با دوستانم به یک کلاب در نیویورک رفته بودیم، هیاهوی موزیک و رقص و دود سرم را بدرد آورد، به سوی یک بالکن رفتم تا نفسی تازه کنم، روبرویم یک دختر جوان و ظریف و زیبا سیگار میکشید، گفتم حیف شما نیست که سیگار می کشید؟ گفت چه عیبی دارد؟ گفتم از عمرت کم می کند، دنیای مردها به زنان زیبایی چون شما نیاز دارد، خندید و گفت شما چی؟ گفتم من هم نیاز دارم. گفت اسمت چیه؟ گفتم فرزان، شما چی؟ گفت من روبینا، گفتم اهل کجایی؟ گفت روس، گفتم من هم همسایه تان ایران، گفت ایرانی هستی؟ چه خوب، گفتم چرا؟ گفت مردهای ایرانی اهل عشق و بریز و بپاش و خوشگذرانی هستند گفتم این هفته جشن تولد دارم می آیی؟ گفت آدرس بده، تلفن بده، من سر ساعت اونجام!
براستی سرساعت با سکسی ترین لباس پیدایش شد، همه را مات کرده بود رقص هایش حسادت دخترها را برانگیخته بود، همه دوستانم می پرسیدند این لقمه چرب و نرم را از کجا پیدا کردی؟ الحق هم روبینا یک تکه آتش بود. من دیگر رهایش نکردم با او به کازینوها رفتم، به لس آنجلس رفتم، خلاصه کلی با هم گشتیم، تا من علاقمند به ازدواج با روبینا شدم. گفت باید برود به سراغ نامزد قدیمی اش که قول داده هزینه عمل جراحی مادرش رابپردازد، گفتم چقدر شده؟ گفت 10 هزار دلار، گفتم چرا نامزد سابق ات می پردازد؟ گفت بمن بدهکار است،حتی علیه اش حکم هم گرفته ام، گفتم به این سادگی نمی توانی پول ات را وصول کنی، گفت پس چکار کنم؟ گفتم من کمک ات می کنم، بعدا تو به من برگردان، گفت باور کنم، واقعا این کار را می کنی؟ گفتم برای تو می کنم روبینا پرید توی بغل من و سروصورتم را صد بار بوسید و گفت من چقدردخترخوشبختی هستم.
من ترتیب انتقال این مبلغ را از طریق وسترن یونیون در مسکو دادم وهمان شب خانمی زنگ زد و خیلی تشکر کرد. قرار شد ما تا دوهفته دیگر در لاس وگاس ازدواج کنیم. درست روزی که برای ازدواج رفتیم، روبینا بنظر کلافه می آمد، پرسیدم چه شده؟ گفت واقعیت های تلخی پشت پرده زندگی من است، که نمی خواهم رو کنم و خجالت می کشم، می ترسم تو را از دست بدهم، گفتم هرچه باشد مهم نیست، برایم توضیح بده. روبینا گفت راستش را بخواهی من تحت یک قرارداد به آمریکا آمدم، یک گروه در مسکو هستند که امکان ویزای آمریکا و هزینه های دخترها را می پردازند تا به آمریکا بیایند، اگر با مردی دوست شدند و یا با مردی ازواج کردند، باید مبلغی به این گروه بپردازند. من تا با تو ازدواج نکردم، چیزی نمی پردازم ولی به مجرد ازدواج باید 12 هزار دلار بپردازم گفتم بگذار فکر کنم، راستش گیج شده بودم، از سویی عاشق روبینا شده بودم، زن جوان، با همه طنازی های زنانه، که بعد از سالها بمن طعم عشق و رابطه پرهیجان را چشانده بود از سویی دچار تردید بودم که این چه بازی عجیبی است. آیا با پرداخت این مبلغ همه چیز تمام میشود؟
با روبینا حرف زدم، به گریه افتاد و گفت من دلم نمی آید تو به دردسر بیافتی. تو با قبول هزینه عمل مادرم، در اصل نیمی ازقرارداد 22هزاردلاری با این گروه را پرداختی، من بتو دروغ گفتم، عذاب وجدان دارم ولی چون عاشق تو شدم، همه چیز را پنهان کردم حالا دلم می خواهد تو همه چیز را بدانی و تصمیم بگیری، اگر همین لحظه هم مرا رها کنی، من تو را سرزنش نمی کنم ولی بخاطر عشقی که به تو دارم، بد جوری بیمار میشوم، از زندگی سیر میشوم ولی نمی خواهم بیش از این ضرر کنی، من برای آن مبلغ هم بتو چک میدهم تا بمرور بپردازم. گفتم درباره اش حرف نزن. ولی خیلی پکر شدم، فردا صبح که بیدار شدم از روبینا خبری نبود، هرجا رفتم و از هرکسی پرسیدم هچکس هیچ رد پائی نداشت احساس کردم واقعا به او علاقمند شده بودم، واقعا بدون او زندگیم تاریک بود.
به نیویورک برگشتم، به تمام کلابها سر زدم، حتی عکس اش را به چند نفر درکلاب ها نشان دادم ولی هیچکس خبری نداشت. درست 3ماه تمام دور کلاب ها را خط کشیدم، در یک حالت انزوا زندگی می کردم تا یک شب در منزل دوستی با سپیده یک دختر نیمه ایرانی و نیمه افغانی آشنا شدم، سپیده دختر تحصیلکرده و خوش اندامی بود، این آشنایی به مرور به رفت وآمد مبدل شد، ولی من از همه نوع رابطه ای پرهیز می کردم انگار هیچ زنی جای روبینا را نمی گرفت. سپیده برایم غذا می پخت و به خانه ام می آمد، از اینکه من از روابط جنسی فرار میکنم دچار حیرت شده بود، یک شب به من گفت آیا ناراحتی جنسی و جسمی دارم؟ آیا توانایی جنسی ندارم؟ آیا تمایلات همجنس گرایانه دارم؟ به او گفتم هیچکدام از اینها در مورد من صدق نمی کند، من ماهها پیش عاشق یک زن جوان شدم، که او ازهرجهت کامل بود. ولی در پشت پرده زندگیش اسراری جریان داشت، که احساس می کردم او یک قربانی است، دلم می خواست به او کمک کنم ولی ناگهان غیبش زد، دیگر او را ندیدم، همه جا را هم گشتم، سپیده گفت چقدر خوشحالم که راز زندگیت را بمن گفتی، کاش من بتوانم دراین مورد بتو کمک کنم، اگر عکسی ازآن خانم داری بمن بده، راستش با اکراه عکسی به او دادم، ولی سپیده همچنان دوستی ساده و بیریای خود را با من ادامه داد.
در طی 4 ماه بعد هم تلاش من بی نتیجه بود، ولی با یک کارآگاه پلیس درباره آن گروه روسی حرف زدم، گفت دوه سه گروه را تا بحال دستگیر کرده ایم ولی نیاز به شاهد داریم، نیاز به یک قربانی داریم، گفتم من بدنبال زنانی چون روبینا می گردم. و حتما دراین مورد شاهدی پیدا می کنم، ولی شماره حساب ونام و نشان آن شخص در مسکو را دارم اگر کمکی می کند.
یک شب که خسته به خانه آمده بودم، سپیده زنگ زد و گفت من دارم می آیم، برایت یک سورپرایز دارم، گفتم چه سورپرایزی؟ گفت نیم ساعت دندان روی جگر بگذار. درست نیم ساعت با روبینا وارد شد. من برجای خشک شدم، صورت روبینا زخمی بود. سپیده گفت من این خانم را از چنگ دو سه آدم وحشی نجات دادم. روبینا روی زمین نشست و پاهای مرا بغل کرده بود و اشک می ریخت.
سپیده نگاهی به من انداخت وگفت من ماموریتم را انجام دادم، اجازه مرخصی میدهی؟ گفتم ولی تو یک فرشته هستی، چگونه من از تو دست بکشم؟ گفت می دانم که عاشق روبینا هستی، می دانم که بیش از یکسال انتظار کشیدی، می دانم که این زن یک قربانی است، باید قانونی کاری کرد و بعد کیفش را برداشته و از در خارج شد.
روبینا را روی تخت خواباندم، تا صبح مرتب به او سر میزدم، فردا صبح روبرویم نشست، گفتم دارم به پلیس زنگ میزنم گفت این کار را نکن، این ها مافیای خطرناکی هستند که سرخواهران مرا می برند. من بدرد تو نمی خورم، گفتم من عاشق تو هستم به پای تو می ایستم و تو را و حتی خواهرانت را نجات میدهم، این ها باید به قانون سپرده شوند.
اینک 4 روز است در تب و تاب هستم، آیا باید پلیس را خبر کنم؟ فاجعه ای بدنبال نمی آید؟ آیا باید همچنان بی سرو صدا با روبینا زندگی کنم؟ آیا باید چشم بروی سپیده ببندم؟ واقعا چکنم؟
بردیا – نیویورک
دکتردانش فروغی فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای روزبه از ابوستنب پاسخ میدهد
در یک دیدار یک دل نه صد دل عاشق روبینا شدید. بنظر می رسد که احساس غریزی تند و برق آسا انگیزه رابطه را بجائی رساند که بخواهید با او ازدواج کنید. در مدتی کوتاه سفرهائی کردید که معمولا افراد پس از ازدواج به آن می پردازند. پس از شنیدن داستان هائی که از مافیای روسی داشتید باز هم نسبت به روبینا دست و دلبازیهایی بمنظور نگهداشت او انجام داده اید. روبینا به شما گفت که نامزد پیشین او ده هزار دلار به او بدهکار است و او بدادگاه شکایت کرده است. دروغهائی ازاین قبیل نشاندهنده آن است که این دختر در ارتباط با گروه هائیست که جز دردسر برای شما نتیجه ی مطلوب بوجود نخواهند آورد.
آنچه قابل توجه است این است که پس از شنیدن و فهمیدن همه ی ماجراها همچنان خود را عاشق می دانید. بنظر می رسد که این نمی تواند یک احساس عاشقانه در حد اعتدال باشد. از خود بپرسید چرا روبینا از ابتدا با گروه های امافیایی جنسیب در ارتباط بوده است؟ آنها در برابر چه رفتاری از روبینا انتظار پرداخت چنان مبالغی را داشته اند. مطلب دیگر ارتباط تازه ایست که با دختر دیگر داشته اند و او روبینا را بنزد شما آورده است پرسش این است که این دخترخانم افغان از کجا با گروه هائی که می توانند ردیابی کنند در ارتباط بوده است؟
بنظر می رسد که ادامه رابطه شما با روبینا زیانبخش است. برای درمان آنچه شما آنرا عشق می دانید با یک روانشناس ورزیده در تماس باشید و به بینید چه انگیزه ای بجز انگیزه شدید غریزی میتواند چنین نیازی را در شما بوجود بیاورد؟