1526-15

من وشوهرم کامی و پسرمان سیاوش، از ایران یک سره به لندن آمدیم، خواهران من و دو برادر کامی سالها بود در انگلیس زندگی می کردند. من که بعد از انقلاب به کوهنوردی و پیاده روی مرتب عادت کرده و اندام بسیار مناسبی داشتم و بقول کامی، همین اندام او را شیفته من کرد، با خود گفتم باید همچنان این فرم شکیل بدن خود را حفظ کنم، که در اصل با سلامتی هم همراه بود. خوشبختانه در لندن هر دو با دوچرخه ساعتها در روز می راندیم هر دو در سلامت کامل بودیم.
من زیاد از لندن خوشم نمی آمد، چون هوای ابری مرا غمگین می کرد، البته هر دو کار می کردیم، بهمین خاطر زیاد متوجه آب و هوا نبودیم تا سیاوش در مدرسه با گنگ ها درگیر شد، یک شب گروهی اتومبیل ما را جلوی خانه آتش زدند، پلیس هم کاری نکرد، فقط یک افسر پلیس در گوش من گفت شما اجباری ندارید در این مملکت بمانید؟ چرا بر نمی گردید ایران، حداقل فامیل کنارتان هستند!
بعداز آن حادثه من به کامی فشار آوردم، برویم امریکا، بهرحال امریکا سرزمین مهاجران است، بیشتر مردم از سرزمین های دیگر آمده اند. علیرغم میل خودش به دنبال راه هایی رفت تا پسردائی من در سانفرانسیسکو خیلی کمک مان کرد و ما عاقبت به این سرزمین آمدیم.
در سانفرانسیسکو برای ساختن زندگی مان هر دو از ساعت 7 صبح تا 7 شب کار میکردیم، دیگر توانی برای دوچرخه سواری و پیاده روی نبود همین سبب شد من به شدت چاق بشم، باور کنید دست و پا و کمرم همیشه درد می کرد، گاه از درد گردن، سرم را بر نمی گرداندم.
قبول دارم که مدتی غذاهای چاق کننده خوردم، ولی بعد دیگر هرچه می خوردم چاق می شدم، من که در ایران و لندن بیش از 120 پاوند نبودم تا 200 پاوند رسیدم، همه لباس هایم را دور ریختم، لباسهای جدید به تنم گریه می کرد، چروک می شد، اصلا جلوی آینه نمی ایستادم، اگر براثر اتفاق از جلوی یک ساختمان شیشه ای و یا حتی کنار اتومبیل دور می شدم وخودم را می دیدم وحشت می کردم.
کامی اصلا استعداد چاقی نداشت، هرچه می خورد حتی دو پاوند هم اضافه نمی شد، در عوض مرتب سر من غر میزد، که داری مثل کشتی گیرهای ژاپن میشوی! ترا بخدا شب ها مراقب باش بروی من غلت نزنی، چون خفگی من حتمی است. از سویی خواهرزاده ام ایراد می گرفت و می گفت خاله جان سکته می کنی دلت می خواهد روی صندلی چرخدار حرکت کنی؟ دوستانم زیاد با من بیرون نمی رفتند، از رفتن به کنار دریا، استخر و مهمانی های بزرگ هم پرهیز می کردم سه بار عروسی پیش آمد و من بهانه آوردم و نرفتم، بیشتر دوستان و فامیل دلخور و گله مند شده بودند.
آنها حق هم داشتند چون من زن بسیار اجتماعی و گرم و مهربانی بودم، ولی این چاقی لعنتی بدجوری مرا از پای انداخته بود دو سه بار به باشگاه ورزشی محل رفتم، ولی می دیدم نفسم می گیرد، پیاده روی می کردم، زود خسته می شدم، تا یک روز پایم پیچید و به شدت آسیب دید، همین سبب گچ گرفتن پاها و خانه نشین شدم، بدبختی بزرگی که بیشتر بلای جانم شد و چاق تر برجای ماندم.
اغلب روزها تا غروب غذا نمی خوردم، ولی ناگهان چنان گرسنگی گریبانم را می گرفت که هرچه جلوی دستم بود می خوردم، دل درد، پشیمانی وکم کم افسردگی، خانه نشینی کار دستم داد و کار به مشروبخواری کشید، فقط همان را کم داشتم، چون باز هم چاق شدم، پوستم شل شد، بدنم افتاد، مثل اینکه 20 سال مسن تر شده بودم، از خودم بدم می آمد و با همه دعوا داشتم، کامی جلویم ظاهر نمی شد، سیاوش به بهانه های مختلف بیرون خانه بود، دوستان و فامیل تا حد ممکن سراغم را نمی گرفتند، یک شب که کامی به یک جشن اداری رفته بود، من هرچه گشتم مشروب پیدا نکردم، هنوز یکی از پاهایم در گچ بود با همان یک پای گچ گرفته، پشت اتومبیل نشستم و رفتم از مغازه دو سه رقم مشروب خریدم، هنوز توی اتومبیل جابجا نشده بودم، یک بطری را سر کشیدم بعد از لحظاتی به سوی خانه راندم، در نیمه های خیابان بودم که یک دوچرخه سوار جلویم ظاهر شد، نتوانستم خود را کنترل کنم، به بلندی کنار خیابان برخورد کرده و به پیاده رو وارد شدم، نیمکت مخصوص مسافران اتوبوس را خورد کردم و توقف نمودم. از اینکه در آن لحظه پلیس برسد و مرا مست دستگیر کند، همه وجودم پر از وحشت شده بود، به هر طریقی بود، خودم را از پیاده رو به خیابان رساندم و به سرعت به سوی خانه رفتم، از ترس اتومبیل را به درون گاراژ بردم و کرکره را کشیدم و درحالیکه همه بدنم درد می کرد، پای راستم که در گچ بود، زخمی شده بود، خودم را روی مبل انداختم و باهمه قدرتم فریاد زدم، گریستم، خودم را لعنت کردم که چرا اینقدر بلا سر خودم می آورم.

1526-16

ساعت 6 بعد از ظهر دو افسر پلیس به در خانه ما آمدند، از من پرسیدند اتومبیل جیپ سربی رنگ تان کجاست؟ چه کسی آنرا می راند؟ من گفتم هیچکس خانه نیست، من هم قدرت رانندگی ندارم، اتومبیل هم در گاراژ است، آنها گفتند کرکره را بالا بکشم، سراغ موتور اتومبیل رفتند، فهمیدند گرم است، جلوی آنرا بازرسی کردند، دیدند که به شدت صدمه دیده، گفتند راننده این اتومبیل کیه؟ من گفتم برادرزاده من است که امروز به سوی لندن پرواز کرد! هر دو خندیدند و گفتند شما حتی دروغ گفتن هم بلد نیستی! گفتم حقیقت را بخواهید من راننده بودم، گفتند کارت خلاف قانون بوده، درواقع «هیت اند ران» یعنی تصادف کردی و از صحنه تصادف فرار کردی! گفتم دستپاچه شدم، من به دلیل شکستگی پایم ترسو شده ام گفت باید تا هفته آینده به دادگاه بیایی، بهتر است با وکیل بیایی، چون با کلی دردسر همراه خواهی بود. آنها رفتند من که گریه ام بند نمی آمد، جلوی آینه ایستادم و بارها و بارها به خودم لعنت فرستادم، گفتم اگر نمی توانی به قالب گذشته خود بازگردی، بهتر است خودت را بکشی!
شب که کامی آمد و همه ماجرای تصادف را گفتم، حتی توضیح دادم، که برای خرید مشروب رفته بودم، خیلی خونسرد سرش را بالا گرفت و گفت تو دیگر به درد چی می خوری؟ یک زن چاق، بد قواره، خورد شده ، سگ اخلاق و الکلی که هیچکس حتی حاضر نیست باهاش رفت وآمد کند! حرفهای کامی دلم را به شدت شکست و همان شب یک مشت قرص خوردم و خوابیدم، اگر نیمه شب سیاوش متوجه نشده بود، کارم تمام شده بود او در شرایطی که پدرش از ساعت ده شب تازه برای شب زنده داری بیرون رفته بود، مرا به بیمارستان رساند و نجات داد و 24 ساعت بعد وقتی حالم بهتر شد از کامی خواستم خانه را ترک کند و او هم از خدا خواسته راهی لس آنجلس شد.
هفته بعد به دادگاه رفتم، در برابر قاضی ایستادم، خیلی ساده و خالصانه همه قصه زندگیم را خلاصه تعریف کردم، اینکه بدلیل چاقی، همه سرکوفتم زدند، کوچکم کردند، دورم را خالی کردند، بعد هم شوهرم مرا به هیچ گرفت و من به مرگ راضی شدم، که مرگ هم از من گریخت. قاضی به شدت تحت تاثیر قرار گرفت، گفت به یک شرط حاضرم حکمی علیه تو صادر نکنم، اینکه درست 2 ماه دیگر به دادگاه مراجعه کنی و حداقل 20 تا 35 پاوند کم کرده باشی! من رفتم دستش را ببوسم دستش را کشید و گفت برو و عمل کن.
درحالیکه کامی به کلی از خانه رفته بود و حال مرا نمی پرسید، من با اراده قوی و با کمک ایمانم به خدا، به پیاده روی، ورزش با رژیم غذایی پرداختم و در مدت 2 ماه درست 22 پاوند کم کردم و روزی که به دادگاه رفتم، قاضی که براستی انسان مهربان و فرشته صفتی بود، مرا بغل کرد و با من عکس گرفت و گفت دوباره 3 ماه دیگر تو را می بینم و اینگونه مرا به زندگی، به سلامت کامل، به یک زن استثنایی و مورد توجه مبدل ساخت.
من زندگی تازه خود را با انرژی و امید شروع کردم، کامی مرتب پیغام میدهد، که قصد بازگشت به خانه دارد، ولی من آمادگی پذیرش او را ندارم، فامیل واسطه شده اند، من از شما می پرسم من باید چنین شوهری را ببخشم؟ آیا این زندگی می تواند دوام داشته باشد؟ آیا من این روزهای تاریک را فراموش می کنم؟
لعبت – سانفرانسیسکو

1526-17