آشنایی من و آتوسا از دوران مدرسه آغاز شده بود، هر روز او را ازمدرسه تا خانه همراهی می کردم، هر دو بسیار پرانرژی و احساساتی بودیم وهر دو از آینده حرف میزدیم، از اینکه ازدواج می کنیم، بچه دار می شویم و در پاریس خانه ای می خریم وآرام ترین زندگی را بنیان می گذاریم.
من دبیرستان را تمام کردم و آتوسا سال آخر بود که خانواده من تصمیم به کوچ گرفت، پدرم بطور ناگهانی این تصمیم را گرفت. مسلما ما هم تابع او بودیم، من با اشک از آتوسا جدا شدم، قول دادم مرتب با او درتماس باشم و در آینده ترتیب سفراورا بدهم. با پدرم به نیویورک آمدیم، زندگی تازه و دوستان جدید، سرگرمی های تازه، شروع درس درکالج، شاید مرا کاملا در برگرفته بود، ولی ازفکر آتوسا دور نمی شدم، مرتب با هم تلفنی حرف میزدیم و امکانات سوشیال میدیا هم کمک کرد که بیشتر با هم درتماس باشیم.
آتوسا برایم می گفت، که پدرش اصرار دارد او به خواستگاران خود جواب بدهد، یکی را انتخاب کند، ولی او مقاومت می کند و در رویای رسیدن بمن و شروع آن زندگی دلخواه است، سه سال ونیم این رابطه ادامه داشت تا پدر آتوسا در جریان قرارگرفت وارتباط ما را مدتی قطع کرد، ولی درهرحال هرچند گاه یکبار ما با هم حرف میزدیم، در سال پنجم بود، من تقریبا از آمدن آتوسا نا امید شده بودم، با دختری دوست شده ولی روابطمان ساده بود. از سویی آتوسا گفت بدلیل درگیری های خانوادگی برسر خودداری من در مورد ازدواج ناچارم تن به یک وصلت ناخواسته بدهم، شاید از آن طریق بتوانم از ایران خارج شوم، بعد طلاق بگیرم و به تو بپیوندم. این نظر از دیدگاه من منطقی نبود، ولی آتوسا پشت تلفن گریه می کرد ومی گفت تنها راه چاره اش همین است. من گفتم پس بدنبال ازدواج، ارتباط را قطع می کنیم تا تو به خارج بیایی و تصمیم بگیریم چه بکنیم؟ با این تصمیم، من بکلی ارتباطم با آتوسا قطع شد ولی گاه پیام هایی بروی سوشیال میدیا برای هم می فرستادیم.
من در کمپانی که کار می کردم با دختری آشنا شدم که اهل نیوزیلند بود، شیلا دختر خوب و سختکوش و ساده و بیریایی بود، بهم علاقمند شدیم من بخودم قبولاندم که آتوسا دیگر مسیرش را تعیین کرده، بدنبال زندگی خود رفته است و من هم بهتر است به فکر خودم باشم. رابطه من و شیلا خیلی زود به یک رابطه احساسی تبدیل شد بطوری که من بیشتر بعد از ظهرها با او بودم، بعضی شبها هم به بهانه خانه دوستم در آپارتمان او می گذراندم، بطوری که هردو احساس کردیم واقعا بهم وابستگی شدید داریم. من شیلا را به جمع خانواده آوردم، پدرم از رفتار او خیلی خوشش آمد، مادرم او را بعنوان عضو خانواده پذیرفت و سعی می کرد بیشتر شبها او را درخانه خودمان نگه دارد، البته دراتاق های جداگانه!
بعد از مدتی پدرم گفت اگرتصمیم به ازدواج با این دختر بگیری، من صد در صد موافقم چون از این دختر کامل تر گیرت نمی آید! این حرف پدرم، تائیدیه ای بود که به ازدواج ما انجامید، پدرم ترتیبی داد تا ما در طبقه پائین همان ساختمان سکنی بگیریم. چون من خواهر نداشتم، مادرم به شدت به شیلا علاقه داشت، کار به جایی رسید که درسفری برای دیدار دایی هایم در لندن شیلا را با خود برد، شیلا هم بقول خودش روی ابرها پرواز می کرد و لحظه ای از مادرم جدا نمی شد.
همزمان با تولد دخترمان، پدرم بیمار شد، یک ناراحتی شدید ریوی، که اورا به بیمارستان فرستاد، شیلا چون پرستاری مراقب پدرم بود، وقتی پدرم را به خانه آوردیم، مادرم از دخترک ما و شیلا از پدرم پرستاری می کردند، خصوصا که شیلا دوره پرستاری دیده بود وهمین سبب شد تا در مدت 3 ماه با توجه به دستورات سخت پزشک معالج و اینکه پدرم نیاز بیک پرستار 24ساعته دارد، تا بتواند دوباره روی پا بایستد؛ و خود را مدیون توجه و مراقبت و پرستاری شیلا می دانست. پدرم برای جبران این همه فداکاری اولا آن طبقه ساختمان را بنام من و شیلا کرد و بعد هم برایمان بلیط و هتل هاوایی تهیه کرد و ما را روانه کرد تا 12 روز استراحت کامل بکنیم.
این اولین اقدام مهربانانه شیلا نبود، 6 ماه بعد وقتی مادرم در یک حادثه رانندگی بحال کوما به بیمارستان انتقال یافته و بعد از درمان و عمل جراحی حساس، قرار شد تا یکسال تحت فیزیکال تراپی قرارگیرد تا براحتی راه برود، این شیلا بود که همه آن وسایل و امکانات را به خانه آورد و مادرم را که هیچ امیدی به دوباره ایستادن و راه رفتن نداشت، به مرحله ای رساند که بعد از ظهرها با کالسکه دخترم پیاده روی می کردند و همه شان عرق کرده ولی پرانرژی باز می گشتند و مادرم می گفت دلم میخواست 20 دختر مثل شیلا داشتم.
متاسفانه زندگی همیشه روی چرخ خوشبختی وآرامش نمی چرخد، همانگونه که برای ما پیش آمد، چون یکروز شیلا بدون هیچ سابقه ای دچار بی حسی عضلات شده و از پله ها سقوط کرد. به پزشکان متخصص مراجعه کردیم، پدرم شیلا را نزد یکی از معروف ترین پروفسورهای آمریکایی اسرائیلی برد و آمادگی خود را برای پرداخت هر هزینه ای اعلام کرد.
شیلا تحت معالجات همه جانبه قرار گرفت، گاه حالش بهتر می شد و گاه به همان وضع باز می گشت. خود بخود روابط زناشویی ما بهم ریخته بود، بعد از حدود دو سال، یکروز شیلا گفت از من جدا شو، ازدواج کن، من همچنان در این خانه می مانم و به دخترم می رسم، ولی تو باید به زندگیت برسی، حق تو نیست که به پای من بنشینی، من می گفتم تا پایان عمر هم به پای تو می نشینم، بالاخره علم پزشکی به آن نقطه میرسد که تو سلامت خود را بازیابی، من و تو در همه مراحل زندگی کنار هم بودیم، تو فرشته نجات پدر ومادرم بودی، اگر این حرف و پیشنهاد تو به گوش آنها برسد، مرا بدار میزنند. در همان روزهای سخت بود که یکروز تلفن دستی ام زنگ زد من صدای آشنایی را شنیدم، صدای آتوسا را، کاملا شوکه شدم، اصلا انتظار نداشتم، گفتم کجایی؟ گفت همین جا، توی شهر شما، بدنبال تو شهر به شهر گشتم تا تو را پیدا کردم. گفتم ولی من ازدواج کردم، دختری هم دارم، گفت من هم ازدواج کردم و پسری هم دارم، ولی همانگونه که قول دادم بعد از 3 سال از شوهرم طلاق گرفتم، خودم را به اینجا رساندم و من بخاطر تو این راه را پیموده ام. گفتم ولی من امکان جدایی از همسرم و ازدواج با تو را ندارم، خصوصا که همسرم بیمار است و به من نیاز دارد. گفت حتی اگر طلاق هم نگیری، من همین طور حاضرم با تو زندگی کنم، من گرین کارت دارم، در یک دفتر وکالت کار می کنم؛ دست رد به سینه من نزن، من از پای می افتم! بعد به من گفت من جلوی کافی شاپ خیابان تان درانتظارت هستم من به دیدارش رفتم، او را بغل کردم با هم اشک ریختیم، ولی براستی من تحت هیچ شرایطی این موقعیت را نمی توانم بپذیرم باورکنید از آن لحظه تا اینک که گفته ام را برایتان ایمیل می کنم سردرگم مانده ام که چکنم؟ شما بگوئید چکنم؟
ارشیا- نیویورک
دکتردانش فروغی فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای روزبه از ابوستنب پاسخ میدهد
زندگی عاشقانه دوران نوجوانی را مانند اغلب جوانان دیگر گذراندید. از ایران به نیویورک رفتید و پس از مدتی بدلیل آنکه آتوسا اجبار به ازدواج داشت پذیرفتید که او ازدواج کند تا بعدا به شما ملحق شود. اما خود شما هم بیکار ننشستید، شیلا را ملاقات کردید. شیلا نمونه یک انسان واقعی را به شما معرفی کرد. وقتی با بیماری شدید پدر روبرو شدید شیلا بود که به یاری او شتافت. زمانی که مادر خود را بیمار دیدید، شیلا بود که درکنار او نشست و بدلیل تخصصی که داشت از هرنظر به آنها یاری رساند، اینگونه فداکاری ها معمولا از همه ی افراد ساخته نیست. تشخیص چنین شخصیتی از سوی خانواده شما بود که سبب شد به شما پیشنهاد شود که ازواج با شیلا بهترین انتخاب ممکن است. پس از ازدواج صاحب فرزندی شدید و زندگی آرام و خوشبختی کامل با داشتن خانه و کاشانه و پشتیبانی های خانوادگی هیچ شکایتی را از سوی شیلا برای شما ایجاد نکرده است.
اینک پس از سالها ناگهان صدای آتوسا را شنیده اید. یار پیشین از همسرش جدا شده است و از شما میخواهد که به وعده خود عمل کنید. بسیار قابل توجه است که دختری ازدواج می کند و از ابتدا هدف خود را در ازدواج پنهان نگاه می دارد و با زندگی جوان دیگری اینگونه بازی می کند و کودکی هم بوجود می آورد و اورا بی پدر به کشور دیگر می آورد تا به هدف خود برسد! برای من منش آتوسا بسیار قابل بررسی است. از سوی دیگر شما که به دیدار آتوسا رفته اید در خود عشق پیشین را با ریزش اشک به او نشان دادید و اینک نمی دانید که چه باید کرد؟… شیلا اینک بیمار است و شما نسبت به او دارای تعهد اخلاقی هستید. رها کردن یک زندگی آرام در زمان حاضر و پیوستن به بانویی که نمی دانید چه آینده ای را برای شما رقم خواهد زد دور از انصاف است. بهتر است همه ی نیروی خود را برای درمان همسرتان بکار ببرید و با آتوسا برای همیشه خداحافظی کنید!