1532-50

این قصه واقعی را بدلیل شباهت به قصه طلاق مجله شماره 1528 برگزیدیم

بن بست من با این خاله مهربان و فداکار

یادم هست من 6 ساله بودم، که با پدر و مادر و برادر12 ساله ام، راهی کنار دریا بودیم، یک راننده ناجوانمرد کامیون، برای سبقت گرفتن از یک کامیون دیگر، اتومبیل فولکس واگن پدرم را به قعر دره انداخت و بدون برجای گذاشتن نشانه ای گم شد در آن حادثه بجز من، همه خانواده از دست رفتند، من هم مجروح به بیمارستان انتقال یافتم.
فامیل مرا به میان خود بردند و از جمع آنها خاله پری مرا به فرزندی پذیرفت. خاله پری به راستی مهربان بود، او با همه وجود مراقب من بود، درخانه ای که 5 پسر بودند، من احساس راحتی نمی کردم ولی بهرحال زیر چتر حمایت خاله جان احساس امنیت می کردم، البته من تا 2 سال حال و روز خوبی نداشتم، چون مرتب سراغ پدر ومادرم را می گرفتم، اغلب شبها کابوس آن حادثه به سراغم می آمد. با فریاد از خواب می پریدم.
کم کم به شرایط تازه عادت کردم، خودم را عضو آن خانواده دیدم، خوشبختانه در درس کوشا بودم، بهترین شاگرد مدرسه و مورد حسادت پسرخاله ها، که تنبل و فراری از درس و مدرسه بودند، دو سه بار مرا به دلیل کارنامه خوب و درخشانم کتک زدند، دو سه بار تهدیدم کردند گزارشات مدرسه را به خانه نیاورم، تا در 12 سالگی، تورج پسر دوم خاله به حمایت از من برخاست و با برادرش درگیر شد می شنیدم که می گفت این دختر پدر ومادرش را از دست داده، یک یتیم بی کس است، بجای اینکه هوایش را داشته باشیم، داریم آزارش میدهیم، این حرفها و حمایت های تورج سبب شد که کم کم آن 3 پسرخاله هم با من از در دوستی و مهربانی در آیند.
در 14 سالگی فهمیدم تورج 18 ساله هم با من رفتار دیگری دارد، دو سه بار چند شعر عاشقانه آورد، گفت تا بحال این شعرها را خوانده ای؟ یا کاست ترانه های عاشقانه روز را برایم می خرید.
من از همان کودکی تورج را مثل برادر نگاه می کردم، هیچ احساس دیگری به اونداشتم، چون همه ما زیر سقف خانه ای زندگی می کردیم که یک پدر و مادر داشتیم، شب و روز هم با یکدیگر حشرونشر داشتیم.
یکبار که همگی به شمال میرفتیم، من همه آن منظره تصادف جلوی چشمانم زنده شد، همه بدنم می لرزید، از این سفر خوشحال نبودم، در نیمه های راه چالوس، ناگهان متوجه یک اتومبیل کورسی شدم که چند جوان درون آن بودند و با اتومبیل دیگری که جلوی ما میراند توجه داشتند، چون درون آن 3 دختر نوجوان بودند که به آنها ایما و اشاره هم می کردند.
من در یک لحظه دیدم که اتومبیل دیگری از روبرو می آید، اتومبیل کورسی که به بخشی از آن سوی جاده منحرف شده بود از ترس به اتومبیل های دیگر از جمله اتومبیل ما برخورد کرد. من جیغی کشیدم، خاله گفت چه شده؟ همه آنچه در ذهنم گذشته بود، به خاله گفتم. التماس کردم گوشه ای توقف کند تا من حالم بهتربشود، شوهرخاله ام علیرغم میل خودش، در یک حاشیه جاده ایستاد، همه بیرون آمدیم، درست لحظاتی بعد صدای چند ترمز شدید و برخورد اتومبیل و بعد هم دود و آتش را متوجه شدیم، همگی بدرون اتومبیل پریده و به آن سوی رفتیم همان اتومبیل کورسی با یک کامیون برخورد کرده و آتش گرفته بود و هیچکس جرات نمی کرد حتی آنها را نجات بدهد، جلوی چشم اتومبیل های گذری سوختند و چند نفر هم در اتومبیل های دیگر زخمی شده بودند. خاله ام که رنگش پریده بود، مرا بغل کرد و گفت دختر تو امروز ما را نجات دادی بعد از آن سفر خوبی را شروع کردیم و با انرژی و شور وحال به خانه برگشتیم، درست یک ماه بعد تورج در گوشم من گفت دوستم دارد، من کاملا جا خوردم، ابدا انتظار چنین برخوردی را نداشتم، من سکوت کرده و تا دو سه روزی از جلوی چشم تورج هم رد نمی شدم 2ماه بعد خاله جان مرا صدا زد و گفت خبر خوشی دارم، تورج تو را دوست دارد و می خواهد با تو ازدواج کند، خوشبختانه تورج در یک وزارتخانه کار خوبی دارد، پدرش هم یک آپارتمان به عنوان هدیه عروسی به شما می بخشد.
گفتم من هنوز آمادگی ازدواج ندارم. گفت تورج هم عجله ندارد، حداقل دو سه سالی صبر می کند، ولی ما می خواهیم نامزدی شما را اعلام کنیم. می خواستم بگویم، من هیچ احساسی به تورج ندارم، اصلا به چنین وصلتی رضایت نمی دهم، ولی یاد آن همه محبت و عشق و مراقبت های ویژه خاله جان می افتادم و زبانم بسته می شد.
برای اینکه بتوانم خودم را آرام کنم، به خودم می گفتم از این ستون به آن ستون فرجی است. نگران نباش، در این مدت شاید فرصت هایی پیش آمد که بتوانی با خاله جان رک و پوست کنده حرف بزنی.
در اوج اندوه من، در یک مراسم ساده، ما را نامزد کردند، ولی من از همان روز اول به تورج فهماندم که اجازه ندارد مرا لمس کند و من به هیچ رابطه ای تا زمان ازدواج رسمی نمی دهم، تورج هم با وجود این که خوشحال نشد، ولی رضایت داد.

1532-51

در طی دو سال هر چه تورج به من بیشتر علاقمند می شد و برایم هدیه می آورد نامه عاشقانه می نوشت، من بیشتر از او دور می شدم و احساس غریبی می کردم. اما برخلاف تصور من، هیچ چیزی که او را پشیمان کند و یا مرا وادارد با خاله جان حرف بزنم پیش نیامد و درست در 60 سالگی خاله جان تاریخ ازدواج ما را تعیین کردند و همین مرا بکلی منقلب کرد، تصمیم گرفتم به هر طریقی شده، با خاله جان حرف بزنم، یکروز غروب این فرصت پیش آمد، من همه حرفهای دل خود را به خاله پری گفتم.
خاله جان به شدت ناراحت شد، حتی شب او را به بیمارستان بردند ولی هیچکس نفهمید چرا؟ من هم دهان باز نکردم، تا به عیادت خاله جان رفتم، در بیمارستان دستهای مرا گرفته و گفت راستش را بخواهی اگر تورج بفهمد که تو دوستش نداری و نمی خواهی با او ازدواج کنی، خودش را می کشد! من پسرم را خوب می شناسم، تو باید با او ازدواج کنی، قسم میخورم بعد از مدتی به او عادت می کنی من صدها نفر را دور و برخود می شناسم، با اکراه با خواستگاران خود ازدواج کردند، ولی بعدها به آنها علاقمند شدند.
خاله جان با همه وجودش می کوشید مرا راضی کند، چون بجرات نگران پسرش بود، من هم دلم نمی خواست او را ناراحت کنم، علیرغم میل خودم، به آن ازدواج رضایت دادم، بشرط اینکه به اتفاق تورج به امریکا برویم و من از جلوی چشم خیلی از دوستانم که ما را خواهر و برادر می شناختند و حالا با شنیدن خبر نامزدی ما کلی متلک بار من کردند دور شویم، من خوب می دانستم ازدواج ما، در میان فامیل و آشنایان عکس العمل خوبی ندارد ولی بیش از این مقاومت نکردم و خاله هم قول داد، ما را روانه خارج کند.
مراسم ازدواج ما در رامسر منزل عموی تورج برگزار شد و 4 ماه بعد هم با کمک پسرعموهایش ما ابتدا به دبی و بعد هم امریکا آمدیم، من از همان اولین شب ازدواج فهمیدم که تحمل این زندگی مشترک را ندارم و سفر به خارج، حداقل این حسن را داشت که من به راحتی از او جدا می شدم ضمن اینکه نمی خواستم دل تورج را بشکنم و مکنونات قلبی خودم را بازگو کنم.
از همان ماههای اول ورودمان، من به بهانه ناراحتی زنانه، از روابط زناشویی سرباز می زدم، تورج هم باور می کرد و من آرزو می کردم او به سراغ زنان دیگر برود و یکروز به من خبر بدهد که طلاق می خواهد، ولی تورج عمیقا به من دلبستگی داشت و حاضر بود سالها صبر کند تا من ظاهرا سلامت بشوم.
من بعد از 4 سال، بدنبال کلی پنهان کاری ها و زجر و اندوه درونی، برای خاله پری پیغام گذاشتم که قصد جدایی دارم و فردا صبح خاله دیگرم زنگ زد و گفت پری جان براثر سرطان 2 ماه است در شرایط بدی بسر می برد خواهش میکنم قضیه جدایی را فراموش کن.
من صبر کردم، خاله پری کمی بهتر شد، ولی هنوز پزشکان به او امید ندادند و من در این میان درمانده ام که چکنم؟ آیا من باید تا زمان رفتن خاله پری صبر کنم؟ آیا با تورج چهره به چهره حرف بزنم؟ به راستی چه برسر او می آید؟ من آینده ام چه خواهد شد؟
ستاره – تگزاس

1532-52