بعنوان یک دختر تنها زندگی در این سرزمین آسان نبود و من بعنوان دانشجو آمدم، پدرم قول داد همه هزینه های تحصیلی و زندگی مرا تامین کند، ولی وقتی با یک خانم تازه ازدواج کرد، من فراموش شدم، من دیگر یادگار مادرم و زندگی 30 ساله اش با او نبود. خیلی راحت بمن زنگ زد و گفت چون کسب و کارش کساد است، چون ازدواج کرده و هزینه هایش بالا رفته، امکان ارسال حواله ندارد. توصیه کرد خودم دنبال کار بروم وخودم زندگیم را بسازم.
آن روز که این تلفن را کرد، خیلی احساس تنهایی و بیکسی کردم بطوری که آن شب تا صبح نخوابیدم و حتی به کالج هم نرفتم. ولی بخودم قبولاندم که خیلی از پسرها و دخترها به آمریکا می آیند هم کار می کنند و هم تحصیل، مگر من چه چیزی ازآنها کمتر دارم؟ دیدم قدرت پرداخت اجاره یک آپارتمان را ندارم با یک دانشجوی دیگر حرف زدم و هفته بعد با چند تا جعبه و چمدان به اتاق او نقل مکان کردم و رومیت شدم.
شیده دختر مقاومی بود، به من گفت بروی پای خود بایست، تو دختر توانایی هستی، من خودم برایت یک کار پیدا می کنم، که سه روز بعد در مک دانالد شروع کردم، بعد از 3 ماه مسئولیت آن شعبه را به من دادند، ولی همزمان در یک رستوران ایتالیایی کار گرفتم که حقوق خوبی می دادند. شیده مرا تشویق می کرد، او هم یک هتل نسبتاً خوب پیدا کرد، ما تا بعد از ظهر کالج بودیم و از ساعت 4 به بعد در رستوران کار میکردیم و گاه کار من تا نیمه شب طول می کشید، ولی طاقت می آوردم و بعد از 4 ماه، یک آپارتمان کوچک اجاره کردیم و با یک خانم ایرانی هم آشنا شدیم که درخانه اش شیرینی می پخت و به مغازه ها می داد، ما هم همراهش شدیم روزهای تعطیل کلی کمک اش می کردیم پول خوبی هم گیرمان می آمد.
همان روزها بود که بدلیلی رستوران بسته شد، من و شیده بیکار شدیم، ناچارا آپارتمان را پس دادیم و به یک اتاق کوچک مشترک نقل مکان کردیم، ولی دلمان خوش بود و بقول شیده خانه بدوشی ما هم با دو سه چمدان و جعبه، نقل مجالس دوستان مان شده بود می گفتند شما هم مثل مراد برقی شدید.
بعد از یکسال و اندی و پیدا کردن شغل های موقت، شیده با جوانی دوست شد، که شغل خوبی داشت و شیده را هم به خانه خود برد و نامزد شد و قرار ازدواج گذاشتند. من صمیمانه خوشحال بودم و برایش دعا می کردم.
یکبار که به اتفاق شیده و نامزدش به یک رستوران رفته بودم، ضیاء نامزدش در یک غیبت کوتاه شیده به من گفت من عاشق تو شده ام آیا حاضری درصورت جدایی ما، با من نامزد شوی و بلافاصله هم ازدواج کنیم؟ گفتم نه در هیچ شرایطی حاضر به این کار نیستم سعی کن این دختر مهربان و نجیب را برای خودت نگهداری، گفت ولی من رهایت نمی کنم، گفتم زیاد سربسرم بگذاری شیده را خبر می کنم سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت ولی فردا بعد از ظهر شیده زنگ زد و هرچه از دهنش درآمد نثار من کرد که تو دوست خیانتکاری هستی، تو می خواستی نامزد مرا از دستم در آوری و این کار شرافتمندانه نیست! من هرچه خواستم توضیح بدهم به من مهلت نداد و گوشی را گذاشت. این تلفن مرا خیلی آزرد، دو سه روز ناراحت بودم، چون من واقعا بیگناه بودم. من حتی در برابر ضیاء ایستادم، ولی بهرحال با خودم گفتم همین که ضیاء با این کارش ظاهراً صداقت و عشق خود را حتی ظاهری به شیده ثابت کرده من خوشحالم. من دیگر رومیت نپذیرفتم و ضمن کار، حتی با تنگنای مالی روبرو شدم و به بهانه ای درس درکالج را متوقف کرده و به زمان دیگری موکول کردم چون چاره ای نداشتم. خود بخود دیگر شیده را هم ندیدم، ولی دو تا شیفت کار می کردم تا بتوانم درآینده تحصیلم را ادامه بدهم. یکروز که با دوست جدیدی به کنار آب رفته بودیم، با یک خانواده ایرانی که برای گردش و دیدار فامیل از ایران آمده بودند آشنا شدیم یک مادر مهربان یک مرد جوان حدود 45 ساله، یک دختر 22 ساله، که من و دوستم را هم به جمع خود بردند و کلی پذیرایی کردند و درهمان روز، هوشمند پسر خانواده از من پرسید شما شوهر و یا نامزد دارید؟ گفتم نه، گفت من خیلی از شما خوشم آمده آیا امکان دارد شما را باز هم ببینم، گفتم با چه هدفی؟ گفت هدف ازدواج، گفتم ولی شما درایران و من درآمریکا، آیا امکانی وجود دارد؟ گفت اگر شما را خصوصی ببینم، برایتان توضیح میدهم، بعد هم شماره تلفن مرا گرفت و فردا زنگ زد و قراری گذاشت که من با کنجکاوی رفتم. به من مدارکی نشان داد که رشته مدیریت صنعتی خوانده، فوق لیسانس است، در ایران مصدر شغل خوبی است، خانه شخصی دارد، درآمدش عالی است گفت بهترین زندگی را درایران برایت فراهم می کنم، گفتم من اصلا قصد بازگشت به ایران را ندارم، گفت درباره اش فکر کن و دوباره سه روز بعد زنگ زد و گفت من فردا به ایران بر می گردم دوست دارم با شما دیداری داشته باشم، که نزدیک محل کارم آمد و دو ساعتی با هم حرف زدیم، کلی هم سوقات ایران برایم آورده بود به او قبولاندم که در هیچ شرایطی به ایران بر نمی گردم که دستم را فشرد و گفت از ایران با شما تماس می گیرم. من تقریبا بخودم قبولاندم که چنین وصلتی امکان پذیر نیست، که البته یک ماه بعد شخصی برایم یک جعبه سوقات، شیرینی و آجیل از سوی هوشمند آورد و خودش هم زنگ زد و گفت دارم راهها را هموار می کنم. ولی من زیاد به این رابطه امید نداشتم. گرچه از هوشمند خوشم آمده بود، به دلم نشسته بود.
3 سال بعد من در یک مهمانی با آقایی بنام کوشان روبرو شدم که بطور اتفاقی فهمیدم دوست دوران مدرسه برادرم بوده، کلی با هم حرف زدیم حتی شماره برادرم را در ایران گرفت و به شوخی گفت من دارم خواهرتان را رسما از تو خواستگاری می کنم برادرم هم گفت اختیار دارید چه شوهری بهتر از تو برای خواهرم! هر دو خندیدند و من هم گفتم لطفا برسر من معامله نکنید من آدم بالغی هستم.
فردا برادرم زنگ زد و گفت کوشان مرد بسیار فهمیده و از یک خانواده خوب، که در آمریکا تحصیل کرده و شغل و درآمد بالایی دارد. از دیشت تا حالا ده بار زنگ زده و خواستار آشنایی بیشتر با توست، اگر حتی نمی توانی تصمیم بگیری، حداقل او را بیشتر بشناس. دو ساعت بعد کوشان زنگ زد و مرا به عروسی خواهرش دعوت کرد که برایم جالب بود، پذیرفته و به آن عروسی رفتم، بدلیل لباس زیبایی که به تن داشتم کلی مردها دور و برم بودند و زیرگوشم زمزمه می کردند، که البته کوشان همه را می پراند و می گفت آقایان اشتباه گرفته اید من به ایشان قبلا تقاضا داده ام.
در طی دو سه جلسه کوشان را بیشتر شناختم، واقعا مرد خوبی بود، شاید چهره اش جذاب نبود، شاید من هنوز تحت تاثیر او قرار نگرفته بودم ولی همه ایده آل های یک شوهر خوب را داشت و من در برابر تقاضای ازدواج او نه نگفتم ولی پیشنهاد دادم به من فرصت بدهد.
یک سورپرایز زندگی مرا هفته بعد به کلی بهم ریخت، چون جلوی محل کارم با هوشمند برخوردم، که گفت همه زندگیش را در ایران پشت سر گذاشته و برای ازدواج با من واقامت در آمریکا آمده است، خیلی خوشحال شدم و بغل اش کردم ولی در یک لحظه یاد کوشان افتادم. باور کنید من یک هفته است سرگردانم نمی دانم چکنم؟ چه تصمیمی بگیرم؟ هر دو دارای امتیازات ویژه ای هستند و من بلاتکلیف مانده ام. شما بمن بگوئید چکنم؟ کدامیک را برگزینم.
سالومه – شمال کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو سالومه از شمال کالیفرنیا پاسخ میدهد

زمانی که افراد برسر دو راهی های تصمیم قرار میگیرند واین دو راهی ها مربوط به تصمیم گیری در مورد ازدواج است بهتر است چند پرسش را ازخود داشته باشند. یکم آنکه کدامیک از انتخاب ها را دردرجه اول از نظر احساس بیشتر پسندیده اند و بلافاصله این پرسش را داشته باشند که آیا آن مرد یا زن دارای خلق و خوی آرام یا فرد خشمگین و عصبانی است؟. چون اگر خشمگین است میتواند احساس عاشقانه را به سرعت از بین ببرد؟ دوم آنکه آیا در روند زندگی می تواند درصورت پیش آمدهای غیرمترقبه از خانواده پشتیبانی کند؟… و آیا می تواند پدر و یا مادر مسئول و خوبی باشد؟ شاید اینها از مهمترین ویژگیهای عمومی برای انتخاب است ولی بهتر است که پس از فهمیدن مقدمات این پرسش را مطرح کند که آیا آن فرد از زندگی زناشویی چه انتظاری دارد؟.. پرسش از بانو سالومه این است که آیا در زندگی با یکی ازین دو داوطلب ازدواج چه انتظاراتی را در اندیشه خود پرورده است؟… دشواری اصلی در این است که اغلب افراد چهره ظاهر را به ویژگیهای باطن ترجیح میدهند و پس از ازدواج با مشکل روبرو میشوند و ازهمان محبوب دلخواه جدا میشوند!
در اینجا باید دید که کدامیک از ایندو خواستگار میتوانند در جلسات روان درمانی پدر وهمسر مناسب بودن را به سالومه بطورمستقیم یا غیرمستقیم نشان دهند. بنظر میرسد سالومه در زمان حاضر هیچیک از ایندو را واقعا از صمیم قلب نپذیرفته است راه حل در این است که با کمک روانشناس با یکی ازیندو بیشتر ملاقات و معاشرت کند اگر او را مناسب یافت ازدواج کند و اگر مناسب نیافت وقت خود را تلف نکند. می پرسید در این مدت نفر دوم ناپدید می شود!… چه بهتر! اگر علاقمند باشد صبوری و پختگی از خود نشان میدهد. ازدواج با (شیرو خط کردن) شانس نمی تواند درست در بیاید.