1527-12

به اتفاق شوهرم مهرداد، تازه از ایران آمده بودم، برای اولین بار در زندگی 25 ساله ام، شاهد ستایش مردها بودم، هر جا می رفتم عده ای دور و برم می پلکیدند، از قد و قواره، اندام، چهره و لب و چشم وخلاصه همه چیز من تعریف می کردند، من در تمام سالهای گذشته در ایران این همه تمجید و ستایش نشنیده بودم، گرچه در ایران هم گاه زمزمه هایی می شنیدم، ولی چون برادران بزن بهادر و ورزشکاری داشتم معمولا در محله و فامیل و اطرافیان کمتر کسی جرات می کرد در گوش من حرفی بزند.
من با مهرداد در دانشگاه آشنا شدم هر دو تحصیلات خود را تا حد فوق لیسانس ادامه دادیم، ولی بعدا کاری در تخصص خود پیدا نکردیم، مهرداد در کارخانه پدرش و من در شرکت عمویم کار می کردیم، وقتی هم مهرداد به خواستگاری آمد، پدرم گفت چون خانواده اش را می شناسم، حاضرم تو را به عقدش در بیاورم، ولی باید برای عروسی دو سال صبر کند تا تو خوب به اخلاق و رفتار او پی ببری، که البته بعد از 8 ماه با حاملگی من، همه با دستپاچگی ترتیب جشن عروسی را دادند.
من چه بعد از ازدواج و چه قبل از آن، گاه از سوی فیلمسازان با احترام و احتیاط، دعوت به بازی می شدم، ولی برادرانم کلا با این مسئله مخالف بودند، من هم زیاد میلی نداشتم تا برادر شوهرم از سانفرانسیسکو زنگ زد و گفت برای اداره رستوران خود، نیاز به کمک مهرداد دارد چون مهرداد آشپز خوبی بود.
مهران برادرش خیلی سریع کار ویزای ما را درست کرد و ما قبل از آنکه بچه دار بشویم به امریکا آمدیم و مقیم شمال کالیفرنیا شدیم، هر دو هیجان زده بودیم. من سخت سرمست و خوشحال که تا این حد مورد توجه بودم، روی ابرها پرواز می کردم، توی خیابان فروشگاه، رستوران جلویم را می گرفتند میگفتند حاضری مدل و یا هنرپیشه بشوی؟ من هم با اخم می گفتم علاقمند نیستم مزاحم نشوید.
مهرداد ومهران مرتب به من هشدار می دادند، که گوش به این حرف ها و وسوسه ها نده، اینها یک مشت شکارچی هستند که در خیابانها بدنبال یک دختر و زن ساده می گردند تا او را در ظرف چند ماه به یک زن خودفروش معتاد مبدل کنند. من هم می گفتم نگران نباشید، گوش های من یکی در و یکی دروازه است. روزها من در رستوران به مهرداد کمک می کردم، البته درون آشپزخانه وقتی دو ساعتی بعنوان ویترس به میان مشتریان می رفتم، سیل شماره تلفن، تقاضای ازدواج سرازیر می شد.
من واقعا در مدت دو سال مقاومت عجیبی نشان دادم، تا مهرداد تصمیم گرفت به مناسب تولد من، به کنکون جنوب مکزیک برویم من درباره این جزایر شنیده بودم، ولی همیشه آرزوی سفر به آنجا را داشتم تا بالاخره هر دو راهی شدیم، مهران و همسرش هم آمده بودند، آنها رفتار عاشقانه و شیرینی داشتند، صدای عشقبازی شان را ما از اتاق پهلویی می شنیدیم، ولی مهرداد خیلی بی سرو صدا بود، حتی از اندام منهم تعریف نمی کرد و در تمام مدت عشقبازی هیچ هیجانی از خود بروز نمی داد وهمین مرا آزار می داد.
ما قرارمان 8 روز بود یادم هست روز پنجم، سباستین جوانی که در همان هتل ساحلی گیتار می زد، مرا در گوشه ای گیر آورد و گفت حیف توست که یک زن معمولی هستی تو می توانی ستاره معروف سینما بشوی، من می توانم کمکت کنم. من خندیدم و گفتم اهل بازیگری نیستم، گفت اگرزمانی 20 میلیون دلار برای هر فیلمی بگیری چه میکنی؟ گفتم کسی به من چنین دستمزدی نمی دهد، گفت من ترتیب این کار را میدهم.
من دیدم مهرداد از دور می آید، بلافاصله حرف را قطع کردم ورفتم، فردا صبح دوباره سباستین را دیدم، جلو آمد وگفت من یک هنرپیشه و خواننده معروف هستم گفتم پس چرا شبها گیتار میزنی؟ گفت اینجا مال مادر و خاله های من است، من می خواهم به مادرم کمک کنم، بعد گفت اگر اراده کنی اتاق ات را با یک سوئیت عوض می کنم، گفتم همین امروز این کار را بکن، درست یکساعت بعد دو سه نفر آمدند و همه اثاثیه ما را به یک سوئیت بزرگ رو به اقیانوس انتقال دادند من باورم شد که سباستین درست می گوید.

1527-14

فردا عصر به بهانه ای، با سباستین همراه شدم، او مرا با قایق به آن سوی آبها برد، درون قایق چند پوستر فیلم به من نشان داد، که روی همه آنها عکس، نام او اول نوشته شده بود، گفت من 3 تا هتل در نیکاراگوئه دارم، ولی عاشق هنر هستم، دلم می خواهد با تو در فیلم ها بازی کنم، اگر رضایت بدهی همین هفته ترتیب کار را می دهم، گفتم من باید برگردم گفت چرا؟ به شوهرت خبر بده بر نمی گردی. گفتم ولی به این آسانی نیست، گفت خودت را اسیر زندگی معمولی نکن، اگر به حرف من توجه کنی، سال دیگر همین موقع داری با من در یک فیلم بازی می کنی. درهمان حال با تلفن دستی اش شماره کسی را گرفت و به او گفت من ستاره تازه فیلم جدیدم را انتخاب کردم، یک ستاره جوان و زیبای شرقی است من دلم میخواهد برای اولین فیلم به او دستمزد خوبی بدهید، بعد دوباره گفت، این مبلغ کم است، حداقل 300 هزار دلار! من از شنیدن این مبلغ از جا پریدم! سباستین گفت، فردا می آئیم سر فیلمبرداری. من کاملا گیج شده بودم، پیشنهاد عجیب و پر از هیجان و دور از انتظار سباستین و عکس العملی که مهرداد و مهران نشان می دادند مرا کاملا گیج کرده بود. عاقبت با تشویق ها و اصرار سباستین تصمیم گرفتم برای مهرداد یادداشت کوتاهی بگذارم و با سباستین بدنبال سرنوشت خود بروم. من و سباستین غروب سوار بر جیپ او از آن منطقه دور شدیم، سباستین مرا به یک قایق برد و آن شب کلی مشروب خوردیم و رقصیدیم و من بکلی پل های پشت سرم را خراب کردم.
سباستین مرا سرانجام به سر یک صحنه فیلم برد، تقریبا خیلی ها او را می شناختند، کارگردان فیلم مرا دید و از من خواست عریان بشوم و در استخر روبروی آنها شنا کنم ، من اکراه داشتم، ولی سباستین تشویقم کرد و می گفت دیگر کار تو از این حرفها گذشته است نقشی که قرار است بازی کنی، قبلا برای بریتنی اسپیرز در نظر گرفته بودند.
من در طی دوماه کم کم در مواد مخدر هم غرق شدم، البته در دو سه نقش کوتاه ظاهر شدم، که به گفته سباستین این نقش ها تمرینی است بزودی در آن فیلم بزرگ شرکت خواهی کرد، من هم نقش مقابل تو را دارم.
این وضع ادامه داشت تا من یکروز در کامپیوتر سباستین صدها تصاویر عریان دخترهایی را دیدم که بیشترشان درحال عشقبازی با او بودند. دیوانه شدم و همان لحظه گریبان سباستین را گرفتم، گفت این شغل من است تو نباید حساسیت و حسادت نشان بدهی گفتم من حدود یکسال است با تو هستم در مشروب و مواد غرق شدم، زندگیم از هم پاشید، آن همه وعده و وعیدهای تو هم به جایی نرسید، من در حد یک سیاهی لشکر باقی ماندم. گفت اگرصبر نداشته باشی به جایی نمی رسی، گفت من تازه میخواهم تو را به یک کارگردان بسپارم، با او دوست بشوی، او همه کار برایت می کند، گفتم من حاضر به چنین کاری نیستم، گفت مطمئن هستم که خواهی کرد.
من چنان عصبانی شدم، که با سباستین درگیر شده و در اوج عصبانیت یک صندلی را برسرش کوبیدم، در یک لحظه همه جا پر از خون شد، من دستپاچه بیرون پریدم و از آن منطقه فرار کردم، بهر طریقی بود خود را به شهر رساندم و با آخرین دستمایه ام تا شهر مرزی مکزیک آمدم و بعد هم با تاکسی به لوس آنجلس و بعد هم سانفرانسیسکو رسیدم.
به مهرداد زنگ زدم، طفلک سراسیمه به سراغ من آمد، وقتی دید سالم هستم، خیالش راحت شد، ولی فهمید که من معتاد شده ام، گفت من نمی توانم تو را به خانه ببرم، ولی برایت در یک هتل اتاق می گیرم، تا تکلیف مان روشن شود. احساس خواری و کوچکی کردم، ولی چاره ای نبود.
دو هفته ای است که در این متل هستم، می ترسم با آن ضربه که به برسر سباستین زدم او را از پای در آورده باشم، همین شب و روز مرا گرفته است نمی دانم چکنم، به پلیس مراجعه کنم، با دوستان سباستین تماس بگیرم، واقعیت را به مهرداد بگویم، واقعا چه بکنم؟
طناز- سانفرانسیسکو

1527-15