من آدم سرافراز و اهل خانواده نیستم، ولی هنوز وجدانم بیدار است و ماجرایی که برایتان میگویم به آن سوی چهره شرمگین من ارتباط دارد.
من و همسرم حدود 25 سال پیش همراه با دو سه خانواده دیگربه آمریکا آمدیم. همه مان در مسیرپناهندگی بودیم و در آمریکا هم خیلی زود سرو سامان گرفتیم. من بدلیل ذات نه چندان پاک خود، بدنبال قمار و مشروب، مواد مخدر و شب زنده داری و رابطه با زنان همه کاره بودم، چند بار همسرم دچار بیماری مقاربتی شد، خودم کارم به درمان طولانی کشید، ولی از رو نرفتم همچنان غرق درآلودگی بودم. صاحب دو پسرشدیم، که من اصلاً هیچ کاری به آنها نداشتم، شیدا زنم کار می کرد، زندگی آنها را تأمین می کرد. یکی دو تا از دوستانش هم مراقب بچه ها بودند تا مادر شیدا ازآلمان آمد، با دیدن شرایط زندگی ما، بچه ها را برداشته و با خود به آلمان برد؛ من هم هیچ اعتراضی نکردم و حتی رضایت نامه هم دادم.
با رفتن بچه ها، شیدا صدای اعتراض اش درآمد، می گفت من دو شیفت کار می کنم که تو خوش باشی و خرج کنی و بدنبال کار هم نروی؟ من تحمل ندارم، گفتم طلاق بگیر و برو پی کارت، که چنین هم کرد، بعد از 7 ماه شنیدم شوهر کرده و به اتفاق شوهرش که آلمانی است به آن کشور رفته تا از بچه ها هم دور نباشد.
من بعد از مدتی ناچارشدم آپارتمان را بفروشم، بعد هم همه پس اندازم برباد رفت، کارم به یک اتاق مشترک با یک هندی کشید. حتی آن اتاق را هم از دست دادم و درون اتومبیل خود، در پارکینگ های خلوت فروشگاه ها می خوابیدم.
دورادور می شنیدم دوستان قدیمی سرو سامان گرفته اند خیلی از بچه هایشان را در فروشگاه ها می دیدم، آنها با مهر فراوان مرا بغل می کردند و عموجان صدای می زدند و خبر نداشتند من قابل عمو بودن نیستم، یکی ازآن ها که دختر 16 ساله دوستم بود، مثل یک عروسک بود و وقتی مرا می دید، بسویم می دوید و به یاد سالهای اولیه ورودمان سراغ بچه ها را می گرفت.
البته اگر دورادور می شنیدم پدربزرگ و مادر بزرگی فوت کرده به مراسم یادبودشان می رفتم، همین سبب می شد با جمعی از دوستان قدیمی دیدار کنم. آنها دعوتم هم می کردند ولی من نمی خواستم بفهمند که من درون اتومبیل خود زندگی می کنم. تا بهرام یکی از آنها بعد سحر بدون اطلاع ازشرایط زندگی من وقتی مرا در یک فست فود دید بمن پیشنهاد کار دلیوری داد وحتی قول حقوقی حدود 2500 دلار درماه داد.
من با ترو تمیزکردن اتومبیل و لباسهایم به سراغش رفتم و کار را شروع کردم، تا هفت هشت ماهی، واقعاً روزی 20 ساعت کار می کردم، یکروز که موتور اتومبیلم سوخت، بهرام بلافاصله برایم یک تراک خرید و گفت نگران نباش ماهانه 300 دلارازحقوق ات بر میدارم. این خدمت بزرگی بود، من دوباره امکان اجاره یک اتاق مستقل را پیدا کردم، که به بهرام و حتی به دروغ گفتم شیدا و بچه ها مرا تنها گذاشتند و رفتند بلافاصله در پشت محل کارش یک اتاق کامل با حمام و دستشویی و حتی آشپزخانه کوچک ساخته و به من تحویل داد و من جدا از شخصیت هرزه خود، دراینگونه موارد وجدان بیداری داشتم بطوری که یک شب که محل کارش براثر بی احتیاطی خودش نیمه شب آتش گرفت، من با وجود سوختن دستهایم، آتش را تا رسیدن مأمورین مهارکردم و مامورین آتش نشانی به بهرام گفتند اگر این مرد به موقع و فداکارانه اقدام نکرده بود همه ساختمان منفجر می شد و به خاکستری مبدل می گشت. متاسفانه یکی از کارمندان بهرام دوباره مرا به قمار و شب زنده داری کشید تا آنجا که بهرام بدلیل اشتباهات بزرگ، عذر مرا خواست من هرچه جستجو کردم دیگر شغلی شبیه به آن پیدا نکردم و همین مرا دچار افسردگی کرد و روزی بخود آمدم که الکلی شده بودم، بدون اینکه به کمک و محبت بهرام توجه کنم، تراک را در تیوانا به قیمتی ارزان فروختم به او پیام دادم گم شده است.
باز هم من کارم به زندگی فقیرانه در بیغوله های شهر وسپس به خیابانهای مکزیک کشید، درآنجا به پست ترین کارها تن دادم، حتی فروش مواد مخدر.
دوباره شرایط مالی ام بهترشد، همانجا دریک هتل شغل آشپزی گرفتم، که چون درا ین مورد تجربه داشتم و اوایل جوانی در هتل هیلتون تهران کمک آشپز بودم، کارم مورد توجه قرار گرفت، با خودم عهد کردم بدنبال قمار و مواد مخدر نروم که به جرأت تا ماهها خود را حفظ کردم. دوره سختی بود، ولی طاقت آوردم چون صاحب هتل، یک هندی بسیارمهربانی بود، که به ایرانیان علاقه خاصی داشت و درزیرزمین هتل، بمن یک اتاق هم داده بود. در همان هتل بود که با یک خانواده ایرانی آشنا شدم، می خواستند بچه هایشان فارسی یاد بگیرند، چون حداقل باید 8 ماه درمکزیک می ماندند. من قبول کردم به آنها بیاموزم، که همه سعی خودم را کردم بطوری که پدر بچه ها بمن دستمزد خوبی هم می داد. در آن روزها وسوسه هایی از سوی کارکنان هتل برای مصرف مواد و رفتن به کاباره ها و فاحشه خانه ها زیاد بود ولی من مقاومت می کردم. بعد از سالها دلم می خواست زندگی تقریبا سالمی داشته باشم.تدریس به آن بچه ها، مرا به یاد بچه های خودم انداخت یکروز دو هزاردلار پس انداز چندین ماهه خودم را برای برادرم درآلمان فرستادم تا بدست شیدا مادر بچه ها برساند. یک هفته بعد پسربزرگم زنگ زد و گفت باباجان ممنون. فکرمی کردم ما را فراموش کردی و با این پولها، من و برادرم کلی کفش و لباس خریدیم و مامان بقیه اش را درحساب ما پس اندازکرد. دلمان می خواهد بزودی شما را ببینیم. گفتم حتما به دیدارتان می آیم و این حواله ها را هم ادامه میدهم، پرسیدم مادرتان درچه حالی است؟ گفت شوهرش مرد خوبی است، ما بیشترخانه مادربزرگ هستیم، ولی آخر هفته ها پیش مامان میرویم و خوش هستیم.
من خودم را مشغول کارکرده بودم تا یک شب با دو تا ازبچه های هتل به یک کلاب رفتم، که کارمان به هم خوابگی با دخترهای جوان کشید، من بدرون اتاقی رفتم، که با دیدن دخترک برجای خشک شدم. جلوی من سحرعریان روبروی من نشسته بود صدایش زدم، فهمیدم بدجوری غرق در مواد است، جلوتر رفتم، دستش را گرفتم، گفتم سحر! اینجا چه می کنی، کم کم حالش جا آمد گفت عموجان شما اینجا چه می کنید؟ گفتم تو چی؟ گفت من بدنبال دعوا با مادرم، از خانه فرار کردم، مدتی با دوستم هم اتاق بودم، بعد با هم به مکزیک آمدیم و دو سه نفر ما را با خود به یک شهر دوربردند، کلی اذیت مان کردند کتک مان زدند، بعد هم معتادمان کردند، من اصلاً بعضی روزها نمی فهمم کجا هستم؟ گفتم به پدر ومادرت زنگ نزدی؟ گفت می ترسم، بابام منو می کشد، ترا بخدا عموجان به پدرم خبر نده، بگذار همین جا بمیرم، از من دیگر چیزی نمانده است. بغل اش کردم، گفتم من کمکت می کنم، گفت پس به کسی نگو مرا اینجا پیدا کردی، گفتم اگر بخواهم فراری ات بدهم چکنم؟ گفت من از پشت ساختمان می آیم بیرون، باید یک تاکسی، اتومبیلی حاضر باشد تا من بپرم توی آن، فرارکنم، گفتم نیم ساعت دیگر بیا بیرون واینگونه سحر را فراری دادم. خوشبختانه گواهینامه اش را هنوز با خود داشت، شبانه ازمکزیک درآمدیم، اورا به یک متل کوچک درسن دیاگو بردم تا کم کم بخود بیاید و بعد از 4 روز به بهرام زنگ زدم، صدایش گرفته بود، گفتم چه شده؟ گفت فکر میکنم دخترم را کشته اند، مدتهاست همه جا را گشتیم و پلیس را هم درجریان گذاشتیم ولی هیچ نشانه ای نیست، بعد درهمان حال گفت یکی از بچه ها گفت در یک هتل در مکزیک آشپزی می کنی؟ گفتم بله، وضعم بد نیست ولی من تلفن زدم بگویم سحر را که با دوستش در یک رستوران کار می کرد پیدا کردم، وادارش کردم با من بیاید سن دیاگو، بهرام فریاد زد الان کجاست؟ گفتم توی یک متل، گفت آدرس بده من الان می آیم، بعد بغض اش ترکید.
من به سحرگفتم به پدرت دروغ گفتم، گفت ترا بخدا حقیقت را نگو، بگذار درهمین اندیشه باشد، سحر شرایط روحی و جسمی بدی داشت، مرتب سیگار می کشید و دنبال مشروب بود. تا بعد از ظهر بهرام آمد، صحنه دیدارشان احساس برانگیزبود. همسرش بیرون اتاق اشک می ریخت و انگارجرات به درون آمدن را نداشت. همه با هم برگشتیم، بهرام گفت دوباره کارت را شروع کن، من واقعاً درمانده ام که آیا واقعیت را بگویم یا سکوت کنم؟ چون می ترسم روزی ماجرا رو شود. از سویی از عکس العمل بهرام نسبت به دخترش می ترسم باورکنید درمانده ام که چه تصمیمی بگیرم.
صابر- کالیفرنیا
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای صابراز کالیفرنیا پاسخ میدهد
زندگی پرازفراز و نشیب داشته اید. همانگونه که تجربه کرده اید اعتیاد و شب زنده داری و بیوفایی و عدم توجه به خانواده بویژه فرزندان عاقبت کار را نمی تواند همیشه به جاهای قابل قبولی برساند ولی در مورد شما پایان کار درآستانه تغییراست.
آنچه در مورد رابطه با یک دوست (بهرام) میگوئید نشان دهنده این است که او واقعا قصد داشت که به شما کمک کند و اینکار را کرد اما بدلیل آنکه ریشه ابیماریب همچنان در شما وجود داشت دوباره با لغزش تازه راهی را که یافته بودید دور زدید. آرام آرام بخشی از وجدان و آگاهی در وجودتان به گونه ای به رشد رسید که توانستید از دوهزار دلار پولی را که صرفه جویی کرده بودید به فرزندان خود اختصاص دادید. با این همه زندگی پراز اضطراب و فشار درونی نا آرام شما را به مکزیک کشاند و درآنجا با افت و خیز تازه توانستید شغلی بدست آورید که زندگی خود را تغییر دهید ولی با این همه بدلیل آنکه درمان نشده بودید دست از کامجویی های معمول که بعضی از افراد مجرد در چنبرآن گرفتارند نکشیدید و این بار حادثه ای پیش آمده است که اگر با کمک روانشناس آنرا ادامه دهید می توانید گذشته ها را ازین به بعد فراموش کنید؛ و آن پیدا کردن سحردرچنان وضع رقت بار است که امروز با رسیدن برسر دو راهی تصمیم از من در مجله جوانان یاری خواسته اید.
بنظرمن پنهان نگاه داشتن زندگی سحر و دلایل بوجود آمدن چنان حادثه ای را به روانشناس او بسپارید. بهرام بدون تردید با پیشنهاد روانشناس خواهد فهمید که تا چه اندازه افهمیدنب او لازم و تا چه اندازه غیرضروری است.
با وجدان راحت در راه تازه گام تازه بردارید.