1538-36

من و رویا وسط پیست رقص، بالا و پائین می پریدیم و همه توجهات را به خود جلب کرده بودیم، درحالیکه نیت ما، رقابت در مورد جذب «نامی» خوش تیپ ترین جوان فامیل بود. من و رویا آرزوی ازدواج با او را داشتیم و نامی چشم و گوش اش را به ملوسک زن زیبایی که حداقل دو برابر سن او را داشت سپرده بود و از سویی ملوسک با چشمان سبز و درشت خود، در پی شکار پدر من بود! تعجب می کنید، ولی حقیقت داشت، یک آشفتگی خاصی در جمع فامیل و آشنایان ما بوجود آمده بود، آدمها با تضادها و تفاوت های بزرگ دل به هم سپرده بودند و سرانجام وقتی پذیرش پناهندگی برخی از همراهان ما در ترکیه رسید، هرکدام به سوئی رفتند و آن همه تلاش برای به دست آوردن همدیگر بی نتیجه ماند.
رویا و خانواده اش به سوی کانادا، من وخانواده ام به کالیفرنیا و ملوسک و برادرش به میامی و نامی هم به سوی استرالیا پرواز کرد و سرنوشت همه ما در ترکیه عوض شد و نامی در آخرین لحظه پروازش به من گفت با من در تماس باش، این شماره را در جایی یادداشت کن، تلفن پسرعمویم درسیدنی استرالیاست.
ما به کالیفرنیا آمدیم، ابتدا در پاسادینا و بعد هم در منطقه بربنک سکنی گرفتیم و تحصیل درکالج را شروع کردم و پدر ومادرم که از شروع سفر با هم اختلاف داشتند، بعد از یکسال از هم جدا شدند، اما بخاطر من در یک مجموعه آپارتمانی ماندند تا من هر دو را هر شب ببینم و این جدایی را احساس نکنم.
متاسفانه با ازدواج پدرم با زنی اهل اسپانیا، من تا سالها پدرم را ندیدم، و خوشبختانه مادرم تن به ازدواج تازه نداد و مدتی با یک مرد اهل مصر دوست بود، که مردی فهمیده و استادیار دانشگاه بود، دلش می خواست با مادرم وصلت کند و او را با خود به مصر ببرد و مادرم رضایت نمی داد و همین هم سبب جدایی شان شد. مادرم تا یکسال افسرده بود. تا در یک کلینیک به دلیل سابقه کار در ایران مشغول شد و بعد هم بعنوان پرستار یک پیرمرد ثروتمند، مسیر خود را عوض کرد، پیرمردی که مقیم گلندل بود، چنان مادرم او را مورد محبت و مهر قرار داده بود، که پیرمرد بدون مادرم می مرد، مرتب می گفت بیا با من ازدواج کن، تا من نیمی از ثروت خود را به تو ببخشم و مادرم می گفت اگر دوستم داری بدون ازدواج این سخاوت را نشان بده!
پیرمرد یکسال و نیم بعد فوت کرد و مادرم از اینکه لجبازی کرده بود، خیلی پشیمان شد، از سویی من هم خیلی سرش قر زدم تا دو ماه بعد خبردار شدیم پیرمرد یک خانه کوچولو ولی بسیار زیبا و پر از اثاثیه و مبلمان به مادرم بخشیده است.
ما از آن آپارتمان به آن خانه کوچک که واقعا در نهایت جمع و جور بودن، از هرجهت کامل بود، نقل مکان کردیم و من قشنگ ترین خوش منظره ترین اتاقها را برای خود انتخاب کردم و زندگی تازه ما از آنجا شکل گرفت و من به دنبال تحصیل بودم دلم می خواست به دانشگاه بروم و یکی دو رشته پزشکی را پایان بدهم، که یکروز جلوی درخانه با نامی روبرو شدم، بنظر آمد خیلی تکیده و لاغر شده است، می گفت از غصه مرگ مادرش خیلی اذیت شده، ولی بنظرم او معتاد بود، حتی خیلی رک به او گفتم نپذیرفت و عصبانی شد.
نامی می گفت به امریکا آمده تا با من ازدواج کند،من هم باورم شد، با وجود مخالفت مادرم که نامی را بچه ژیگولو خطاب می کرد، ما با هم ازدواج کردیم و نامی به خانه ما آمد و مادرم ابتدا ناراحت بود ولی بعد بخاطر من رضایت داد. من در مورد اعتیاد نامی همچنان پیگیر بودم، تا یکروز مچ او را گرفتم و مجبورش کردم به دنبال ترک برود. برایش خیلی سخت بود، من دست بردار نبودم تا پای بستری شدن او در بیمارستان رفتم، به مادرم می گفتم رفته پدرش را در کانادا ببیند. بعد هم وقتی به خانه آمد گفتم سرما خورده و باید استراحت کند.
نامی با ترک اعتیاد به دنبال کار رفت، من هم ضمن کار درس می خواندم. همان روزها مادرم با مردی آشنا شد که خیلی زود به ازدواج کشید و من و نامی مجبور شدیم خانه را ترک کنیم و در یک آپارتمان اجاره ای، زندگی را ادامه بدهیم، درحالیکه حوادث زندگی همچنان پی در پی در مسیر من رخ می داد، از جمله اعتیاد دوباره نامی بود، که به شدت مرا ناراحت و افسرده ساخت تا آنجا که به قصد خودکشی رگهای دست خودم را زدم ولی نامی به موقع فهمید و مرا به بیمارستان برد، در آنجا قسم خورد مواد را ترک کند، من باور کردم، ظاهرا هم همین بود، در عین حال نمی خواستم به سراغ مادرم بروم، چون او به اندازه کافی در زندگی ضربه خورده بود. یادم هست آنروزها نامی به بهانه های مختلف از من عکس یا فیلم های سکسی می گرفت و می گفت رشته سینما را می خواهم دنبال کنم و روزی عاشقانه ترین فیلم ها را بسازم و من با وجود تردید، سعی می کردم باور کنم، چون چاره ای نداشتم.
من بخاطر شرایط روحی خودم و اینکه نامی را کمک کنم به دنبال رشته سینما برود، دور دانشگاه را خط کشیدم و از ساعت 8 صبح تا 7 شب کار میکردم، نامی هم بیک کالج میرفت و می گفت پیشرفت سریعی دارد و استادان کالج آینده خوبی برایش پیش بینی می کنند به خودم می قبولاندم که نامی دارد آینده خود را می سازد، مهم نبود که چه شغلی و چه تخصصی باشد، مهم سرگرم بودن او و احتمالا کسب درآمد در آینده بود.
یکروز که زودتر از سر کار بازگشتم،نامی را دیدم درون یک استیشن بزرگ با مردی در حال گفتگوست، بدون آنکه بفهمد به او نزدیک شدم و از پشت دیوار، درون استیشن واگن را دیدم، نامی بروی کامپیوتر خود صحنه هایی را به آن آقا نشان میداد، خوب که دقت کردم، تصویر عریانی از خودم را دیدم، جلوتر رفتم و بر شیشه اتومبیل کوبیدم هر دو دستپاچه شدند، اتومبیل به طرف جلو حرکت کرد بعد هم کامپیوتر را پنهان کرده و نامی بیرون آمد و گفت چی شده؟ گفتم تصویر من روی کامپیوتر بود، گفت اشتباه می کنی و آن آقا به سرعت از آنجا دور شد.
درون خانه نامی کامپیوتر خود را روی میز گذاشت و ظاهرا هرچه در آن بود به من نشان داد، ولی من مطمئن بودم که تصویر خود من بود خودم را قانع شده نشان دادم، ولی از فردا به دنبال این ماجرا رفتم، عاقبت بعد از چند هفته یک دی وی دی پیدا کردم و وقتی آنرا تماشا کردم نه تنها تصاویر عریان خودم، بلکه دهها دختر دیگر را دیدم و همان شب نامی را به محاکمه کشیدم و گفتم اگر حقیقت را نگوید به پلیس مراجعه می کنم و او اعتراف کرد که هنوز معتاد است و برای تهیه هزینه مواد خود متاسفانه به یک باند خطرناک، فیلم های عریانی که از من و یا زنان دیگر گرفته می فروشد، ولی قسم می خورد فیلم هایی که از من گرفته همه درتاریکی و نیمه تاریکی بوده و چهره ای پیدا نیست! من همان لحظه او را از خانه بیرون کردم وخودم در شرایط روحی ناهنجاری به خانه مادرم رفتم، ولی واقعیت را نگفتم، چون نمی خواستم او را اذیت کنم. دیگر نمی خواستم نامی را ببینم. به همین جهت یکی از دوستان قدیمی ام را که از سوئد آمده بود به آپارتمان خود آوردم، تا شبها تنها نباشم همچنان کار می کردم و قصدم این بود که از نامی جدا شوم و زندگی را در مسیر دیگری دنبال کنم و در ضمن با همه وجودم از مردها بیزار بودم، چون پدرم را به خاطر می آوردم و خیلی از مردهای اطراف را که هرکدام به نوعی خیانتکار بودند.
3 ماه بود از نامی خبری نداشتم، تا یکروز جلوی در ساختمان با او روبرو شدم، شدیدا لاغر شده بود، به پای من افتاد و قسم خورد که ترک اعتیاد کرده و بازگشته تا او را ببخشم و ثابت کند که چقدر مرا دوست دارد و بخاطر عشق من به سلامت کامل بازگشته است. من او را از جلوی در خانه پس زدم و گفتم حاضر به دیدارش نیستم، ولی دوباره و ده باره و صدباره پیدایش شد راستش گیج شده ام نمی دانم چکنم؟ آیا نامی قابل بخشش است؟ آیا دوباره شروع نمی کند؟ آیا من می توانم آن خطای بزرگ او را در مورد تهیه فیلم عریان ببخشم؟ واقعا من چکنم؟
افسانه – لس آنجلس

1538-37