1523-16

اولین روزی که دبیرستان را تمام کردم، مادرم خبر داد در طی 4 روز، 4 خواستگار به خانه ما می آیند، من باید یکی از آنها را انتخاب کنم، چون درمیان دختران فامیل، من تنها دختری هستم، که هنوز بدون نامزد و یا شوهر هستم.
من علیرغم میل خودم با خواستگاران روبرو شدم، یکی 22 ساله بی تجربه و بسیار ننر، دومی بدن و دهانش بوی بدی می داد و شیوه حرف زدن اش تهاجمی بود و سومی حداقل 25 سال از من بزرگتر بود، دو ازدواج نافرجام را پشت سر گذاشته بود و فقط پولدار بود و چهارمی بسیار خوش قیافه بود که بقول مادرم در اصل در آینده مال همه دخترهای هرزه و زنان فاسد بود جز من که همسرش می شدم. در هر حال جواب رد به همه دادم، به پدرم گفتم شما چون ثروتمند هستید، نفوذ دارید، خیلی از این خواستگاران بدنبال پول شما هستند نه ازدواج با من!
حرف من وقتی بیشتر تائید شد، که یک هنرپیشه قدیمی که به ایران بازگشته بود در یک مهمانی حسابی به من گیر داد و گفت من سالها به دنبال چنین دختری می گشتم و حالا که تو را پیدا کردم، از دست نمی دهم، من اگر به کار بازیگری برگردم، تو را بعنوان همبازی خود انتخاب می کنم من که چند فیلم از این بازیگر دیده بودم و در اصل از علاقمندان فیلم هایش بودم، می دانستم که سالهاست در اعتیاد غرق است وهنوزهم دستهایش می لرزد و ته چشمانش زرد بود. به او گفتم ضمن احترام زیاد به هنر شما، من آمادگی چنین دوستی و یا حتی ازدواج را ندارم، گفت دوستان من با پدرت رفاقت قدیمی دارند، بالاخره تو راضی میشوی.
اتفاقا یک هفته بعد پدرم به اتفاق چند تن ازدوستان خود مرا به یک جلسه دعوت کردند که درباره همان آقای بازیگر بود. من خیلی منطقی توضیح دادم، اولا این آقا از من حدود 26 سال بزرگتر است، دوم شهرت و محبوبیت او سبب میشود هیچگاه یک شوهر عادی نباشد، سوم اینکه اگر شما با کمک یک پزشک ثابت کردید که او اعتیاد ندارد. من پای حرف و گفتگوی بیشتر می نشینم. همین حرف من سبب شد دوستان پدرم اقدام کنند و بعد از دو سه هفته خبر دادند که این آقا هیچ آلودگی ندارد.
من گفتم در این مدت خود را موقتا درمان کرده، ولی با اینحال به من وقت بدهید. من بلافاصله به سراغ دوستان صمیمی خود رفتم و گفتم باید یک تیم تشکیل بدهیم و مچ این آقا را باز کنیم، نتیجه اش این بود که بعد از 12 روز، از دور عکس های او را در حال خرید مواد مخدر در دو نقطه شهر گرفتیم و عکس ها را به پدرم دادم، کلی تعجب کرد ولی خوشحال شد و به آن آقایان زنگ زد و ماجرا را گفت. آنها هم شرمنده مسئله را پایان دادند و من بعدها فهمیدم، یک خانم مسن با آن آقا ازدواج کرده و برای پز دادن با او به مجالس و محافل میرود و بعنوان شوهر خود معرفی میکند و آن آقا هم برای بهره برداری، حتی دستهای خانم را در برابر جمع می بوسد.
من از آن معرکه رها شدم و سرانجام پدر و مادر تصمیم گرفتند به آلمان بروند، من خوشحال شدم چون در فضای آزادتری گام می گذاشتم و در ضمن امکان ادامه تحصیل داشتم و دیگر خبری از خواستگاران قراردادی و اجباری نیست.

1523-14

بعد از ماهها در هامبورگ ساکن شدیم، پدرم با کمک دوست قدیمی اش یک چاپخانه دایر کرد و مادر و خواهرانم نیز به او کمک می کردند، من به دنبال تحصیل رفتم، در همان کالج بود که با هژیر آشنا شدم. هژیر بسیار مودب و جنتلمن بنظر می آمد بعد از چند جلسه دیدار، گفت علاقمند ازدواج با من است، می گفت در ایران ثروت زیادی دارد، به آلمان آمده تا ضمن فراگیری زبان، مقدمات شروع بیزینس هایی را فراهم سازد، می گفت من نیاز به همسری چون تو دارم، چون در همین چند هفته تورا مدیر خوب و شخصی منظم و مسئول دیدم. هژیر با اصرار به دیدار پدرم آمد. عجیب اینکه در همان جلسه اول، آنها چنان با هم صمیمی شدند، که انگار 10 سال است همدیگر را می شناسند. پدرم گفت امیدوارم برای این خواستگار دیگر بهانه ای نیاوری، گفتم او را مناسب می بینم، ولی هنوز با مشخصات و چهره پشت پرده اش آشنا نیستم. پدرم گفت تو فقط استاد ایراد شده ای، درحالیکه این مرد، کامل ووارسته و در ضمن ثروتمند و خوش آتیه است. نهایت اینکه ما با هم ازدواج کردیم، من به خانه بزرگ و شیک هژیر نقل مکان کردم، هژیر هردو ماه یکبار به ایران سفر میکرد و با کلی سوقاتی میرفت و با کلی سوقاتی بر می گشت. یکی از دایی هایم درایران تائید کرد که هژیر بسیار ثروتمند و از یک خانواده بزرگ ریشه دار سالهای قبل از انقلاب است.
من و هژیر اولین کمپانی صادرات و واردات را راه انداختیم، من مسئول امور داخلی آن شدم، هژیر در حال سفر به ایران و انگلیس و کانادا بود، چون قصد گسترش این بیزینس را داشت، وقتی می گفت در کار نفت و شکر و گندم است، من خنده ام می گرفت ولی بعدا دیدم که راست می گوید، او با گروهی کار می کند که در چنین بیزینس هایی دست دارند.
روزی که من دوقلوهایم را به دنیا آوردم، هژیر گفت من رازهایی در زندگی خود دارم، که باید با تو درمیان بگذارم. من حیران پرسیدم چه رازهایی؟ گفت به مرور توضیح می دهم و عاقبت در سالگرد ازدواجمان، اعتراف کرد که قبلا سه بار ازدواج کرده، از هر همسر خود، فرزندی دارد، یکی در ایران، یکی در لندن و دیگری در کانادا بدنبال تحصیل هستند و علت سفرهایش ضمن بیزینس رسیدگی به حال آنها بوده است. من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم چون کلا انتظار داشتم، هژیر این اسرار را قبل از ازدواج با من برملا سازد. شاید آنروزها هیچ عکس العملی نشان نمی دادم، ولی اینک خودم را کوچک می دیدم تا دو سه هفته با هم سرسنگین بودیم، ولی بعد به مرور با خودم کنار آمد، حتی به او گفتم مرا به دیدن فرزندان خود ببرد. که صلاح ندانست تا یک شب دوباره گفت من اسرار دیگری هم دارم، که بهتر است تو بدانی! من هاج وواج ماندم که دیگر چه اسراری از من پنهان مانده است؟
درحالیکه سر به زیر داشت گفت من ویروس ایدز داشتم، ولی خوشبختانه درمان کردم، سالها از آن گذشته، ولی چون آدم با وجدانی هستم آنرا بازگو کردم.
راستش این اعتراف سبب شد من رابطه جنسی ام را با او قطع کنم. شبها مرتب کابوس می بینم، احساس می کنم پشت پرده زندگی هژیر هنوز اسراری وجود دارد. می خواهم به بهانه ای مدتی از او دور شوم شاید آرام بگیرم، ولی می ترسم او را از دست بدهم از شما می پرسم من در چنین موقعیتی چه باید بکنم؟ ضربه های پشت سر هم مرا تکان داده و گیج کرده و در تصمیم گیری ناتوانم کرده است.
پریسا – آلمان

1523-15