگرداندم و گفتم دختر برو بخواب، مگر به سرت زده؟ گفت نه، می خواستم یک لیوان شراب با تو بخورم، گفتم من این موقع شب شراب نمی خورم، گفت ولی من همه چیز را آماده کردم، بعد دست مرا گرفته و با همه قدرت به سوی اتاق خود کشاند.
یک ساعت بعد من از آن کابوس در آمدم، باورم نمی شد من این چنین آسان به دام شیلا بیفتم، از خودم خجالت می کشیدم، به در و دیوار مشت می کوبیدم، ولی شیلا می گفت چرا ناراحتی؟ من که به کسی حرفی نمی زنم. گفتم من دارم دیوانه می شم، تو چرا مرا وادار به چنین عملی کردی؟ گفت من عاشق تو هستم من بخاطر این عشق، به ازدواج شما رضایت دادم. حالا هم چیزی نمی خواهم فقط گاه با من باش، اجازه نمی دهم مادرم بفهمد.
دو روز بعد مهشید برگشت و من خجالت می کشیدم به صورتش نگاه کنم. مهشید پرسید چه شده؟ گفتم دو سه روز است سرگیجه دارم بعد هم رفتار شیلا چنان طبیعی بود، چنان با من برخورد می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
من در مدت دو سه ماه گذشته از دست شیلا گریخته ام، ولی نمی توانم این وضع را ادامه بدهم. از شما می پرسم واقعا چه باید بکنم؟
ناصر- ونکوور

1519-17