1531-39

تابستان 6 سال پیش که ایران را ترک می کردم، به راستی نمی دانستم چه سرنوشتی انتظارم را می کشد، ابتدا به دبی رفتم، به هر دری میزدم برای پیدا کردن کار مناسب به جایی نمی رسیدم، چون دختری بسیار ساده پوش و بدون آرایش بودم، توجه کسی را جلب نمی کردم، تا یکروز در شاپینگ سنتر دبی با خانمی آشنا شدم، که حدود 25 سال از من بزرگتر بود، ولی مردها دنبالش راه می افتادند و زیرگوش اش زمزمه می کردند..
من بعد از آشنایی چند ساعته، اولین سئوالم این بود که چگونه مردها را جلب می کنی؟ شیدخت خندید و گفت مردها عقل شان توی چشم و هوس های خفته شان است، اغلب آنها کاری به اصالت، نجابت، تحصیلات و آگاهی های یک زن ندارند، اینگونه مردها که تعدادشان به 80درصد از مردهای عالم میرسد، حتی گاهی به زیبایی های واقعی یک زن هم توجه ندارند، ولی خیلی زود به پاها و اندام و سینه زن خیره می مانند!
شیدخت نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت با این سرو وضع تو به جایی نمی رسی، گفتم چکنم؟ گفت یک روزی را به من بده تا بگویم چه پیش می آید. من خودم را به شیدخت سپردم، با او ابتدا به یک آرایشگاه رفتم، موهایم را رنگ کردم، صورتم را کاملا تمیز و براق ساختم، ناخن های دست و پایم را زیبا کردم، بعد با هم به دو سه فروشگاه رفتیم، چند دست لباس سکسی برایم خرید، من ابتدا خجالت می کشیدم ولی او اصرار کرد و به من جرات داد، غروب با آرایش جدید و لباس های تازه، با شیدخت بیرون آمدم، بعد از سالها ناگهان مردها را دیدم که با چشمان شان می خواستند مرا ببلعند! در گوشم از عشق و نامزدی و ازدواج می گفتند و همان شب دو تا آقای ایرانی که از فرانسه آمده بودند، ما را به گران ترین رستوران بردند، با اصرار می خواستند من مشروب بخورم، ولی من زیر بار نرفتم، گرچه شیدخت پا به پای آنها نوشید، آخر شب من به اتاق خود برگشتم و شیدخت با یکی از آنها به یک هتل گرانقیمت ساحلی رفت.
فردا همدیگر را دیدیم، کلی مرا سرزنش کرد، ولی من به او فهماندم در هیچ شرایطی تن به این رابطه ها نمی دهم، ولی ممنون هستم که چشم و گوش مرا باز کردی و به من فهماندی که 80 درصد مردها، با چه افکاری زندگی می کنند و زن را از چه دریچه ای می بینند.
من بعد از ده روز، از طریق آقایی مسن که از من خوشش آمده بود، ولی می گفت از دیدگاه هوس مرا نگاه نمی کند، کاری پیدا کردم و بعد هم چون اسپانسر من خودش را کنار کشیده بود، همان آقا مرا به یک زن و شوهر پیر امریکایی معرفی کرد، آنها مرا بعنوان راهنما و پرستار بکار گرفتند و من جانانه و خستگی ناپذیر در خدمت شان بودم، باور کنید از ساعت 6 صبح به هتل شان می رفتم و بعد از سرو سامان دادن به حمام و صبحانه آنها را برای گردش می بردم، مراقب داروهایشان بودم، تلفن هایی که باید به امریکا می کردند، یادآور می شدم.
هردو می گفتند تو زبان انگلیسی را خوب نمی دانی، ولی بهترین پرستار ویاور و راهنمای دنیا هستی، هر دو می گفتند با ما به امریکا بیا، من توضیح می دادم، امکان آنرا ندارم، هر دو می گفتند ما ترتیب دعوت نامه و ویزا را میدهیم، باورم نمی شد، تا یکروز مانده به بازگشت شان مدارکی به دست من دادند که تازه از امریکا و از دفتر وکیل شان رسیده بود، راهنمایی کردند به سفارت بروم و مطمئن باشم که کارم درست میشود من سه روز بعد به سفارت رفتم، یکی از کارکنان سفارت گفت تو این آدمها را از کجا می شناسی؟ چگونه دو تا سناتور دعوت نامه تورا تائید کرده اند؟ من گیج و منگ می گفتم نمی دانم، یک خانم و آقای امریکایی برایم ترتیب این کارها را دادند.
من بعد از یک ماه ویزایم حاضر شد، جنت و مایک همان خانم و آقا برایم بلیط هواپیما فرستادند و من به سانفرانسیسکو آمدم و یکسره به خانه آنها رفتم، در اصل آنها مرا به فرزندی خود پذیرفته بودند و من بیش از یک فرزند در خدمت شان بودم، آنها برایم نقشه های زیادی داشتند ولی متاسفانه بعد از دو سال و نیم ابتدا جنت و بعد از مدتی مایک را از دست دادم، تنها شدم، گرچه آنها یک آپارتمان دو خوابه شیک و مبله بنام من کرده بودند و مایک در آخرین لحظات زندگی خود، 40 هزار دلار پول نقد هم به حساب بانکی من واریز کرد.
واقعا با رفتن آنها، من احساس کردم پدر ومادر دوم خود را از دست دادم، کوشیدم با زندگی جدید بسازم، کار خوبی پیدا کردم و با توجه به آروزهای جنت در کالج نام نویسی کردم تا به مرور خود را به دانشگاه برسانم.
در کالج با مارک یک استاد آلمانی الاصل روبرو بودم، که از همان روزهای اول چشم به من داشت، یکبار به بهانه تولدش مرا به آپارتمان خود برد و من نفهمیدم چه چیزی در نوشابه من ریخت که بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم، کاملا مشخص بود که به من تجاوز کرده است. من قصد داشتم ماجرا رو کنم، ولی با التماس و گریه با این بهانه که همسر و 4 فرزند در آلمان دارد مرا بازداشت، بعد هم گفت اگر حامله شدم، او همه هزینه های کورتاژ را می پردازد من بعد از این حادثه از آن کالج رفتم و دیگر بکلی از مارک بی خبر بودم.
یکبتار که به دیدن دوستی در همان کالج رفته بودم، با یک دختر ایرانی که بیشتر شبیه امریکایی ها بود، برخوردم، کتایون برایم از عشق پرشور به استاد کالج برایم گفت، وقتی کنجکاو شدم، فهمیدم درباره مارک حرف میزند، می گفت عاشق مایک شده و بدون او می میرد. من کنجکاوتر او را زیر سئوال گرفتم و فهمیدم دوبار کورتاژ کرده، که یکبارش تا پای مرگ رفته است.
من خیلی زیرکانه به سراغ مارک رفتم، از دیدن من جا خورد، ولی بلافاصله عکس هایی از همسر و فرزندان خود به من نشان داد که از سر و کول شان بالا می رفتند گفت من سعادت خود و بچه هایم را از تو دارم، که ماجرای روابط مان را سکوت گذاشتی!
من که حرفهای مارک را باور نداشتم گفتم مرا با خانواده ات آشنا کن، مارک فردا شب مرا به آپارتمان خود دعوت کرد و من از روبرو همسرش و 4 فرزند قد و نیم قد او را ملاقات کردم، همه شان دور و بر مارک می پلکیدند، همه شان او را دوست داشتند راستش من نمی توانستم تحمل کنم، که مارک همچنان شاگردان خود را فریب بدهد و حتی آنها را وادار به کورتاژ کند تا رابطه شان پنهان بماند، بعد هم به همسر و بچه هایش دروغ بگوید وخود را مرد خانواده جا بزند.
من از طریق همان دختر ایرانی، با یک دختر افغانی، بعد یک زن جوان ویتنامی آشنا شدم که همه شان قربانیان مارک بودند. من ابتدا تصمیم گرفتم به سراغ همسرش بروم او را در جریان همه چیز بگذارم. به همسرش زنگ زدم و قرار دیدار گذاشتم، من هنوز زبان باز نکرده بودم، که همسر مارک از بیکسی و تنهایی خود گفت واینکه اگر مارک او و بچه هایش را به امریکا نمی آورد، شاید تا امروز خودکشی کرده بود، می گفت عاشق شوهرش بوده و هست او تنها تکیه گاه زندگیش و پدر مهربان فرزندان اش بحساب می آید.
از اینکه با او واقعیت ها را در میان بگذارم پشیمان شدم، به سراغ آن دختر ایرانی رفتم، تا شاید او را بخود بیاورم، وقتی گفتم اگر روزی بفهمی مارک به تو خیانت کرده و یا همسر و فرزند داشته باش چه میکنی؟ خیلی راحت گفت خودم را می کشم چون من بعد از مرگ مادرم، هیچ پناه دیگری ندارم.
من عشق واقعی را با مارک تجربه کردم و بدون اوزندگی برایم مفهومی ندارد، من کاملا گیج شده بودم، از خودم می پرسیدم چه باید بکنم؟ بعد از یک ماه با خود گفتم با شما سخن بگویم، از شما بپرسم که چکنم؟
آیا ماجرای پشت پرده زندگی مارک را به مسئولان کالج اطلاع بدهم؟ آیا همسرش را درجریان بگذارم؟ آیا این دختر شکننده ایرانی را از همه چیز مطلع کنم؟ واقعا چه کنم؟
سهیلا – سانفرانسیسکو

1531-42

1531-43