1542-50

 

 

من در یک خانواده ثروتمند در ایران بزرگ شدم، پدرم از ملاکین شمال ایران بود، هم دو خانه ساحلی زیبا در شمال و هم یک خانه بزرگ در اطراف تهران داشت. من و خواهرانم 3 و5 و6 ساله بودیم که انقلاب شد، ولی راستش ما هیچ نفهمیدم چه گذشت، چون پدرم ما را در خانه با همه تجهیزات و سرگرمی ها مشغول کرده بود، دوستان و همکلاسی ها را به دورمان جمع کرده بود، که دنیای خانه ما با بیرون بسیار تفاوت داشت و کار به جایی رسید که پدرم برای ما معلم های سرخانه گرفت و از مدرسه و محدودیت ها هم راحتمان کرد و آخر همه سال امتحان متفرقه می دادیم و با بهترین نمرات قبول می شدیم.
وقتی پدرم فوت کرد ما هنوز تین ایجر بودیم، همزمان املاک پدرمان به بهانه ارتباطات گذشته مصادره شد و ما را به یک آپارتمان سه خوابه انتقال دادند و چون در اولین روز مدرسه با مشکلات دور ازانتظاری روبرو شدیم و بعد هم همسایه های آپارتمان مامورین کمیته بالای سرمان آوردند، ترجیح دادیم از ایران خارج شویم، دایی بزرگ مان در آلمان بود، ما ابتدا به فرانکفورت رفتیم و مهمان دایی جان شدیم.
تا دو سه ماهی راحت بودیم، ولی با بازگشت زن دایی از امریکا، اوضاع بهم ریخت، ناچار شدیم به یک اتاق اجاره ای نقل مکان کنیم تا پناهندگی مان قبول بشود، بعد هم امکان زندگی در یک آپارتمان کوچک و مقرری دولتی را پیدا کردیم که بنظر راحت تر می آمد ولی آن روزهای طلایی زمان پدر، فقط در رویای شبانه ما بود و بس.
من به دلیل ظاهر اروپایی، خیلی زود در مدرسه و جمع بچه های آلمانی جا افتادم، خصوصا که به سرعت زبان آلمانی و بعد هم انگلیسی را آموختم، بعد از ظهرها در یک مرکز ویژه پناهنده ها و آواره ها، مترجم ایرانیان، عربها و حتی افریقایی هایی که به زبان انگلیسی حرف میزدند بودم، درآمدم خوب بود. کلی هم محبوب شده بودم، تا یک مرد اهل کانادا عاشق من شد، او با سازمان ملل کار می کرد و در امور مربوط به پناهنده ها فعالیت داشت. جستین وقتی فهمید ایرانی هستم، بیشتر مشتاق دوستی وحتی ازدواج شد، می گفت بارها به ایران سفر کرده، عاشق فرهنگ و اخلاق ایرانی است در یک جلسه با حضور مادرم توضیح داد که در کانادا خانه بزرگی با تابلوها و آثار دستی ایرانی تزئین کرده، مدتها یک آشپز ایرانی استخدام کرده و آشپزی آموخته و می تواند بیشتر غذاهای ایرانی را بپزد.
جستین آنقدر آمد و رفت تا مادرم رضایت داد، چون بهرحال من باید به کانادا میرفتم، جستین قول داد بزودی مادر و خواهرانم را هم به کانادا انتقال میدهد. من بعد از ازدواج به ونکوور آمدم، در اینجا در خانه بزرگ و بسیار با صفای جستین همه آن خاطرات ایران برایم زنده شد، یاد پدرم افتادم و محبت ها و فداکاریها و توجهات خاصی که به ما داشت.
جستین دو برادر داشت که مرتب از نیویورک به دیدار ما می آمدند، پدرش نیز که مرد بسیار شوخ و شنگی بود و مرتب از من و اندام من تعریف میکرد، از تورنتو هر ماهه دو سه روزی مهمان ما بود. چون خانه بزرگ بود، دو سوئیت مستقل داشت آنها مزاحمتی برای ما نداشتند، ولی بهرحال اغلب شام و صبحانه را با هم می خوردیم و یا برای گردش و خرید بیرون می رفتیم.
با وجود علاقه شدید من وجستین به بچه دار شدن، این مسئله به بن بست رسیده بود، حداقل با 5 پزشک برجسته مشورت کرده و تحت آزمایشات مختلف قرار گرفتیم، ولی نتیجه منفی بود. هر دو به نوعی دچار اشکال بودیم، تا سرانجام یک پزشک جوان امریکایی و همکار ایرانی اش مشکل ما را حل کرده و من صاحب دو دختر دوقلو شدم.
دوقلوها زندگی ما را به کلی متحول کردند و هر دو خوشحال بودیم، برای بچه ها همه کار می کردیم، هیچکدام میلی به کمک از پدر و مادرها نداشتیم من بعد از 3 سالگی بچه ها، برایشان یک پرستار حرفه ای استخدام کردم و بعد هم با کمک جستین در همان سازمان استخدام شدم چون من هم عاشق یاری رساندن به مردم بودم، من مفهوم پناهنده و آواره را خوب می فهمیدم، توجه و علاقه و دلسوزی من سبب شده بود، بیشتر آنها به من مراجعه می کردند و مرتب برایم نامه های سپاس می فرستادند، حتی به مسئولین سازمان هم ایمیل می کردند. برای من زن ومرد و کوچک و بزرگ فرقی نمی کرد، در این رفت وآمدها خیلی از جوانها عاشق من می شدند من با مهارت خاصی، کاری می کردم که آنها خیلی زود مرا مادر و یا خواهر خود به حساب می آوردند، یکبار که پسری را از عشق 5 ساله اش دراروپا جدا کرده و به کانادا آورده بودند، دست به خودکشی زد و من خیلی زود به کمکش رفتم و او را از آن برزخ بیرون آوردم و بلافاصله هم ترتیب انتقال آن دختر را به کانادا دادم و دو عاشق را بهم رساندم. این ماجرا به چند رسانه هم درز کرد. حتی بی بی سی لندن هم با من مصاحبه کرد و همه اینها از من یک شخصیت انساندوست و فریادرس معرفی کرده بود. جستین به من افتخار می کرد و می کوشید مرا در مسیری که پیش گرفته ام یاری دهد.
یادم هست وقتی شبها به خانه می آمدم، بلافاصله دروان حمام می خوابیدم، تا همه بدنم گرم شود، دردهایش تسکین یابد و گاه همان جا خوابم می برد و با آمدن جستین به رختخواب می رفتم.
یکی از آخرهفته ها که دو برادر و پدر جستین مهمان ما بودند و پرستار بچه ها، برای انجام کاری بیرون رفته بود، من از شدت خستگی درون وان خوابم برد و ناگهان احساس کردم ضربه ای به سرم خورد و از هوش رفتم.
وقتی چشم باز کردم دیدم آب وان خالی شده و درد شدیدی در زیر شکم خود احساس کردم. نمیدانم چنان بنظرم آمد، کسی به من تجاوز کرده است باورم نمی شد، کاملا گیج شده بودم، در همان حال خودم را به اتاق خواب رساندم و لباس پوشیدم و قبل از آنکه جستین برگردد، سوار بر اتومبیل شده و به یک کلینیک آشنا رفتم، خانم پزشکی که آنجا بود از دیدن من تعجب کرد، ولی من از او خواستم همه نوع تست و آزمایش از من بگیرد تا من بدانم آیا کسی به من تجاوز کرده یا نه؟ او بعد از یک ساعت ونیم به من خبر داد بله، چنین اتفاقی افتاده است.
من به شدت به گریه افتادم، خانم پزشک گفت می خواهی پلیس را خبر کنم؟ گفتم نه خودم زنگ می زنم، بعد به خانه آمدم یکسره به اتاق خواب رفتم و خوابیدم جستین دیرهنگام آمد، وقتی دید من تقریبا بیهوش افتاده ام، رهایم کرد، فقط پیشانی ام را بوسید.
فردا جستین زودتر از من خانه را ترک گفت، من کاملا گیج شده بودم، بیشتر شب را نخوابیده و با خود فکر کرده بودم که چه کسی این کار را کرده است. در خانه ما جز پدر شوهر و برادرشوهرانم کسی نبوده، من اصلا نمی توانستم به خودم بقبولانم که چنین اتفاقی برای من، آنهم توسط چنین افراد وابسته ای افتاده باشد.
سر میز صبحانه هر سه آمدند، ولی بنظرم می آمد، سرسنگین هستند، کمتر حرف می زنند، من از خودم می پرسیدیم اگر یکی از آنها چنین عمل خیانت آمیزی را انجامداده، چرا بقیه ساکت هستند؟
همان روز غروب همه شان رفتند و مرا با دنیایی از اندوه و سرگشتگی و بلاتکلیفی برجای گذاشتند. من از شما می پرسم، من واقعا چه باید بکنم؟ از کجا بفهمم چه کسی مقصر است؟ آیا برملا کردن این ماجرا برای جستین، همه خانواده را از هم نمی پاشد؟ چگونه می توان آنها را به قانون سپرد؟ کدامیک را؟ کمکم کنید، من در ونکوور دوست قابل اطمینانی ندارم.
فروزان – ونکوور

1542-52