1498-31

من از کودکی دختر هنرمندی بودم، از همان سن و سال کم، نقاشی می کردم، می رقصیدم، پیانو میزدم، آواز می خواندم، مرا همه دوست داشتند، درجمع فامیل و آشنایان همیشه هنرنمایی می کردم. خانواده ما صاحب 3 دختر و یک پسر بود من کوچکترین شان بودم با آخرین خواهرم، 12 سال فاصله داشتم وهمین سبب شده بود دردانه خانواده باشم.
پدرم به راستی مرا دوست داشت، مادرم مهر خود را میان همه تقسیم می کرد، من به مرور قد می کشیدم و زیباتر می شدم. از هر سویی زمزمه های عاشقانه می شنیدم، ولی مغرور بودم، بدنبال شاهزاده خیالی خود می گشتم. برای هر پسری عیبی می تراشیدم یادم هست یکبار در یک مهمانی بزرگ در خانه پدرم، که بیشتر چهره های معروف آن زمان تهران حضور داشتند من برایشان پیانو نواختم و خواندم و سر میز شام و درون اتاق ها و حداقل 20 پدر و مادر از من خواستگاری کردند، در میان آنها فرشید مرتب دور و بر من بود، ودرگوشم از عشق می خواند. من هم به شوخی می گفتم تا امروز این حرفها را به چند تا دختر زده ای؟
فرشید قسم می خورد، تا آن شب به هیچ دختری دل نبسته و حرفهای عاشقانه نزده است، آخر شب گفت اگر به راستی به خواستگاری من جواب مثبت میدهی پدر و مادرم را بفرستم، وگرنه دلم نمی خواهد جلوی دوستان و فامیل سرشکسته بشوم. من گفتم فرصت بده، من هنوز تو را نمی شناسم.
اتفاقا بعد از 2 هفته پدرم تصمیم به ترک ایران گرفت و چون اقداماتی کرده بود، اقامت انگلیس را گرفته بود، حالا فقط باید همه آنچه در ایران داشت می فروخت، که بسیار سخت بود، ولی به عموهایم وکالت داد و راه افتادیم و من فرصت اینکه از فرشید خداحافظی کنم پیدا نشد.
در لندن خیلی زود جا افتادیم، پدرم یک آپارتمان بزرگ خریده بود. زندگی در آن آپارتمان که مشرف به یک پارک کوچک و با صفا بود، پر از شادی بود من وارد کالج شدم، ضمن اینکه دنبال موسیقی را هم گرفتم. تقریبا من از ساعت 8 صبح تا 9 شب در کلاس های مختلف بودم و اصلا فرصتی برای دوست شدن و مثل دیگر دخترها به کلاب رفتن نبود ولی در نهایت خوشحال بودم. در اوج این خوشحالی ها، مادرم مریض شد، دو نوع سرطان او را از پای در آورد و خانه پر از شور و روشنایی ما را تاریک کرد.
پدرم که عاشق مادرم بود، آنچنان غمگین شده بود که حاضر به خروج از خانه نبود هردو خواهرم و برادرم در طی یکسال و نیم ازدواج کردند، ولی هیچ تاثیر مثبتی بر روحیه پدر نداشتند، من با همه قدرت می کوشیدم دوروبرش باشم با خواهش او را به سینما، تیاتر و کنسرت و رستوران می بردم، سعی می کرد بخاطر من شاد باشد. ولی با همه قدرت، از پای افتاده بود، مرتب می گفت مادرت مرا صدا میزند. من و خواهرانم یکروز صبح، درست در روز تولد مادرم، وقتی به سراغ پدرم رفتیم، دیدیم درحالیکه صورت اش را لبخندی شیرین پوشانده، با زندگی وداع گفته است این حادثه برای من خیلی سنگین بود، ولی خواهرانم چون شوهر و فرزندانی داشتند، به مرور فراموش شان شد.
من تا دو سال حال روحی خوبی نداشتم، تا یکروز در یک فروشگاه زنجیره ای با فرشید برخوردم، هر دو از دیدن هم حیرت کردیم، بی اختیار همدیگر را بغل کردیم، من اشکهایم سرازیر شد، فرشید گفت دورادور خبرهای بد را شنیده ام، خیلی متاسفم دلم می خواهد روی من حساب کنی، من در هر شرایطی کنارت خواهم بود. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت، دو بار نامزد شدم، ولی سایه تو رهایم نکرد حالا هم به دنبال تو آمده ام لندن، دیگر دست از سرت بر نمی دارم. گفتم فردا شب شام؟ گفت چرا همین امشب نه؟ گفتم عیبی ندارد، فرشید از همانجا مرا با خود برد، کلی راه رفتیم، غروب بیک رستوران دنج رفتیم و تا ساعت 11 شب ماندیم، هر چه در دل داشتیم بازگو کردیم و من باور کردم که فرشید واقعا عاشق من است و این راه را برای دیدن من آمده است.
فرشید اصرار داشت با هم ازدواج کنیم، من عقیده داشتم حداقل 6 ماه صبر کنیم، می گفت می ترسم دوباره حادثه ای مرا از تو جدا کند. دو سه هفته بعد با پدر ومادرش ملاقات کردم، هر دو شکسته شده بودند، آنها هم یک دختر از دست داده بودند، ناچار به کوچ شده و روحیه خوبی نداشتند هر دو می گفتند آرزو داریم شما با هم ازدواج کنید، صاحب چند فرزند بشوید و ما شب و روز پرستارشان باشیم. فرشید می گفت من دلم میخواهد حداقل 5 فرزند داشته باشم، می دانم که همه شان مثل تو خوشگل می شوند.
من با خواهران و برادرم حرف زدم، آنها خوشحال شدند و گفتند این حادثه خوب، روحیه تو را تغییر میدهد. ولی کاش پدر ومادرمان زنده بودند و این رویداد خوش را می دیدند.

1498-29

این را هم اضافه کنم که من در ضمن در طی چند سال فهمیدم دو خواهر و یک برادرم از توجه شدید پدر به من سالها سخت عصبانی بودند و حتی مهر مرا هم به دل نگرفته بودند، حالا با رفتن پدر انگار کینه ها پایان یافته بود، مرتب حال مرا می پرسیدند و از ازدواج من ابراز شادمانی می کردند و خیلی زود تدارک آنرا هم دیدند، خصوصا که برادرشوهرخواهرم، یک سالن بزرگ عروسی و همه امکانات جشن داشت و بدون اینکه من باخبر باشم، پشت پرده همه چیز را آماده ساخته و من و فرشید را در جریان گذاشتند، که این اقدام شان در برابر خانواده فرشید یک اقدام بسیار پراحساس و مهرآمیز جلوه کرد.
وقتی ما ازدواج کردیم، فرشید از من خواست دور هنر را خط بکشم، مرتب می گفت تو آنقدر بچه دار میشوی که وقت نوازندگی و خوانندگی نداری، پس بهتر است از همین حالا، خود را کنار بکشی، من می گفتم ولی عشق من موسیقی است. هیچ صدمه ای هم به زندگی من و مادر بودن من نمی زند. ولی می دیدم که او حساس شده، به او گفتم تا دومین بچه صبر می کنم، بعد دوباره به موسیقی می پردازم با همه اشتیاقی که هر دو برای بچه دار شدن داشتیم، متاسفانه در طی 3 سال بچه دار نشدیم. برای یافتن راه حل به چند پزشک معروف مراجعه نمودیم حتی برای معالجه به لس آنجلس یوسی ال ای هاسپیتال رفتیم، ولی بی فایده بود.
یکی از دوستان مان گفت یک پزشک بسیار معروف در استرالیا، هر زن نازایی را به آرزویش رسانده ما بار سفر بسته و به سیدنی رفتیم، حدود 20 روز ماندیم، کلی خرج کردیم، ولی به نتیجه نرسیدیم. گرچه در آخرین روزی که بر می گشتیم همان پزشک گفت معالجات من اعجاز می کند من مطمئن هستم، به زودی به من زنگ می زنید و میگوئید بچه دار شدید.
ما برگشتیم، ولی من همچنان داروها و دستورالعمل های آن پزشک را دنبال می کردم، ضمن اینکه فرشید بکلی نا امید شده بود و یک شب که در این باره حرف میزدیم گفت تو دلت نمی خواهد حامله بشوی، تو دنبال شهرت و محبوبیت هنری هستی!.
من عصبانی شدم و فریاد زدم اگر چنین بود، بیش از 4 سال تن به همه آزمایش و دارو و تحقیقی نمی دادم، شاید عیب از تو باشد فریاد زد، نه برادر تو هم عقیم است تو هم عقیم هستی، من بیخود دارم وقتم را تلف می کنم. گفتم بعد از 5 سال زندگی مشترک، داری وقتت را تلف می کنی؟ این توبودی که عاشق من بودی بخاطر من به لندن آمدی، گفت بله آمدم تا تو را به زانو در آورم و بروم، حالا هم به زانو در آمدی!
من همان شب به خانه خواهر بزرگم رفتم و با یک وکیل حرف زدم، ولی قبل از اقدام جدی، نامه ای از وکیل فرشید دریافت کردم که تقاضای طلاق کرده بود، من هم بلافاصله اقدام کردم، ولی بعد از یک ماه و نیم فهمیدم حامله ام. در آن شرایط می خواستم فرشید را در جریان بگذارم، ولی یاد توهین هایش افتادم، یاد اینکه من و خانواده ام را عقیم خواند، اینکه گفت بخاطر انتقام با من ازدواج کرده، و اینکه بلافاصله با یک دختر جوان در محافل دوستان ظاهر شد.
من دور از چشم همه به بهانه های مختلف از حضور در دادگاه خودداری می کردم و وکیلم پرونده را دنبال کرد، من در پشت پرده و حتی بدور از چشم خواهران و برادرم، دخترم را بدنیا آوردم و بنام خود برایش مدرک شناسایی گرفتم. بعد رسما از فرشید جدا شدم و زندگی تازه خود را آغاز کردم، ضمن اینکه شنیدم فرشید هم با همان دختر ازدواج کرده است.
اینک دچار نوعی سرگردانی روحی شده ام، آیا این کار من درست بود؟ اگر ماجرا رو بشود، فرشید چه میکند؟ اگر مدعی شود من چکنم؟ درمانده ام چکنم؟
مهسا- لندن

1498-30