1530-85

خوانندگان عزیز مجله جوانان، پیمان از شما یاری می طلبد،

او را با رهنمودهای خود یاری دهید

تا رزا کنارم بود، زندگی من خوش بود. رزا را در سفری به سن حوزه شناختم، او به اتفاق خواهر و برادرش در عروسی بزرگ دوست قدیمی من، سهراب حرکت کرده بود، درجمع آنهایی که می رقصیدند، ناگهان رزا با پاشنه تیز و بلند کفش خودش چنان بر پای من کوبید که نزدیک بود فریاد بزنم، او خیلی زود فهمید چه کرده، چون من به گوشه ای رفتم و با در آوردن کفش خودم فهمیدم خون جوراب و کفشم را خیس کرده است. رزا خیلی عذرخواهی کرد، بعد هم با اصرار مرا با برادر کوچکترم سر میز خودشان برد تا خیالش از بابت پای من راحت شود. اینگونه من و رزا با هم آشنا شدیم و خیلی زود این آشنایی به علاقه و عشق انجامید. من که قرار بود برای یک شغل تازه به لس آنجلس بروم، بخاطر ازدواج با رزا، در شمال کالیفرنیا ماندم، بعد به اتفاق راهی جنوب کالیفرنیا شدیم و در ریورساید هر دو کار تازه ای را آغاز کردیم.
رزا یک پارچه خانم بود، مهربان، دلسوز، با وقار، خانه دار، عاشق و خلاصه همه خصوصیات یک زن ایده ال را داشت، من همیشه می گفتم کاش تو را 10 سال زودتر پیدا کرده بودم و او هم به شوخی می گفت ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است، بشرط اینکه نخوری! روزگار من و رزا به خوبی می گذشت تا پسرمان اسی به دنیا آمد، پسری که چون مادرش مهربان و مودب بود، باور نمی کنید این پسر از 2 سالگی مثل 12ساله ها عمل می کرد.
من گاه شبها جلوی پنجره اتاقم می ایستادم و رو به آسمان می کردم و می گفتم از من خوشبخت تر هم در دنیا وجود دارد؟ چون هیچ کم وکسری در زندگی نداشتم، مهمتر از همه عشق پاک و عمیقی بود که زیر سقف خانه ما جریان داشت، اسی شب و روز مثل یک پرنده کوچک، بدنبال مادرش به هر سویی پرواز می کرد، شبها تا در آغوش مادرش خواب نمی رفت، او را روی تخت اش نمی گذاشتیم.
من و رزا و اسی تقریبا همه نقاط دیدنی، اماکن تفریحی و حتی موزه های کالیفرنیا را دیده بودیم، با شوق فراوان به پسرمان شنا، تنیس، کاراته، ویلن و گیتار از طریق کلاسهای مختلف آموخته بودیم و الحق اسی هم یک نابغه کوچولو بود و خیلی سریع هر هنر و حرفه ای را می آموخت.
وقتی اسی 5 ساله بود، ناگهان رزا بیمار شد، یک بیماری مرموز، که دکترها می گفتند بدلیل ورود یک ویروس ناشناخته از طریق پشه و یا غذا به بدن اش، اینگونه بیمار شده، کار خیلی بالا گرفت، هیچ بیمارستان و پزشکی درست تشخیص نمی داد و من به چشم خودم می دیدم که رزا هر روز ذوب میشود و یکروز غروب توی آغوش خودم رفت و در آخرین لحظات تنها یک جمله گفت: اسی را بتو می سپارم و پدرش و مادرش باش! با رفتن رزا، نه تنها من از پای افتادم، بلکه اسی بیمار شد، به بستر افتاد، غذا نمی خورد، با دوستان خود کاری نداشت، با اینکه تابستان بود، از اینکه بیرون برویم، غذا بخوریم، حتی راه برویم، به کلاس هایش سر بزند، پرهیز می کردم، ناچار به یک روانشناس پناه بردم، برایش دارو نوشت، ولی اسی دواها را دور می ریخت، شب و روز پای قاب عکس مادرش نشسته بود و با او حرف میزد. من حاضر بودم بمیرم و آن لحظات را نبینم چون اینک پسرم بود که هر روز تحلیل می رفت، لاغر و تکیده می شد. تا یک شب از خواب پرید و گفت مادرم را دیدم، چقدر خوشحال بود، می رقصید و آواز می خواند، گفتم با تو حرف نزد؟ گفت مرتب بغلم می کرد و می گفت برو کلاس هایت، برو با دوستانت باش، توی خانه ننشین! من که از شدت احساسات بدنم می لرزید، گفتم پس تو گوش می کنی؟ گفت بله، قول داد با من باز هم حرف بزند. اسی بعد پرسید یعنی مادرم ما را تماشا می کند؟! گفتم البته، مراقب ماست، مخصوصا مراقب توست. شب و روز همه کارهای تو را زیرنظر دارد. راستش نمی دانستم درست عمل می کنم یا نه . چون می خواستم بهر طریقی شده پسرم را از آن وضعیت روحی نجات بدهم.
هرچه بود که اثر خود را گذاشت، اسی پر از انرژی شد، دوباره کلاسهایش را شروع کرد، دوباره با بچه های هم سن و سال خودش همراه شد من نفسی به راحت کشیدم، سعی داشتم در کار غرق شوم، در نزدیکی بیشتر و رفاقت با پسرم غرق شوم، تا مصیبت بزرگ از دست دادن رزا را فراموش کنم.

1530-88

نمی دانم در رویاها، در خواب ها، در افکار اسی چه می گذشت، که آرام شده بود، بارها دیدم، که با تصویر مادرش حرف میزند، و درخانه حداقل 30 عکس کوچک و بزرگ مادرش دیده می شد. و من هم حرفی نداشتم. تا بعد از دو سال ونیم، من در محل کارم با شارون زنی آشنا شدم که چون خود من همسر از دست داده بود، یک دختر 5 ساله داشت، به پیشنهاد او ترتیبی دادم، که بچه ها همدیگر را ببیند، با آنها به سینما ورستوران و خرید رفتیم. این رفت و آمدها میان من و شارون علایقی بوجود آورد، 6 ماه بعد هر دو احساس کردیم برای یک زندگی مشترک کاملا آمادگی داریم، راستش چون هر دو اهل خانواده بودیم، هر دو به بچه هایمان علاقه داشتیم ولی با توجه به اینکه اسی همه وجودش پر از عشق مادرش بود، احساس می کردم، هنوز زمان چنین تصمیمی نرسیده است، زمان می گذشت، شارون بسیار مشتاق این وصلت بود، از سویی ما روابط مان مثل زن و شوهر شده بود و علیرغم اینکه هیچکدام آمادگی فرزند دیگری را نداشتیم، یکروز شارون خبر داد که حامله است.
آخر هفته را به سفر رفتیم، در طی سفر، فرصت هایی پیش آمده تا بیشتر حرف بزنیم، من به او گفتم پسرم بسیار حساس است باید این مسئله را با ظرافت و سیاست خاصی با او در میان بگذارم، شارون هم نظر مرا تائید کرد، ولی بهتر دیدم، یکبار که من و اسی با هم تنها هستیم، ماجرا را به میان بکشم.
یک هفته بعد وقتی من و اسی به سینما رفته بودیم، سر حرف را به زندگی خودم کشاندم و گفتم من باید برای خود همراه مناسبی پیدا کنم چون با این شرایط نمی توانم ادامه بدهم، در ضمن باید کسی باشد، که برای تو هم مادر خوبی باشد.
گفتن این جمله ناگهان اسی را منقلب کرد و گفت هیچکس نمی تواند جای مادرم را بگیرد. گفتم نظرت درباره شارون چیست. گفت زن خوبی است، ولی جای مادر مرا نمی گیرد! گفتم آیا فکر می کنی من باید همه عمر بدون یک همسر وهمراه زندگی کنم؟ گفت می توانی با شارون دوست باشی، ولی من نمی توانم او را در اتاق خواب مادرم ببینم چون من هنوز مادرم را گاه به گاه در خواب می بینم با او حرف میزنم، او همچنان مراقب من است، بعد هم سکوت کرد و گفت اگر خیلی دلت میخواهد ازدواج کنی، برای من یک اتاق در یک جایی اجاره کن، من زندگی کنم، ولی کسی را جای مادرم نبینم.
این حرفها و استدلالات مرا منقلب کرد، نمی دانستم چکنم؟ به شارون زنگ زدم و ماجرا را گفتم، سکوت کرد و بعد هم گفت تو باید تصمیم بگیری من نمی توانم بدون ازدواج، فرزندی به دنیا بیاورم، حتی اگر لازم باشد در همین شرایط هم کورتاژ می کنم گفتم به من وقت بده.
براستی من درمانده ام، من بعنوان یک ایرانی، با فرهنگ و منش ایرانی، با توجه به عشقی که به پسرم دارم، با توجه به علائقی که میان من و شارون بوجود آمده، من نمی دانم چکنم، راستش با یک روانشناس امریکایی حرف زدم، خیلی راحت گفت بهتر است شارون کورتاژ کند و یا با تو در همین شرایط زندگی کند و این برای من قابل قبول نیست، شما بگوئید چکنم؟

پیمان – ریورساید

1530-87