1537-68

با پژوهان در سالگرد ازدواج عموی بزرگم در واشنگتن دی سی آشنا شدم. می گفت عموجان به او خیلی کمک کرده است. من از اندام ورزیده و چهره دلپذیر و ادب پژوهان خوشم آمد، به پیشنهاد دیداری در هفته بعد موافقت کردم.
دیدارهای ما تا مرحله نامزدی پیش رفت. چون عموجان به او فهماند که نمی تواند آزادانه با من دوستی و رفت و آمد داشته باشد. در زمان نامزدی پژوهان اصرار به رابطه جنسی داشت، ولی من پرهیز می کردم وبه او می گفتم تا ازدواج مان چند ماهی بیشتر نمانده، بهتر است هر دو صبر کنیم.
پژوهان به دنبال یک ماموریت از سوی کمپانی، 3ماهی به چین رفت، ولی مرتب با هم از طریق ایمیل و تلفن در تماس بودیم و درحالیکه او اصرار داشت من سری به چین بزنم، عموجان اجازه نداد ودرست 20 روز بعد از بازگشت ما بساط عروسی مان را راه انداختیم.
من برای زندگی مشترک صدها آرزو داشتم، اینکه صاحب چند فرزند بشویم، خانه بزرگی بخریم، هر دو سه سال یکبار به ایران سفر بکنیم و هرچند سال هم به پاریس شهر رویایی من سری بزنیم. که البته پژوهان آرزوهای دیگری داشت، اینکه اصلا میلی به بازگشت به ایران نداشت، از پاریس خوشش نمی آمد و تنها میخواست یک فرزند داشته باشد و من در همان گام های اول زندگی مشترک به تضادهای مهم میان مان پی بردم.
من 2ماهه حامله بودم، که برای دیدن برادر بزرگ پژوهان به لندن رفتیم، در آنجا تقریبا بیشتر فامیل شوهرم جمع بودند و من کاملا احساس می کردم که فضا، فضای مردانه است، چه مرد و چه زن، زیاد به غریبه ها و خصوصا زن ها ارج نمی گذارند. ولی چون من عاشق شوهرم بودم، بهرحال اینگونه مسائل برایم اهمیتی نداشت، ضمن اینکه متوجه شدم، در سالهای دور در ایران میان پژوهان و دخترخاله اش روابطی بوده، که به دنبال ازدواج آن دختر، میان شان فاصله افتاده وحالا با طلاق او، آنها نسبت به هم کششی نشان می دادند، که خود پژوهان با من این کشش را از علائق خانوادگی و خاطرات نوجوانی می گذاشت.
در بازگشت من همه نیروی خود را برای تولد فرزندم گذاشته بودم، که متاسفانه جنین را از دست دادم و پزشکان توصیه کردند عجالتا ما چند سالی دور بچه دار شدن را خط بکشیم، من از این بابت خیلی غصه خوردم، در حالیکه پژوهان می گفت قسمت ما چنین بوده، ما هنوز برای بچه دار شدن وقت داریم، باید کلی سفر برویم، از زندگی لذت ببریم و در ضمن تجربه بیاندوزیم.
من به مرور متوجه شدم پژوهان خیلی اصرار دارد، اندام ورزیده خود را به رخ دیگران خصوصا خانم ها بکشد، به بهانه های مختلف لباس های تنگ و چسبان و گاه سینه باز می پوشید، اگر فرصتی پیش می آمد، در خانه دوستان به درون استخر می پرید و هر جمله تحسین آمیزی در این زمینه می شنید، غرق لذت می شد! من یکی دو بار به او گفتم چرا اصرارداری خودنمایی و تظاهر کنی؟ می گفت اشتباه می کنی. از بس در اطراف ما مردان چاق و یا لاغر و بیقواره وجود دارد، من مورد توجه قرار می گیرم.
این وضع ادامه داشت تا قرار شد برای سالگرد ازدواج به یکی از جزایر خلوت مکزیک برویم و دو هفته ای بمانیم. من خیلی خوشحال بودم، چون فرصت خوبی برای استراحت و بهره از دریا و شنا و خلوت خودمان بود. قبل از آنکه راهی شویم، قرارمان این بود که در بازگشت یک آپارتمان شیک بخریم و پژوهان هم در پی یک شغل پردرآمدتر باشد البته من آنروزها کار می کردم و درآمدم هم خوب بود، ولی بهرصورت زندگی مان حرکتی به جلو داشت.
سرانجام به آن منطقه ساحلی بسیار زیبا رفتیم، دو سه روز اول به جرات پرخاطره ترین و زیباترین لحظات زندگی من بود. چون هر روز ساعت 7 صبح بیدار می شدیم، کنار آب راه میرفتیم، بعد هم صبحانه را در برابر امواج زیبای اقیانوس می خوردیم و بعد به فروشگاه های کوچک محل سر میزدیم و شب را در کلاب ها و دانسینگ ها می گذراندیم.
یادم هست روز پنجم بود، که گروهی مسافر تازه به آن هتل آمدند، که بیشترشان زن بودند، یکی از آن خانمها ازهمان لحظه برخورد با ما، با پژوهان گرم گرفت و درست همان روز غروب درحالیکه دوستان اش سر مرا گرم کرده بودند، پژوهان و آن خانم گم شدند آن شب من احساس کردم شوهرم عوض شده، چون برخلاف هرشب با من کاری نداشت و حتی نیمه شب که بیدار شدم او را در رختخواب ندیدم. حدود ساعت 5ونیم صبح برگشت، پرسیدم کجا بودی؟ گفت خوابم نمی برد رفتم راه رفتم!
روز ششم من دیگر آن خانم ها را در اطراف خود ندیدم، ضمن اینکه پژوهان هم به بهانه های مختلف گم می شد، تا اینکه یک شب که دوباره پژوهان اتاق را ترک گفته بود، من هم بیرون آمدم و در یکی از کلابها، او را دیدم که عاشقانه آن خانم را بغل کرده و می بوسید خواستم جلو بروم و گریبانش را بگیرم، ولی هر دو غیب شان زد.
آن شب پژوهان به اتاق مان بازنگشت و من روی مبل خوابم برد. فردا صبح که بیدار شدم، نامه ای روی میز دیدم. پژوهان نوشته بود: مرجان جان، منتظر من نباش، من میروم بدنبال سرنوشت خودم، نمیدانم چه خواهد شد، ولی از این بابت از تو عذرخواهی می کنم، وقتی برگشتی به عموجان بگو، پژوهان در اقیانوس غرق شد!
من در آن لحظه همه دنیا در برابر چشمانم سیاه شد، روی زمین زانو زدم و به سختی گریستم، بعد هم فردا بار سفر بستم و به واشنگتن برگشتم خوشبختانه عموجان به ایران رفته بود، من فرصت یافتم بر خود مسلط شوم، بعد هم به دنبال طلاق رفتم و تا عموجان برگردد، من تقریبا تا حد زیادی، قدرت ایستادگی را پیدا کرده بودم، عموجان بهرحال در جریان قرار گرفت، خیلی ناراحت شد، من هم راستش دیدم تحمل زندگی در آن شهر را ندارم، شغل تازه ای درنیویورک پیدا کردم و به اینجا آمدم. در این مدت مسئله طلاق هم تمام شد با وجود اینکه از هر نوع رابطه ای پرهیز داشتم، در محل کارم با مردی آشنا شدم که همه ایده ال های مرا در خود داشت، به او فهماندم هنوز آمادگی دوستی و رابطه ازدواج را ندارم، او هم پذیرفت و برایم یک همدم خوب شد، در حدود دوست خوب راه را ادامه دادیم درحالیکه او هرروز بیشتر عاشق من می شد و می گفت تا هرچند سال هم بخواهم برایم صبر می کند.
در همان زمان بود که یکروز کلید را در قفل آپارتمان خود چرخاندم و با صدایی روی برگرداندم و پژوهان را دیدم که روی یک صندلی چرخدار روبروی در نشسته است، تکان خوردم، اصلا باورم نمی شد خواستم در را ببندم و به درون بروم، ولی پژوهان التماس کرد به حرفهایش گوش بدهم.
او درحالیکه اشک می ریخت گفت متاسفانه من اشتباه بزرگی کردم و فریب زنی را خوردم که یک شیطان واقعی بود، آنها همه شیطان بودند، همه زندگی شان در شکار مردان و حقیرکردن آنها بود، من هم اسیرش شدم، حقیرش شدم، زمانی به خود آمدم، که دیر شده بود، یک شب که از شدت غصه مشروب خورده بودم، در یک حادثه رانندگی تا پای مرگ رفتم، فلج شدم، درست یکسال و نیم به دنبال تو گشتم و امروز آمده ام که از تو طلب بخشش کنم آمده ام مرا دوباره بپذیری، من بدون تو هیچم، می میرم.
فریاد زدم تو همه آرزوهای مرا برباد دادی، حالا آمده ای که تو را ببخشم؟ حرفم تمام نشده بود که ناگهان پژوهان با صندلی خود در سرازیری خیابان به سرعت جلو رفته و معلق شد و ساعتی بعد او را به حال کوما به بیمارستان بردند.
اینک بعد از سه روز چشم گشوده ولی با التماس می خواهد من او را ببخشم و بپذیرم وگرنه خود را می کشد، من دلم به حال او می سوزد، دیگر چیزی از او باقی نمانده است ولی از شما می پرسم چه باید بکنم؟ به کلی او را پس بزنم، حتی اگر خودکشی کند؟ آیا با مرد تازه زندگیم، آغاز تازه ای داشته باشم؟ واقعا چه کنم؟
مرجان – نیویورک

1537-69