رفته بودم مطب پزشک داخلی و زنان، یک ناراحتی دیرینه داشتم، توی سالن انتظار دو سه خانم دیگر هم نشسته بودند، همه سرشان با تلفن دستی شان گرم بود، در یک لحظه با خودم گفتم این تلفن دستی با همه ضررهایی که دارد، خیلی جاها هم فریادرس است جلوی خستگی و کسالت و عصبانیت از انتظار طولانی را هم می گیرد.
من داشتم با یک دوست قدیمی ام حرف میزدم، که یکی از آن خانمها، خودش را به صندلی کنار من رساند و وقتی حرفهایم تمام شد گفت شما داشتید با رویا حرف میزدید؟ گفتم بله، او را می شناسید؟ گفت 6 سال است آمدم لس آنجلس، ولی هرچه گشتم او را پیدا نکردم. رویا همسایه دیوار به دیوارما بود، دختری بسیار مهربان، که همیشه در تنگناها یاور من بود.
من بلافاصله تلفن رویا را گرفتم و گفتم رویا جان، یک سورپرایز برایت دارم، بعد تلفن را به آن خانم دادم که خودش را گلین معرفی کرده بود. چنان آن مکالمه پرشور بود، که همه اطرافیان هم سراپا گوش شده بودند.
بعد از ده دقیقه گلین تلفن را به من داد و رویا ضمن تشکر گفت من گلین را جمعه شب به یک رستوران دعوت کردم، خواهش می کنم تو هم بیا، خوش می گذرد، گفتم چشم وخداحافظی کردم. یک ساعت بعد که من سوار اتومبیل خود می شدم گلین با یک آقای حدود 50 ساله شاید بیشتر به من نزدیک شد و گفت نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم، فرصتی بود که برادرم عارف می خواست با شما آشنا شود. من میخواستم از اتومبیل پیاده شوم، ولی عارف جلویم را گرفت و دست مرا بوسید و گفت شما امروز یک هدیه زیبا به خواهرم دادید که ماهها در افسردگی بسر می برد.
آنها خداحافظی کردند و رفتند، ولی آنروز برایم خیلی زیبا و خاطره انگیز شد خصوصاً از نوع ادب و نزاکت عارف خوشم آمد.
فردا ظهر گلین زنگ زد و گفت برادرم خیلی مشتاق دیدار دوباره شماست و در ضمن رویا را راضی کردیم که جمعه شب همه مهمان عارف برادرم باشیم. تشکر کردم و گفتم پس جمعه شب شما را می بینم. اصلاً باورم نمیشد طی 24 ساعت مسیر زندگی من به سویی برود که در نهایت کنجکاوبرانگیز و هیجان آور بود. با خودم فکر می کردم چرا عارف مشتاق دیدار من شده؟ او اصولا چه نوع آدمی است؟ در عین حال حدود 20 سالی از من بزرگتر است و چه پیش خواهد آمد؟ آیا قصد دوستی یا ازدواج دارد؟ همه این سئوالات در ذهن من بود تا جمعه شب به رستورانی که آدرس داده بودند رفتم، دیدار رویا و گلین دیدنی بود، دوستان قدیمی بعد از ده یازده سال همدیگر را می دیدند، شب خوبی بود، عارف کلی از من سئوال کرد و در ضمن من فهمیدم که او یکبار ازدواج کرده و طلاق گرفته و صاحب دختری 18 ساله بنام سوری است، که ظاهرا با مادرش زندگی می کند. ولی عارف او را عاشقانه دوست دارد و در آن مدت نیز دوبار با او تلفنی حرف زد.
عارف بعد از آن شب مرتب با من در تماس بود، تا یک شب به بهانه دیدن یک نمایش بیرون رفتیم و بعد هم تا حدود ساعت یک نیمه شب با هم بودیم، ولی در تمام مدت یک حرکت بیجا و دور از نزاکت و یا حتی ادا و اصول عاشقانه از او ندیدم و همین مرا بیشتر به او نزدیک کرد تا سرانجام هر دو احساس کردیم بهم علاقه داریم. دو سه هفته بعد رویا و گلین با من درباره ازدواج حرف زدند و از من درباره خواسته هایم پرسیدند، برایشان گفتم با مادر وخواهرم زندگی می کنم، پدرم درایران مانده و بدلیل ناراحتی قلبی امکان سفر ندارد، البته همه فامیل دور و برش هستند. خواهرم نامزد دارد و احتمالا در نوروز ازدواج می کند. من درصورت ازدواج با مادرم همچنان می مانم، چون او همیشه مادری مهربان وفداکار است.
در دیدار بعدی، عارف گفت من آمادگی ازدواج دارم، فقط تاریخ اش را خودت مشخص کن، گفتم اگر اجازه بدهی، شاید ترتیبی بدهم با خواهرم همزمان عروسی کنیم، که هزینه هایمان هم پائین بیاید و نیاز به یک دیدار 4 نفره دارد. عارف پذیرفته و دیدار انجام شد، همه به توافق رسیدیم و دریک شب پرشور و زیبا، که دو سه خانم که در مطب دکتر زمان آشنایی من و گلین حضور داشتند نیز به عروسی دعوت کردیم و جالب اینکه هر دو در آن شب با مردانی آشنا شدن که کارشان به نامزدی و ازدواج انجامید وهمه آنها مرا بعنوان دخترخوش قدم لقب دادند.
زندگی من وعارف پر از لحظات تفاهم، عشق بود والبته بدلیل سفر همسرسابق اش با دخترش به ایران، حدود 6 ماه میان عارف و دخترش فاصله افتاد و دخترش در مراسم عروسی ما هم حضور نداشت، ولی مرتب با پدرش تلفنی و تصویری حرف میزد، تا به لس آنجلس بازگشت و یک شب با یک ساک پراز سوقاتی، آنهم فقط برای پدرش به خانه ما آمد، من او را بغل کرده و بوسیدم و خوش آمد گفتم، ولی سوری زیاد با من گرم نبود و در لحظه ورود به پدرش چسبیده بود و بعد هم به اتاق خود، که پدرش همیشه برایش آماده و تزئین کرده بود رفت وفردا صبح سر صبحانه ناگهان گفت چه کسی دکور اتاق مرا عوض کرده؟ من گفتم با اجازه تو، من خواستم تغییراتی بدهم تا برایت تازگی داشته باشد، گفت اتفاقا من همان دکور را دوست دارم، چون مادرم آنرا تزئین کرده بود، من که کاملاً جا خورده بودم گفتم اشکالی ندارد هرطور که خودت دوست داری آنرا تغییر بده.
عارف که احساس کرد من کمی ناراحت شدم به سوری گفت دخترجان، شکوفه خانم، خواسته تورا خوشحال کند، سوری گفت پدرجان من فکر می کنم آنقدر بزرگ شده ام که خود برای زندگیم و خواسته هایم تصمیم بگیرم! من برای اینکه بحث بالا نگیرد، گفتم صبر کند برایتان دسرخوشمزه ای دارم و به طرف آشپزخانه رفتم، ولی سوری تلفن و لپ تاپش را برداشته و به اتاق خود رفت.
عارف سعی کرد مرا قانع کند که دخترش قصد بخصوصی نداشته، ولی من به او گفتم دخترت حق دارد، او دلش نمی خواهد هیچ زنی جانشین مادرش بشود. عارف گفت ازآن ماجرا 6 سال گذشته است، آن زن به مسیر دیگری رفته و احتمالا یک نامزد هم دارد. من دیگر حرفی نزدم. ولی فردا بعد از ظهر سوری به من زنگ زد و گفت میخواهد با من حرف بزند. من از سویی خوشحال شدم واز سویی دلم به شور افتاد، ولی با او در یک کافی شاپ نزدیک خانه قرار گذاشتم، هر دو سر ساعت رسیدیم، این بار وقتی بغل اش کردم خودش را در آغوش من رها کرد من خیلی خوشحال شدم، روبروی هم نشستیم و بعد ازدقایقی سوری شروع کرد که بدلایل بچگانه پدر ومادرش از هم جدا شدند، اینک مادرش علاقمند به بازگشت به زندگی پدرش می باشد، پدرش هم مخالفتی ندارد، ولی حضور من در این میان مانع پیوندشان است. من که کاملا جا خورده بودم، گفتم ولی تو نمی توانی در مورد زندگی من و پدرت تصمیم بگیری، یعنی به همین سادگی من بخاطر تغییر عقیده مادرت، از عارف جدا بشوم و بروم پی کارم؟ گفت اگر پدر ومادرم با هم آشتی نکنند، من خودم را می کشم، چون من هر دو را دوست دارم و از این بازیهای مسخره خسته شده ام، اگر شما فداکاری کنی و خود را کنار بکشی همه چیز درست میشود، گفتم به یک شرط حاضرم، اینکه با پدرت حرف بزنم و نظر او را بدانم، گفت همین امشب حرف بزن، همین امشب تصمیم بگیرید.
من همان شب با عارف حرف زدم، خیلی برآشفت و می خواست به سوری زنگ بزند و با او دعوا کند، من جلویش را گرفتم، گفتم بهتر است دوستانه و آرام عمل کند، گفت من تحت هیچ شرایطی حاضر به آشتی با مادر سوری نیستم، او علاوه بر دردسرهایش به من خیانت هم کرده است من با زور اسلحه هم حاضر به جدایی از تو نیستم.
بدنبال این جلسه دو نفره، من کوشیده ام جلوی برخورد عارف و سوری را بگیرم. ولی دلم شور میزند نمی دانم چکنم؟ از آن تهدید به خودکشی سوری می ترسم، از درگیری پدر و دختر واهمه دارم و از سویی من عاشق شوهرم هستم، او هم مرا عاشقانه دوست دارد و من درمانده ام که چکنم؟
شکوفه- لس آنجلس
دکتردانش فروغی فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای روزبه از ابوستنب پاسخ میدهد
درطی یک حادثه کوچک با عارف آشنا شدید و با او ازدواج کردید. عارف پیش از آن ازدواج کرده بود و دختر هجده ساله ای هم داشت و شما ازدواج با عارف را بدلیل علاقه ای که به شما نشان داد و احساسی که در خود انجام دادید. بازگشت سوری دختر عارف از ایران و نقش ابتدائی او که بدلیل تغییر دکور اتاقش بود او را نسبت به شما خشمگین کرد، در این مورد او حق داشت شما پیش از تغییر اتاق می بایست با او صحبت می کردید ولی دیدید ناگهان آن رفتار منفی سوری تبدیل به رفتار بسیار دوستانه ای شده است. او اکنون از شما میخواهد که از پدرش جدا بشوید بدلیل آنکه مادرش همچنان در انتظار ازدواج با عارف است.
نکته دراینجاست که آیا عارف پیش ازین ابرخوردب با همسر سابقش صحبت کرده است یا نه؟ اگر سوری بدلخواه خود خواسته است در رابطه پدرش نقش فعال داشته و او را وادار به جدایی از شما کند بهتر است که پدرش بجای شما با دخترش صحبت کند و به او بفهماند که زندگی او و مادرش اگر راهی به سوی روشنایی داشت در طی آن شش سال می توانست نتیجه ای از خود نشان دهد. بنظر می رسد که سوری نیاز به دیدن روانشناس و گفت و گو با او دارد. بد نیست که عارف نیز او را در این ملاقات ها همراهی کند. دختر هجده ساله میداند که پدر و مادرش هر دو حق دارند برای آینده خود تصمیم بگیرند. اگر روشن شود که سوری از بیماری افسردگی رنج می برد بهتر است با کمک روانشناس درمان شود.