1528-77

خوانندگان عزیز مجله جوانان، ژاله از شما یاری می طلبد، او چگونه ماجرای فتانه را فراموش کند؟ آیا شهریار قابل اعتماد است؟

بعد از یک دوره عاشقی با جوانی که می گفت دنیا را زیر پایت می ریزم و خیلی زود به من ثابت کرد که مردی جنایتکار و دغلباز است، یک هفته بود خود را درون اتاق کوچکم حبس کرده بودم، بیشتر شب و روز، اتاقم تاریک بود و فقط صدای موزیک آرامی در اتاق پیچیده بود از دیدگاه من همه عشق ها دروغین بود، با خود می گفتم چقدر ما زنها ساده هستیم، براحتی حرفهای دروغین مردها را باور می کنیم، به آنها دل می بندیم و زندگی مان را بر پایه عشق بی ریشه آنها بنا می کنیم و بعد هم یکروز به خود می آئیم که آن زندگی از پایه ویران است.
من بعد از شکست در آن عشق، تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم، پدر و مادرم مخالف بودند ولی من وقتی دلیل این سفر را به مادرم گفت راضی شد و هرچه طلا و جواهر داشت فروخت و حدود 20 هزار دلار نقد به من داد و گفت فکر میکنم برای هزینه 6 ماه زندگیت کافی باشد بعد هم اگر سر و سامان نگرفتی برگرد، هنوز جایت اینجا خالی می ماند.
من همراه دخترخاله ها و عمه هایم ابتدا به ترکیه رفتم فصل کنسرت ها بود، دو سه هفته ای در استانبول و آنتالیا ماندم، بعد به دنبال راه فرار از ترکیه با یک خانواده آشنا شدم که برای دیدار فامیل به ترکیه آمده بودند، دختر بزرگ خانواده وقتی درجریان تصمیم من قرار گرفت گفت تنها راه تو، پناهندگی است گفتم ولی من آدم سیاسی نیستم، گفت نیازی نیست سیاسی باشی، برو پناهندگی انسانی تقاضا کن، اینکه در ایران چند بار شلاق خوردی، دو ماه زندان بودی، گفتم اگر بفهمند دروغ گفته ام چه میشود؟ گفت اگر می ترسی برو دنبال خانواده ای که با دریافت پول ترتیب ازدواج با یک سیتی زن امریکا میدهند، گفتم چقدر پول لازم است، گفت اگر با آن مرد دو سال رابطه داشته باشی شاید 4 هزار دلار اگر بدون رابطه و تماس باشد حداقل 6 تا 8 هزار دلار. گفتم باید با چه کسانی حرف بزنم؟ گفت سر صبحانه در هتل من به بهانه ای تو را معرفی می کنم و می گویم می خواهی به امریکا بروی. اتفاقا همین کار را کرد، آقایی حدود 65 ساله جلو آمد و گفت بدنبال گرین کارت هستی، یا واقعا اهل ازدواج و تشکیل خانواده هستی؟ گفتم هر دو، هر کدام بدون دردسرتر باشد گفت من حاضرم بدون دریافت پولی با تو ازدواج کنم، به شرط اینکه تا زمان دریافت گرین کارت همسر واقعی من باشی گفتم اجازه بدهید با هم بیشتر حرف بزنیم بعد تصمیم بگیریم.
من بعد از صبحانه با ناصرخان بیرون رفتم و حدود 4 ساعت حرف زدیم، احساس کردم مرد خوبی است، با اینکه فاصله سنی مان سی وچند سال بود، ولی او را پر از انرژی و خیلی جوان تر از سن و سالش دیدم، عاقبت تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم ولی وقت خواستم تا با او عادت کنم.
ناصر با من ازدواج کرد، 4 ماه بعد هم مرا به سن حوزه آورد و به من وقت داد تا خودم را و اطرافم و او را بیشتر بشناسم و بقولی جا بیفتم. ناصر با من به خرید وسینما، رستوران و مهمانی می آمد و خیلی هم خوش می گذشت، ولی من هنوز آمادگی نداشتم تا روزی خود ناصر گفت من تا پایان گرین کارت با تو می مانم و انتظار هیچ رابطه ای هم ندارم، این رفتار جوانمردانه او سبب شد، من به او علاقمند شوم و رابطه زناشویی رسمی را با او شروع کنم، این عمل من او را خیلی خوشحال کرد من هم با آن شرایط می ساختم، تا گرین کارتم آمد، ناصر بلافاصله برای من کاری پیدا کرد و یک آپارتمان کوچک خود را که قبلا اجاره داده بود به من بخشید و گفت از حالا ببعد می توانی بدنبال سرنوشت خود بروی، ولی من هم همیشه پشتیبان تو هستم.
من و ناصر از هم جدا شدیم، ولی رفت وآمدمان ادامه داشت، من هم دو شیفت کار می کردم تا بعد از 3 سال ونیم در یک مهمانی با یک دکتر جوان بنام شهریار آشنا شدم. که می گفت از ایران آمده و در پی گذراندن بورد است تا کارش را آغاز کند شهریار مرتب در گوشم می گفت من شما را یک جایی دیده ام، چهره تان خیلی آشناست، بعد هم مرا به جشن تولدش دعوت کرد، من با تشویق دوستم زهره پذیرفتم و هفته بعد به آن جشن رفتم، حدود 40 مهمان داشت که بیشترشان زن و شوهر بودند، در تمام مدت مرا وسط اتاق می کشید و با من می رقصید و می گفت خدا تو را برای من فرستاده، من آنقدر تنها بودم، آنقدر دلم یک عشق می خواست، که حد نداشت، حالا می بینم در ظرف یک هفته من عاشق تو خواهم شد، چون همه خصوصیات زن مورد علاقه من در تو جمع است.
شهریار هر روز دهها بار به من زنگ میزد و حالم را می پرسید و سرانجام گفت می خواهد مرا نامزد کند، من می گفتم آمادگی ندارم، می گفت دیگر من چنین شانسی بدست نمی آورم، حتی حاضرم در همین هفته با تو ازدواج کنم، اگر رضایت بدهی، میرویم لاس وگاس ازدواج می کنیم. من تا دو سه هفته مقاومت کردم، ولی دیدم او دست بردار نیست گفتم تا یکی از اعضای فامیل من در اینجا نباشد من ازدواج نمی کنم، گفت من تلاش می کنیم یکی از اعضای خانواده ات را بیاورم، از وکیل خود خواست کمک کند و بعد از 4 ماه، مادرم را به امریکا آورد و من با شهریار ازدواج کردم.
وقتی مادرم بر می گشت، من کلی فیلم و عکس عروسی راهمراهش کردم. تا به فامیل و دوستان نشان بدهد، بعد هم من حامله شدم و حال وروز خوبی نداشتم، کلی برای آینده برنامه ریزی کرده بودم که یکروز مادرم زنگ زد و گفت یکی از دوستان قدیمی ات بدنبال تو میگردد ، شاید امشب به تو زنگ بزند، گفتم اشکالی ندارد، من منتظر هستم.
حدود ساعت 5/8 شب بود، که فرزانه دوست دوران مدرسه ام زنگ زد و گفت چه می کنی؟ برایش توضیح دادم گفت باید راجع به مسئله مهمی با تو حرف بزنم، ولی باید زمانی باشد که در خانه تنها باشی، گفتم فردا ساعت 5/6 زنگ بزن گفت حتما.
فردا سر ساعت زنگ زد و گفت شوهرت خانه نیست ؟ گفتم نه چرا می پرسی؟ گفت چون درباره او میخواهم حرف بزنم، بعد ادامه داد شهریار سبب خودکشی دوست مشترک مان فتانه شده، گفتم یعنی چه؟ گفت 4 سال با فتانه رابطه داشت، تا انجا که فتانه حامله شد، شهریار او را واداشت کورتاژ کند ، تا بتواند او را به خانواده خود معرفی کند، فتانه ناچار علیرغم میل خودش کورتاژ کرد و بعد هم دچار افسردگی و عذاب شدید شد، شهریار بجای کمک کردن به او یکروز بی خبر ایران را ترک گفت وآمد امریکا، بعد هم فتانه از غصه خودکشی کرد و این داغ بر دل همه ما ماند.
شنیدن این حرفها مرا منقلب کرد، شب با شهریار حرف زدم، خیلی راحت گفت به من چه ارتباطی دارد؟ از این دخترها توی ایران پر است همه شان میخواهند به مردها آویزان شوند، گفتم ولی تو او را واداشتی کورتاژ کند و بعد هم در اوج افسردگی و تنهایی رهایش کردی، گفت می خواستی چکنم؟ من دلم عشق واقعی می خواست، فتانه ها دخترهای سالمی نیستند، آنها فقط در پی شکار هستند، او قبلا هم کورتاژ کرده بود.
من شوکه شده بودم نمی دانستم چه جوابی بدهم، الان دو هفته است رابطه من و شهریار کاملا سرد شده، او می گوید ترا بخدا بخاطر یک دختر هزار رنگ که به هر بهانه ای خودکشی میکرد زندگی مان را از هم نپاش، ما یک مسافر در راه داریم و من مانده ام چکنم؟ آیا من می توانم ماجرای فتانه را از ذهنم پاک کنم؟ آیا شهریار قابل اعتماد است؟ درمانده ام.

ژاله – سن حوزه

1528-78