1521-67

من به عنوان یکی از تنها ترین موجودات خدا، پا به این سرزمین گذاشتم، چون 4 ماه قبل از آن، ابتدا پدرم را در یک حادثه واژگون شدن اتوبوس از دست دادم و همه در سوگ اش نشستیم، هم بعد از یکسال ونیم مادرم را که از غصه پدرم دق کرد.
من با وجود 4 خاله و5 دایی وعمه وعموها، احساس تنهایی و بیکسی می کردم، چون اصولا در فامیل ما دلبستگی و وابستگی وجود نداشت همه فامیل به دنبال درگذشت پدر بزرگ ها، بر سر تقسیم ارثیه به جان هم افتادند و میان شان فاصله افتاد وخود بخود وقتی من بعنوان تنها عضوخانواده خودم تنها و بیکس شدم، انگار خیلی ها خوشحال هم بودند و در این میان فقط عموی کوچکترم، نسبت به بقیه مهربانتر بود، او مرا به خانه کوچک خود پناه داد و به دلیل ازدواج، ناچار شد مرا با یک دختر دانشجوی افغانی هم اتاق کند. سهیلا دختر مهربان و بسیار پاک بود، او آنچنان مرا مورد محبت و مراقبت خود قرار داد که بعد از مدتها احساس کردم براستی پناهی دارم. سهیلا تشویقم کرد زبان انگلیسی بخوانم، در قرعه کشی گرین کارت شرکت کنیم و روزی که ابتدا من و بعد خودش برنده شدیم، گفت غصه نخور من همه جا با تو می آیم. راست می گفت با هم به یکی از سفارت خانه های امریکا رفتیم و گرین کارت گرفتیم و هر دو با هم به امریکا آمدیم، سهیلا در لس آنجلس فامیل وآشنا داشت هر جا او را می پذیرفتند مرا هم با خود می برد، او را چون خواهر دوست داشتم، با کمک آشنایان خود برای من در یک رستوران ایرانی شغلی پیدا کرد. بعد هم هر دو رشته مدیکال استیستان را هم طی کردیم، که او ناچار شد به توصیه عمویش به سانفرانسیسکو برود و در یک کلینیک آشنا به کار مشغول شود. من در همین لس آنجلس مشغول بودم، ولی سهیلا قول داد، ترتیب استخدام مرا هم در آینده بدهد تا با هم باشیم من واقعا دلم برای سهیلا تنگ می شد و هر دو هفته به دیدارش می رفتم و با اشک از او جدا می شدم، خوشبختانه او مرد مناسب پیدا کرد و ازدواج کرد. این مسئله تا حدی میان ما فاصله انداخت.
من آنروزها برای شستن لباسهایم به یک مرکز ماشین های سکه ای میرفتم، تقریبا هفته ای دو بار من به آن محل میرفتم، چون تابستان بود و من هم بسیار وسواسی بودم، در آنجا با یک مرد اهل پاناما آشنا شدم، که می گفت در کشور خودش مهندس بوده، ولی در اینجا خیلی مشکل میتواند مدرک بگیرد. ربرتو هرشب که من به آن محل میرفتم با یک نوشابه و کیک پیدایش می شد، با اصرار به من هم میداد، همین ها بهانه دوستی ما شد. من حتی در آن محل درسهایم را هم می خواندم، تا یک شب برق آن محل رفت، ربرتو خودش را به من رساند و بغلم کرد، من زیاد راضی نبودم، ولی چون می ترسیدم حرفی نزدم، به مرور شروع به بوسیدن من کرد و با سرعتی باور نکردنی مرا عریان کرده و به جانم افتاد، می خواستم فریاد بزنم دهانم را چسبیده بود و با زور به من تجاوز کرد و بعد هم در تاریکی گم شد.
وقتی چراغ ها روشن شد، چند نفر از جمله یکی از صاحبان محل وارد شدند و مرا در شرایط ناهنجاری در حال گریه پیدا کردند. بلافاصله پلیس وآمبولانس آمد و مرا به بیمارستان بردند. من همه چیز را گفتم، آنها هم بدنبال رد پای ربرتو رفتند. ولی بهرحال من با حال زار به خانه برگشتم، سهیلا ماجرا را فهمید و بلافاصله به لس آنجلس آمد و برای من یک وکیل گرفت، وکیل آن محل را سو کرد، که هیچ فرد مسئولی در آن حضور نداشته و برایم قبل از رفتن به دادگاه مبلغ قابل توجهی خسارت گرفت، ولی من از این بابت خوشحال نبودم، چون حامله بودم و از ربرتو هم رد پائی نبود.
سهیلا می گفت نگران نباش، بالاخره روزی پیدایش میشود، روزی میرود پشت میله های زندان و تو انتقام خودت را می گیری. گرچه من در پی انتقام نبودم، ولی بهرحال می خواستم که قانون او را به سزایش برساند.

1521-68

شکایت من همچنان نزد مقامات قضایی ماند، خودم هم به کلی روحیه ام در هم ریخته بود واقعا اگر من سهیلا را نداشتم، از پای می افتادم، نکته مهم اینکه دوستان و فامیل افغان سهیلا مرتب به من می رسیدند، خصوصا یک زن و شوهر بسیار مهربان، ماه های آخرحاملگی مرا به خانه خود بردند و در زمان وضع حمل هم سهیلا به بالین من آمد و بعد از چند هفته مرا به سانفرانسیسکو برد و گفت درخانه ما بمان تا ترتیب استخدام ات را بدهم من از داشتن دوست و خواهری مهربان چون سهیلا خدایم را شکر می کردم و عاقبت او ترتیب استخدام مرا داد و روزها هم دو تا از افغان های هم محله ای از دخترم نگهداری می کردند.
من کم کم جان گرفتم و آپارتمانی اجاره کردم و برای جبران محبت های سهیلا، هفته ای دو سه بار برایشان غذای ایرانی می پختم و با اصرار دعوت شان می کردم، شوهرش هم مرد خوبی بود، او اصرار داشت با یکی از همکارانش ازدواج کنم، ولی ابتدا میلی به وصلت نداشتم چون دخترم برایم مهمترین اصل زندگی بود نمی خواستم ناپدری بالای سرش باشد.
در این میان دو سه بار هم با یکی دو تا از همکاران بیرون رفتم شام خوردم، سینما رفتم ولی احساس می کردم دخترم در آینده اذیت خواهد شد. یکی از مردهایی که من تا حدی پسندیده بودم، اصرار در ازدواج داشت، وضع مالی اش هم خوب بود، خانه بزرگی داشت و می گفت بدنبال ازدواج با من، یک سفر دور دنیا را آغاز می کند. من یک شب گفتم بعد از سفر دور دنیا چه خواهی کرد؟ گفت هیچ هر دو برنامه ریزی می کنیم و حداقل صاحب 3 بچه میشویم گفتم ولی من عجالتا نمی خواهم بچه دار بشوم، گفت چرا؟ گفتم بخاطر دخترم، گفت اصولا بعد از ازدواج بهتر است دخترت را به شوهر قبلی ات بسپاری؟
من آن شب حرفی نزدم، ولی از فردا دورش را خط کشیدم و بکلی مسیر زندگیم را عوض کردم چون درواقع تکلیف زندگی مان را روشن کرد. بدنبال این ماجرا، تقریبا من دور ازدواج را خط کشیدم و سخت مشغول کار شدم.
یکروز که سخت درکار غرق بودم، تلفن دستی ام زنگ زد، من معمولا سر کار به تلفن جواب نمی دادم، ولی نمی دانم چرا بی اختیار جواب دادم. صدای ربرتو را شنیدم، قبل از آنکه فریاد بزنم، گفت ترا بخدا فقط دو سه دقیقه به حرفهای من گوش بده.
ربرتو توضیح داد، من عاشق تو شده بودم، دیدم اهل عشق و ازدواج نیستی، دیدم چاره ای جز این ندارم که تو را دربن بست بگذارم! من می خواستم روز بعد به سراغت بیایم حتی به قیمت دستگیری ام. ولی از پاناما زنگ زدند و خبر دادند پدرم در حال کوماست. همین مرا از تو دور کرد، من آمده ام با تو ازدواج کنم، من دخترم را میخواهم، من عاشق تو هستم، همه مدارک لازم را برای اثبات ادعایم دارم فقط به من اجازه بده به دیدارت بیایم، گفتم من الان آمادگی ندارم، بعدا زنگ بزن.
اینک ده روز است روبرتو زنگ میزند، من بطور ضمنی با سهیلا حرف زدم او عقیده دارد ربرتو را ببخشم، ولی من هرچه بخودم می قبولانم که او اینک راست میگوید باورم نمی شود، از شما می پرسم واقعا چکنم؟

رکسان- سانفرانسیسکو

1521-69