1536-50

از ایران که بیرون آمدم، نیت داشتم به دنبال رشته پزشکی بروم، بعد از 4 سال دربدری و بی خانمانی، سرانجام سر از آریزونا در آوردم، ظاهرا به عنوان پناهنده اجتماعی، مذهبی آمده بودم، به همین جهت دو بنیاد کلیسایی مرا یاری می دادند، آنها برایم یک آپارتمان کوچک اجاره کرده و ترتیب نام نویسی مرا در یک کالج دادند تا هم زبان انگلیسی ام را قوت بدهم و هم رشته ای را دنبال کنم تا هرچه زودتر به کاری مشغول شوم.
چون هیچ ارتباطی با فارسی زبانان نداشتم زبان انگلیسی ام به سرعت تکمیل شد در ماه ششم، در یک دانشگاه مشغول کار شدم تا بعد از گذراندن دوره مدیکال آسیستان، احتمالا در یک کلینیک بکار بپردازم چون عاشق بچه ها بودم بعد از 2 سال با دو پزشک کودکان همکاری آغاز نمودم، که یک زن و شوهر پزشک بودند، آنها در ضمن با کمک دو فامیل نزدیک خود یک کودکستان راهم اداره می کردند و به عنوان پزشک خانواده و کودکان به بیش از 150 خانواده نزدیک بودند و من 3 سالی در کلینیک مشغول بودم.
بعد از حدود 3 سال ونیم آنها مرا به دلیل علاقه و توجه خاص که به بچه ها داشتم در آن کودکستان هم بکار گرفتند، من تقریبا هر روز ساعت 7 صبح بیدار می شدم و تا ساعت 10 شب مشغول کار بودم عجیب اینکه خسته هم نمی شدم.
درون آن ساختمان و محیط کودکستان، کم کم یک مرکز ورزشی و تفریحی هم برای بچه ها دایر شد، بطوری که بچه ها از صبح که می آمدند، ضمن درس به ورزش های مختلف، شنا، فوتبال و بسکتبال، بعد هم کلاسهای موسیقی و آواز می پرداختند و من چون آچار فرانسه در همه زمینه ها فریادرس آن زوج پزشک بودم و آنها هم الحق بالاترین حقوق را برای من تعیین کرده بودند، تا آنجا که من بخاطر کم خرجی و تنهایی80 درصد درآمدم را پس انداز می کردم که خود پول قابل ارزشی شد.
در این میان استیو برادر آن خانم دکتر به من علاقه نشان می داد، ولی من از او خوشم نمی آمد، اصولا می خواستم با مردی دوست و صمیمی باشم که روزی با او ازدواج کنم درحالیکه استیو با همسرش اختلاف داشت و بقولی در آستانه جدایی بود.
او بارها مرا به شام، به پارتی، کلاب بسیار دعوت کرد، ولی من نپذیرفتم و هر بار بهانه ای آوردم و او مرتب در گوش من می گفت قول میدهم روزی رضایت بدهی!
استیو هم در آن مجموعه کار می کرد، گاه در مسیر من ظاهر می شد و تقاضاهای خود را تکرار می کرد و یکبار هم با دختر خوشگلی در جشن کریسمس آن مجموعه رقصید و او را بوسید، به خیال اینکه من حسادت می کنم و تسلیم می شوم.

1536-51

آن زن و شوهر که درواقع همه کاره این مجموعه بودند، ترجیح می دادند من کارهای حساس و در ضمن در رابطه مسائل مالی را بعهده بگیرم چون به من اطمینان کامل داشتند، بارها مرا آزمایش کرده بودند. از سویی استیو اصرار داشت چون من به بچه ها علاقه دارم و در ضمن سابقه ورزشی از جمله شنا داشتم، مسئولیت استخر بچه ها را هم بعهده بگیرم، من راضی نبودم، ولی او آنقدر در گوش خواهرش خواند که آنها از من خواستند از ساعت 11 صبح تا 3 بعد از ظهر این مسئولیت را بپذیرم و من علیرغم میل خودم قبول کردم، چون راستش را بخواهید من در تمام طول زندگیم، خیلی از حوادث و رویدادها را پیشاپیش احساس می کردم و همین حس مرا از خیلی بلایا نجات داده بود.
به هرحال من ماموریت تازه را هم پذیرفتم و با دقت خاص و حوصله و قدم به قدم با مسئولیت پیش میرفتم و هر بار روی بر می گرداندم، استیو را درگوشه ای می دیدم.
حدود 3 ماه گذشت، من در حساس ترین لحظات همه وجودم چشم وگوش بود. تا یکروز که از صبح دچار سردرد شدید بودم، با خودم چند قرص مسکن سرکار آوردم، دو سه بار می خواستم به آن زن و شوهر بگویم که مرا امروز معاف کنید ولی باز هم خودم را کنترل کردم. تا در یک لحظه استیو برایم دو سه لیوان آب میوه آورد و گفت چون نمی دانستم چه نوع اش را دوست داری، همه نوع آوردم، من یک لیوان آب منگو نوشیدم، لحظاتی بعد حالت خواب آلودگی به من دست داد واصلا نفهمیدم و روی مبل درون اتاق مشرف به استخر خوابم برد ناگهان با صدای جیغ بچه ها از جا پریدم، یک جسد روی آب بود، من نمی دانستم چکنم، به درون استخر پریدم و بعد هم کوشیدم آن بچه را نجات بدهم، ولی فایده ای نداشت. پلیس و آمبولانس آمدند و من که هر لحظه انتظار داشتم سکته کنم، با کمک استیو روی مبل نشستم، استیو در همان حال گفت تقصیر تو بود تو خواب رفته بودی، بچه ها هرچه صدایت زدند نفهمیدی گفتم پس تو کجا بودی؟ گفت من مراقب یکی از بچه ها که بیماری قلبی دارد بودم! من کاملا گیج شده بودم، اصلا اراده ای از خود نداشتم، استیو گفت من نجات ات می دهم، به شرط اینکه گوش به فرمان من باشی.
من آن شب به بیمارستان انتقال یافتم، چون حال خوبی نداشتم، استیو هم بیخ گوشم بود و مرتب زمزمه میکرد. فردا صبح به آپارتمانم رفتم، استیو هم به دنبال من آمد و گفت اگر تسلیم من باشی، من تو را از این مخمصه بزرگ رها می کنم. بعد به هر طریقی بود، مرا بوسید و با من به رختخواب رفت، درحالیکه من با همه وجود به او در آن لحظه نفرت داشتم ولی با خود می گفتم اگر تن به این کار ندهم او مرا به پشت میله های زندان می فرستد.
وقتی فردا صبح سرکار رفتم، آن زن و شوهر کلی از من تشکر کردند و گفتند استیو برایمان گفت که تو همه سعی خودت را کردی که شاید آن بچه را نجات بدهی، ولی مثل اینکه استیو می گفت یکی از بچه ها قبل از این حادثه، ضربه ای به گردن آن پسرک زده بود که پلیس به دنبال آن پسر می گردد!
استیو هر شب به آپارتمان من می آمد و مرا تسلیم خود می کرد و من زجر می کشیدم و دم نمی زدم، تا از من خواست با او ازدواج کنم. ولی من اصلا تحمل زندگی زیر یک سقف را با او نداشتم و خیلی صریح گفتم چنین پیشنهادی را نمی پذیرم.
3 روز بعد چند مامور به سراغ من آمدند و دوباره درباره آن حادثه مرا به بازجویی کشیدند و حتی یکی از آنها گفت استیو همکار تو، در یک بازجویی جدید، که بدنبال شکایت چند میلیونی خانواده آن پسر علیه خواهرش داشته، گفته که به تو شک دارد و مطمئن است که در آن روز تو دچار خطایی شده ای!
من به گریه افتادم و گفتم وکیل می گیرم، شب استیو به سراغم آمد و گفت یا با من ازدواج کن و یا برو پشت میله های زندان! من براثر اتفاق همه حرفهای او را ضبط کردم، ضمن اینکه می دانم فیلمهای دوربین مدار بسته آن مرکز را استیو در اختیار دارد ولی رو نمی کند، من کارم دارد به جنون می کشد، هیچ دلیل و مدرکی به جز آن صدای ضبط شده و احتمالا دوربین مدار بسته که از سوی استیو پنهان شده، دراختیار ندارم. شنیده ام دادگاه صدای ضبط شده را نمی پذیرد. من حتی تصمیم گرفتم تا با ماموری حرف بزنم و بخواهم به نوعی برخوردهای استیو را زیرنظر بگیرد، تا شاید بیگناهی من ثابت شود و چهره واقعی استیو رو شود.
آیا فکر می کنید این راه ها می تواند مرا یاری دهد؟ یا باید در سکوت بمانم و تسلیم هیولایی بنام استیو بشوم؟
سایه – آریزونا

1536-52