1522-31

با هواپیما از یونان به نیویورک می آمدم، ناگهان متوجه شدم مسافر کنارم، در حال خواندن مجله جوانان است، خیلی خوشحال شدم و گفتم شما ایرانی هستید، گفت تقریبا، من افغانی هستم، ولی بیشتر عمرم را در ایران گذرانده ام، گفتم الان کجا زندگی می کنید؟ گفت در نیوجرسی سالهاست زندگی و کار می کنم. پرسید شما چی؟ گفتم من 14 سال است در نیویورک هستم، گفت شغل تان چیه؟ گفتم پرستارم. گفت من در مشهد معلم دبیرستان بودم، بعد به کابل برگشتم، در کوران جنگ به امریکا آمدم، ده سال است در یک مرکز ترجمه کار می کنم، هر دو درباره جامعه ایرانی حرف زدیم، سعید گفت من همه اطلاعاتم را از مجله جوانان می گیرم، من گفتم اتفاقا من هم منبع خبرهایم این مجله و رادیو صدای امریکاست.
زمان خداحافظی با هم قرار دیدار دیگری را گذاشتیم، گرچه من بدلیل بیماری ناگهانی مادرم و گم کردن شماره تلفن سعید، بکلی از فکرش خارج شدم، ولی بهرحال یکروز او تلفن زد و مرا به عروسی خواهرش دعوت کرد که برای من هم فال بود و هم تماشا، هم دیدار دیگری با سعید و هم حضور در یک عروسی و تغییر روحیه.
جشن عروسی پرشوری بود، یاد ایران افتادم، یاد عروسی هایی که در زادگاه پدرم اراک برگزار می شد و ما گاه تا صبح می رقصیدیم. در پایان شب با اصرار سعید، من درهمان هتل ماندم و فردا صبح سر میز صبحانه خواهر بزرگتر سعید با من سر صحبت را باز کرد و گفت نمی دانم شما با برادرم چه کرده اید، که او در تمام 2 ماه گذشته از شما حرف میزند و بعد هم پرسید شما نامزد و دوست پسری ندارید؟ گفتم قبلا نامزد داشتم، ولی بدلایلی بهم خورد، گفت من آرزو می کنم شما و برادرم با هم ازدواج کنید، من با حیرت گفتم به همین آسانی؟ گفت چرا نه؟ وقتی این همه علاقه و توجه در مردی وجود دارد، دیگر نیاز به چه چیزی دارید؟ گفتم من چی؟ گفت من درجریان عروسی از نگاه شما فهمیدم که به برادرم علاقه دارید. گفتم بله علاقه دارم، ولی درباره ازدواج نمی توانم این چنین سریع تصمیم بگیرم، گفت من اتفاقا به عشق و ازدواج عجولانه باوری ندارم، ولی شما بهم می آئید، بیشتر دوستان و فامیل هم همین عقیده را داشتند، همه شما را می پائیدند، خصوصا که برادر داماد ما هم با یک دختر ایرانی ازدواج کرده و به جرات آنها خوشبخت ترین زوج در جمع فامیل ما هستند، گفتم امیدوارم در مورد ما هم در آینده صدق کند.
آدم به راستی نمی تواند هیچگاه آینده را پیش بینی کند، سرنوشت بازیهای عجیبی دارد، من که در ایران دهها خواستگار خوب داشتم، به دلیل تصمیم به سفر به همه جواب رد دادم و در طی ده سال اخیر بجز دو مورد دوستی ساده و یک نامزدی یکسال و نیمه، دلبستگی جدی به کسی پیدا نکردم.
به دنبال بازگشت من، سعید مرتب با من در تماس بود و به بهانه های مختلف مرا به مهمانیهای خانوادگی دعوت می کرد تا به من خبر داد می خواهد مرا به یک کروز 6 روزه دعوت کند، من گفتم خبردارم که گران است، گفت مهم نیست، من برنده این کروز شده ام، در کمپانی ما همه ساله قرعه کشی میشود و من امسال برنده دو بلیط شدم، ابتدا قرار بود با خواهر بزرگم بروم، ولی او اصرار کرد با شما راهی شوم.
من وسعید به آن کروز رفتیم دربازگشت ازدواج کردیم و آپارتمانی در میان محل کارمان اجاره کردیم وزندگی مشترک ما در شرایطی آغاز شد که همه خانواده سعید عاشق من بودند. همه جا پشت من بودند و حتی برای برادرم که تازه از ایران آمده بود کار خوب وحتی نامزد خوبی هم تدارک دیدند. من از این همه محبت و بیریایی شان لذت می بردم و تنها مشکل خانواده سعید، برادر کوچکترش بود که شدیدا مذهبی بود و به لباس و آرایش همه اعضای فامیل ایراد می گرفت و یکبار که به من گیر داده بود، با سعید درگیر شد وکارشان به جر و بحث و قهر کشید. من از این بابت خوشحال نبودم، یک بار خودم شخصا به سراغ جلیل برادر سعید رفتم، با او کلی حرف زدم و کوشیدم آنها را آشتی بدهم، ولی متاسفانه او با من شرط کرد اگر روسری به سرم بکنم، با برادرش آشتی می کند!
من میدیدم که همه خانواده و دوستان شوهرم مدرن هستند، اگر هم اعتقادات مذهبی دارند برای خود دارند و درحیرت بودم که چرا جلیل این چنین متعصب و یک بعدی است.

1522-32

با حاملگی من و بعد هم تولد دخترم، به کلی مسیر فکری من عوض شد، و سرگرم زندگی خود بودم و در ضمن هر دو در فکر خرید یک خانه بودیم تا صاحب فرزندان دیگری هم بشویم، این اندیشه سرانجام به عمل در آمد و خانه ای درحومه نیوجرسی خریدیم.
روزی که من اثاثیه ها را جا به جا می کردم، ناگهان با یک دفترچه خاطرات برخوردم، که ابتدا تصمیم گرفتم آنرا نخوانم ولی کنجکاوی مرا وادار به خواندن کرد در آن از خاطرات سعید در دوران تدریس در دبیرستان برخوردم، که عاشق دختری میشود، ولی خانواده دختر با ازدواج آنها مخالفت می کنند، سعید با آن دختر تصمیم به فرار می گیرند، هر دو در مسیر فرار به تهران ازدواج می کنند و بعد از 4ماه وقتی دختر حامله میشود به خانواده خبر میدهند، پدر خانواده به دنبال آنها می آید و آنها را به مشهد بر میگرداند و در آنجا با توجه به نفوذی که داشته، نه تنها طلاق دختر حامله خود را طلب می کند، بلکه سعید را روانه زندان می کند. سعید به نوشته خودش در آن دفتر ناچار میشود، چشم بروی آن عشق و حتی فرزند نیامده خود بپوشد و از زندان خلاص شود و دو ماه بعد به کابل برود و سپس سر از امریکا در بیاورد.
برای من پذیرش اینکه سعید توانسته چشم بروی عشق پرشور خود ببندد و حتی فرزند خود را ندیده بگیرد، قابل درک نبود، چون درحال جابجا شدن بودیم با سعید حرفی نزدم ولی یک ماه بعد یک شب که سعید دخترمان را بغل کرده وصورتش را غرق بوسه کرده بود گفتم سعیدجان تو چگونه چشم بروی فرزند خود در ایران بستی؟ سعید که کاملا جا خورده بود گفت راجع به چه کسی حرف میزنی؟ گفتم درباره آن دختر که عاشق اش بودی آن دختر که با تو فرار کرد و حامله شد، آن دختر که پدرش تو را واداشت در شرایط حاملگی طلاق اش بدهی.
سعید به کلی دستپاچه شده بود و در همان حال گفت تو که زن فهمیده ای هستی، نباید آن دفتر را می خواندی، نباید به گذشته من نقب می زدی نباید آن اسرار را رو می کردی، تو با این کار نه تنها حرمت را شکستی، بلکه دل مرا هم شکستی. تو چه میدانی آنروزها بر من چه گذشت؟ تو چه می دانی در این همه سالها بر من چه گذشته است؟
سعید در حالیکه بغض کرده بود، خانه را ترک گفت و تلفنی پیغام گذاشت به دیدار خواهرش میرود من خیلی عصبانی شدم، خیلی دلم شکست، توقع نداشتم سعید با من این چنین برخورد کند ولی شب خواهر بزرگ سعید زنگ زد و با من دو ساعت تمام حرف زد. او می کوشید به من بفهماند که سعید در آن روزها و در آن شرایط چاره دیگری نداشته است او هنوز چشم به راه دارد تا یکروز فرزندش از راه برسد و او را در آغوش بگیرد.
من به او گفتم ولی سعید باید واقعیت های زندگی خود را برایم می گفت، من مرتب از خودم می پرسم از کجا معلوم که حادثه ای سبب نشود سعید حتی چشم به روی من و دخترم بپوشد.
من از شما می پرسم واقعا چه باید بکنم؟ با سعید و با زندگی آینده خود چکنم؟

سهیلا- نیوجرسی

1522-33