1520-30

من 8 ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند، من به خاطر این جدایی خیلی اذیت شدم، بطوری که تا ماهها حوصله بازی نداشتم، دور دوستانم را خط کشیده بودم، حتی غذا هم کم می خوردم، مادرم نیز به دلیل خیانت پدرم دچار افسردگی شده بود، چون هیچکس حال اورا نمی فهمید، بعد از 5 سال تصمیم گرفت همه فامیل را پشت سر بگذارد و به اتفاق من و برادرم بیژن که آنروزها 16 ساله بود ایران را ترک کند، ما به ترکیه رفتیم، که میعادگاه ایرانیان شده بود در استانبول مادرم در یک آرایشگاه شغلی پیدا کرد، صاحب آرایشگاه به مادرم گفته بود باید دو سه ماه یکبار از ترکیه خارج شود تا دچار مشکل اقامت نشود، ما هم دو سه روزی به بلغارستان می رفتیم و بر می گشتیم.
مادر در مدت دو سال حدود 20 هزار دلار نقد در درون چمدان ها و لباسهای ما پنهان کرده و مرتب می گفت اینها مال روزهای تنگدستی است.
یادم است آخرین باری که قرار بود به بلغارستان برویم، مادرم با دخترعمویش در تورنتو حرف زد و از او خواسته بود، که ترتیب سفر ما را بدهد. شهین خانم هم قول داد و می گفت من در انتظار شما هستم، چون بچه هایم هم سن و سال بچه های شما هستند، خودم هم به دلیل سفرهای مرتب شوهرم اغلب تنها هستم، مادرم می گفت نمی دانم چرا دلم شور میزند، خواهش میکنم اگر روزی بلایی سر من آمد، از بچه های من سرپرستی کن.
حرفهای مادرم دل مرا می لرزاند، دلم می سوخت که مادرم با این زحمت، فقط در فکر سلامت و آینده ماست، ترتیبی داده بود ما به کلاس انگلیسی می رفتیم و برادرم نیز یک دوره کامپیوتر را گذراند. بهرحال ما راهی بلغارستان شدیم، مادرم یکروز بعد از ظهر برای خرید سوقات بیرون رفت چون به همکاران خود در آرایشگاه قول داده بود، آن شب ما تا ساعتها چشم به در دوختیم ولی مادرنیامد، سخت نگران شدیم، با مدیر پانسیون حرف زدیم، گفت شاید بلایی سرش آمده، باید با پلیس حرف بزنیم، من اصرار کردم، با ما به مرکز پلیس بیاید، او آمد، یکی از افسران پلیس به زبان انگلیسی با ما حرف زد، مرتب می پرسید مادرتان در اینجا دوست پسر داشت؟ ما می گفتیم مادرمان اهل این حرفها نیست.
آنها توصیه کردند ما به پانسیون برگردیم وفقط دو سه تا عکس و مدارک مادرم را گرفتند و گفتند فردا صبح خبر میدهیم. ما آن شب تا صبح نخوابیدیم. حدود ساعت 9 صبح یکی از افسران پلیس به سراغ ما آمد و گفت با من بیائید، من گریه می کردم و برادرم سخت نگران بود، آن افسر ما را به یک منطقه سرسبز نزدیک جنگل برد، در آنجا ناگهان از روی جسد، یک پارچه سفید را پس زدند من در نهایت وحشت مادرم را شناختم، همانجا روی زمین غلتیدم، برادرم فریاد میزد چرا؟ من کم کم صداها را از دور می شنیدم و بعد بی حال شدم، آن روز فهمیدم که کسی مادرمان را کشته است، می گفتند قاتل را پیدا می کنند و ما میتوانیم به دادگاه شکایت کنیم.
مدیر پانسیون به ما گفت خودتان را اینجا معطل نکنید، به هیچ جا نمی رسید بهتر است مادرتان را در اینجا به خاک بسپارید و به ترکیه برگردید. ما در میان اشک و آه، مادر را به خاک سپردیم و با کمک پلیس بلغارستان و با یک اتومبیل مخصوص آنها به استانبول برگشتیم و به سراغ مدیر آرایشگاه رفتیم و همه چیز را توضیح دادیم همه آنها دور ما را گرفتند و ما را به خانه های خود بردند، پذیرایی کردند، مهر و محبت و عشق آنها ما را آرام کرد تا به شهین خانم دخترعمو مادرمان در تورنتو زنگ زدیم و ماجرا را گفتیم، خیلی ناراحت شد و گفت به ایران برنگردید من تا یک هفته دیگر می آیم ترکیه . شهین خانم درست 8 روز بعد آمد، ما را به یک هتل شیک برد، از آن همکاران مادرم کلی تشکر کرد و بلافاصله برای ویزای ما اقدام نمود. عجیب اینکه کنسولگری کانادا در نهایت مهر و لطف، ویزای ما را صادر کرد و ما یک هفته بعد با شهین خانم راهی تورنتو شدیم. اگر دوستان مادرم نبودند، اگر دخترعمویش نبود، من و بیژن دق می کردیم، با ورود به خانه شهین خانم، با توجه به بچه های هم سن و سال، ما انرژی گرفتیم، بچه ها هم با توجه به سفارش مادرشان، ما را از همان روزهای اول به سینما، فروشگاه ها، اماکن دیدنی و جوان پسند بردند بعد هم ابی شوهر عمه مادر، ما را در یک کالج نام نویسی کرد تا از درس عقب نمانیم و ما با وجود غم عمیق مادر، با مشغله درس و بعد هم کار و مهر فامیل سرمان گرم شد و از آن حالت گم گشتگی بیرون آمدیم و بمرور جذب جامعه تازه شدیم.

1520-31

من و بیژن با همه نیرو درس می خواندیم، کار می کردیم، بطوری که در سال پنجم اقامت مان درتورنتو، بیژن صاحب یک کمپانی کوچک برنامه ریزی و تعمیر کامپیوتر شده و من هم در یک کمپانی معتبر، بعنوان حسابدار برای خود موقعیت خوبی داشتم.
بیژن ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد، من با وجود یک عشق در زندگیم، ابدا آمادگی ازدواج نداشتم، ضمن اینکه در کارم هر روز بیشتر پیش میرفتم بطوری که بعد از 8 سال خدمت در آن کمپانی بعنوان مسئول یک شعبه مهم آن برگزیده شدم وهمین به من امکان داد خانه ای بخرم و زندگی مستقل زیبایی نیز بنا کنم. در تمام این مدت تلاشم جوابگویی به محبت ها و کمک های شهین خانم و شوهرش و سپاس از یاریهای بچه هایشان بود، من به هر بهانه ای برای آنها هدیه می خریدم و با اصرار مبلمان اتاق پذیرایی شان را عوض کردم، برای عروسی دخترشان خواننده دعوت کردم.
حدود دو سال پیش با اصرار مرد زندگیم، به ازدواج رضایت دادم، درحالیکه در تمام مدت چهره معصوم و مهربان مادرم جلوی چشمانم بود که همیشه می گفت آیا خدا بمن آنقدر عمر میدهد که تو را در لباس عروسی ببینم؟ بعد هم در آخرین سفرمان به بلغارستان ما را به شهین خانم سپرد، انگار به دلش آمده بود که دچار حادثه ای میشود.
بعد از ازدواج من با شوهرم به بلغارستان رفتیم، با کمک یک وکیل ماجرای مادرم را پی گرفتم، بعد از یک هفته پلیس خبر داد، همان زمان مردی را دستگیر کردند که به بیش از 5 تجاوز و قتل اعتراف کرد، ولی بعد از 4 سال بدلیل بیماری روانی از زندان آزاد شد، من آدرس و مشخصات او را گرفتم، بعد از 48 ساعت او را پیدا کردم، که یک تعمیرگاه بزرگ را اداره می کرد و هیچ نشانه ای از بیماری در او نبود من دوباره شکایت کردم، وکیل مان که بسیار با تجربه بود، ماجرا را تا دفتر دادستان کل دنبال نمود و عاقبت به دستور دادستان، آن قاتل بیرحم را دوباره دستگیر کردند و او در برابر چشمان حیرت زده وکلا و دادستان اعتراف کرد که معصوم ترین قربانی او مادر ما بوده که تا آخرین نفس نگران حال ما بوده و حتی این قاتل در لحظات آخر پشیمان میشود، ولی دیگر دیر شده بود و فرار می کند.
آن قاتل به زندان طولانی محکوم شد و من با روحیه آرام تری به تورنتو بازگشتم، دلم بچه می خواست که به این آرزو هم رسیدم تا یکروز یکی از دوستانم زنگ زد و گفت میخواهم تو را با شخصی روبرو کنم که حتما خوشحال می شوی، هرچه پرسیدم چه شخصی؟ توضیح نداد، من غروب آن روز به دیدارش رفتم و در همان لحظه ورود، آقای مسن وکاملا خمیده و شکسته ای جلوی من ظاهر شد و دوستم گفت سورپرایز! پدرت را در برابر چشمانت می بینی.
من که همه وجودم می لرزید، فریاد زدم پدرم؟ من پدری ندارم، پدر من موجود سنگدلی بود که بدنبال خیانت به مادرم، او را با دو بچه رها کرد و رفت، حتی یکبار هم سراغی از ما نگرفت. پدر من موجودی بود که سبب شد مادرم در سرزمین غریب، به دست یک قاتل از پای در آید، ما پدر نداریم.
من این جملات را گفتم و از آنجا بیرون آمدم، ولی فردا پدرم با همان شرایط رقت آور، جلوی خانه من پیدا شد، می خواست به پایم بیفتد و طلب بخشش کند، ولی من از او دور شدم.
اینکه همه دوستان و فامیل و آشنایان واسطه شده اند تا من پدرم را به بخشم، ولی من هرچه سعی میکنم می بینم در هیچ شرایطی راضی نیستم، واقعا من چکنم؟ من چگونه می توانم پدری را با چنین سابقه ای ببخشم؟
میترا- تورنتو

1520-32