برای من ازدواج یعنی پدر شدن، صاحب چند فرزند شدن و به نبوغ کامل رسیدن و مسئولیت ها را به دوش گرفتن بود. با فلورا در جشن تولد خواهرم آشنا شدم، دختری بلند قامت و بسیار جدی و بظاهر نجیب و در عین حال آگاه که در همان لحظات اول مرا مجذوب خود کرد. از نازنین خواهرم خواستم او را بیشتر بمن شناسد، که گفت بزن بهادر مدرسه بود، همیشه مرا حمایت می کرد، حق مظلوم را از حلقوم ظالم می کشد بیرون! خنده ام گرفت گفتم عجب پهلوانیه! نازنین گفت خیلی خواستگار دارد ولی می گوید نمی خواهم با یک بچه ننر ازدواج کنم، دلم مردی می خواهد که روی پای خود ایستاده باشد و عاشق زندگی خانوادگی باشد. گفتم من همان شخص هستم، خواهرم خندید و گفت اتفاقا سفارش ات را کردم و فلورا هم در مورد تو کنجکاو شده، مرتب می پرسد دوست دختر ندارد؟ نامزد نکرده؟
همان شب من و فلورا بیشتر بهم پیوستیم و قرار یک دیدار را گذاشتیم و دو روز بعد در منطقه «سون مایل» دیترویت به یک کافی شاپ رفتیم و کلی حرف زدیم، هر دو در 25 سالگی وارد آمریکا شدیم. فلورا با نازنین از دوره مدرسه دوست بود. هم ما و هم فلورا چند عضو فامیل در دیترویت داشتند و قصدشان کوچ به کالیفرنیا بود آنها همدیگر را در دانشگاه دوباره پیدا کرده بودند
فلورا مرتب به من می گفت اگر قلب مهربان خواهرت را داشته باشی، مرد خوبی هستی! که این مرد خوب 6 ماه بعد عاشق فلورا شد و در ضمن تحت تاثیر قدرت و شهامت او قرارگرفت، این را بدین جهت می گویم که هربار در برابر هر مشکلی قرار می گرفتم، این فلورا بود که سینه سپر میکرد و یکبار که به شیکاگو رفته بودیم، من بدلیل کند رفتن اتومبیل جلویی، دو تا بوق زدم، راننده اش ناگهان عصبانی از اتومبیل پیاده شده و به سوی من آمده وبا مشت بروی شیشه کوبید و گفت اگر جرات داری بیا بیرون! فلورا در یک لحظه از اتومبیل بیرون پریده و چنان مشتی به آن آقا زد که روی زمین غلتید و همه رهگذران خندیدند و قبل از آنکه من هم پیاده شوم به سوی اتومبیل خود رفته و به سراعت دور شد.
من گفتم این کار تو خطرناک است، اگر زخمی می شد، دست و پایش می شکست به دردسر بزرگی می افتادیم، گفت دفاع از خود بود. وگرنه من چرا باید این مرد غول پیکر را بزنم؟ من درواقع در خانواده ای بزرگ شده بودم، همه ملاحظه کار بودند، هیچکس اهل دعوا و حتی دفاع از خود نبود. دو سه بار که در مدرسه با بچه ها درگیر شدم، آنقدر قلبم بشدت زد که حالت غش پیدا کردم و خود بخود با همین روحیه بزرگ شدم و حالا زنی داشتم که بزن بهادر بود، اما او زیاد از ملایمت من خوشش نمی آمد و می گفت مرد باید خشن باشد باید اهل جنگیدن باشد.
یادم هست سفری به نیویورک داشتیم، تازه پسردار شده بودیم، جوانی با دوچرخه چنان به کالسکه بچه ما کوبید که بچه بیرون پرید. در یک لحظه فلورا آن جوانک را روی زمین خوابانده و باران مشت را حواله صورتش می کند وصورت آن جوان هم پر از خون شده، یک جوان دیگری به کمک او آمد و فلورا را زیر مشت گرفت فلورا فریاد زد چرا ایستاده ای؟ بیا این پسره را بزن، من بچه را بغل کرده و می لرزیدم چون صورت فلورا هم خونی شده و عده ای به آن جوانها ناسزا گفتند که یک زن را کتک می زنند، هر دو فرار کردند و وقتی پلیس آمد، فلورا را به بیمارستان بردند که بینی اش شکسته بود و حاضر به سخن گفتن با من نبود.
از فردای آنروز زیر پوست من رفته بود که باید بروم کاراته یاد بگیرم، من می گفتم من دارم در رشته خود تخصص می گیرم، چرا باید بدنبال کاراته بروم؟ مگر تو قصد داری همه عمر دعوا کنی؟ می گفت این دعوا نیست، این دفاع از حق است.
خوشبختانه برتعداد ساعات کارش اضافه شد و هر روز غروب خسته به خانه می آمد و آن انرژی دعوا را نداشت چون یکبار که منیجر ساختمان ایراد گرفت اتومبیل هایمان را درست پارک نمی کنیم، برخلاف انتظار من فلورا گفت سعی خودمان را می کنیم!
یکروز زودتر به خانه آمدم، نامه ای از سوی مدرسه دریافت کردم که پسرم دو سه تا از بچه ها را کتک زده است، همان لحظه به سراغ امیر پسرم رفتم، خیلی راحت گفت مامان گفته از هیچ کس نخور، تا فحش دادند، حمله کردند آنقدر بزن که از دماغش خون بیاید.
گفتم پسرجان تو که می دانی این کارها جرم است، ممکن است حتی به اخراج تو از مدرسه منجر شود، گفت ولی من شاهد دارم، وگرنه بیرونم می کردند. گفتم پسرجان، مادرت جنگجوست، ولی تو مراقب باش، احتیاط کن، آینده تو به همین چیزها بستگی دارند. شب با فلورا حرف زدم، گفت بچه را ترسو بار نیار، در این روزگار باید از حق خود دفاع کند وگرنه زیردست بچه های قلدر و زورگوی مدرسه له میشود، دیدم جای بحث نیست، گفتم بعدا دراین باره بیشتر حرف میزنیم.
در دیترویت برف سنگینی می آمد، بجرات 8 ماه زمستان بود. فلورا هم بیشتر روزها در همان برف و سرما در خیابان می دوید، یکبار هم که یک روباه یا شغال به او حمله می کند چنان حیوان را گرفته و پرتاب می کند که هرچه حیوان، حتی سگهای محله هم فرار می کنند، یکی از همسایه ها به انجمن حمایت از حیوانات زنگ میزند، که آنها قضیه را بحساب دفاع از خود می گذارند ولی به فلورا توصیه می کنند کمی بقولی آرام تر حیوانات را پرت کند که تو پشت بام همسایه ها نیفتد!
من راستش از این همه خشونت و بروایتی قدرت فلورا خوشحال نبودم، دو سه بار به او گفتم آخر یک روز کار دست خودت میدهی، او هم همیشه جواب در آستین داشت که اگر یک مرد وحشی به من حمله کرد آرام باشم، تسلیم بشوم، که طرف بیاید توی سرم بزند و بیهوشم کند، مورد تجاوز قرار بدهد و برود. بعد من بنشینم ننه من غریبم در بیاورم؟. نه من چنین حوصله ای ندارم، من درهمان لحظه اول ادب شان می کنم که حتی به دیگران هم حمله نکنند.
من همیشه دل توی دلم نبود تا باز هم یکروز بعد از ظهر که فلورا رفته بود پیاده روی، یک ساعت بعد پلیس او را با صورت خون آلود دم در خانه آورد و گفت همسرتان با دو مهاجم درگیر شده، هر دو را روانه بیمارستان کرده ما هر کاری می کنیم خودش به بیمارستان نمی آید، فقط می خواستیم مسئولیت اش را شما بپذیرید. من حیران گفتم اشکالی ندارد. من خودم او را به بیمارستان می برم، ولی آن دو نفر چه میشوند؟ گفتند همسرتان دفاع از خود کرده، آنها بدجوری زخمی شدند، با اینحال شما حق شکایت دارید فلورا با همان حال زار گفت من شکایتی ندارم.
بعد از آن حادثه من احساس میکردم دو سه نفری شبها دور و بر خانه پرسه میزنند، می دانستم که به آن دو نفر رابطه دارند چون دیترویت پر از گنگ های سیاهپوست و روس و عرب است. من ترس برم داشته بود، نگران پسرم بودم، وگرنه فلورا بلد بود چگونه از خود دفاع کند.
فلورا از هوای سرد و یخبندان، برف خوشش می آمد ومن بدلیل نگرانی ها با فامیل و دوستان در لس آنجلس تماس گرفته و پیشاپیش تدارک کوچ به کالیفرنیا را فراهم کردم ولی فلورا وقتی فهمید فریادش به آسمان رفت.
فلورا ناگهان شورش کرد و گفت من ازهوای گرم و شرجی لس آنجلس خوشم نمی آید، در ضمن شنیدم این شهر پر از زنان و مردان غیبت گو شده، می ترسم با آنها درگیر شوم و هر روز کارم تو بیمارستان و کلانتری باشد، گفتم آخه زن! تو چرا به راه راست هدایت نمی شوی؟ گفت من در هیچ شرایطی حاضر به ترک دیترویت نیستم، از سویی من واقعا از هوای سرد و یخبندان این شهر نفرت دارم، مرا به یک موجود خانه نشین و فراری ازجامعه مبدل کرده است.
درست دو ماه است من و فلورا درحال جر و بحث هستیم، چون من آینده پسرمان را هم در این شهر روشن نمی بینم و واقعا درمانده ام که چکنم؛ چگونه می توانم فلورا را راضی کنم؟ چگونه با این شرایط دراین شهر بمانم؟
رشید- دیترویت

دکتردانش‭ ‬فروغی‭ ‬فروغی‭ ‬روانشناس‭ ‬بالینی‭ ‬و‭ ‬درمانگر‭ ‬دشواریهای‭ ‬خانوادگی‭ ‬به‭ ‬آقای‭ ‬روزبه‭ ‬از‭ ‬ابوستنب‭ ‬پاسخ‭ ‬میدهد‭

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای رشید از دیترویت پاسخ میدهد
دفاع از خود با ایجاد صحنه برای دفاع کردن و نمایش قدرت دشواری رفتار و کردارآدمی است. ازدواج شما با فلورا بدلیل حق طلبی و نیرومندی و بقول معروف زیر بار زور نرفتن، همان چیزی است که اینک از آن بعنوان یک مشکل یاد می کنید.
آنچه از رفتار فلورا بر می آید، ظاهرا او را فردی قاطع و دلیرنشان میدهد ولی از نظر روانی نمیتوان رفتار او را طبیعی دانست. زد و خوردهای پیاپی، سرو کار با پلیس و قانون ودر انتهای همه ی این کشمکش ها، درگیری احتمالی با گنگ ها از حوادثی است که از فلورا بیش ازاین هم میتوان انتظار داشت.
بنظر می رسد که پیش از هر تصمیم بهتر است فلورا بپذیرد که با یک روانشناس از دلیل خشم و نفرت خود نسبت به افراد سخن بگوید، تا هرکسی را که برخلاف میل او رفتار می کند دشمن تصور نکند. اغلب پیشامدها معلول عدم توجه مردم به قوانین است و گاه بدلیل عدم آگاهی و آسان نگری سبب ناراحتی دیگران میشوند.
پیش ازآنکه درمورد ادامه زندگی یا جدایی خود از فلورا بیاندیشید، کوشش کنید او با روانشناس گفت و گو کند.