1541-90

خانواده ما در ایران در میان فامیل و آشنایان، به خانواده خوشبخت معروف بود، پدر و مادرم، به راستی عاشق هم بودند، من با خواهر و برادرم در رفاه کامل بودیم. هیچ کمبودی نداشتیم تا در سفری به اصفهان، پدرم در جاده تصادف کرد، همه مجروح شدیم، ولی پدرم از دست رفت که فاجعه بزرگی بود، تا ماهها ما منزوی و غمگین بودیم. پدر بزرگ و مادر بزرگم با کمک دایی هایم به لندن رفتند و مقیم شده بودند آنها اصرار داشتند ما هم به لندن برویم پدر بزرگ می گفت دور هم خواهیم بود. دایی ها کمک می کنند. مادرم از سفر می ترسید، ولی بالاخره راضی شده و راه افتادیم.
پدر بزرگ راست می گفت، همه دورمان را گرفتند چون همه طی سالها از کمک ها و محبت های پدرم سیراب شده بودند و دلشان می خواست به نحوی جبران کنند. دایی ها و مادر بزرگ ابتدا برای ما آپارتمان کوچکی نزدیک خود اجاره کردند و ترتیب مدرسه ما را دادند و مادرم هم در کافی شاپ جمع و جور یکی از زن دایی ها مشغول شد، مادرم زن اهل ذوق و ابتکار بود، بعد از 2 ماه با تهیه ساندویچ های رنگارنگ ومتنوع و بسیار خوشمزه برای صبح و ظهر و شب ناگهان آن کافی شاپ را رونق داد، بطوری که هر روز از ساعت 7 صبح برای ساندویچ های صبحانه صف می بستند. ظهر و شب هم صف بود، درآمد کافی شاپ ده برابر شد، زن دایی برای تشویق مادرم او را در آنجا شریک کرد و همین سبب شد مادرم حتی شب ها تا دیرهنگام در خانه، بسته های صبحانه و ناهار را آماده می کرد و هرچندگاه یکبار با تغییر و تحولی در آنها، بیشتر نظرها را جلب می کرد. بطوری که یک کافی شاپ بزرگتر اجاره کردند و برادرم نیز با آنها همکاری آغاز کرد.
6 ماه بعد من هم بعد از ظهرها در آنجا مشغول شدم، درآمد همه خوب بود. مادرم با وجود خواستگاران خوب، تن به ازدواج نمی داد مرتب می گفت هیچکس جای پدرت را نمی گیرد و بهتر است خودم را به دردسر نیاندازم!
یکی از دوستان دایی ها، اصرار به ازدواج با مادرم داشت، آنقدر واسطه تراشید تا همه مادرم را تشویق به این وصلت کرده و او هم ظاهرا رضایت داد، ولی خوب می دانستم ته دلش راضی نیست. ازدواج مادرم سبب شد، زیاد به کارش نرسد، این مسئله اختلاف هایی را پیش آورد تا آنجا که قرار شد مادرم بکلی سهم خود را بفروشد و به اتفاق شوهرش یک کافی شاپ تازه باز کند. شوهرش خیلی زود در همان اطراف محلی را پیدا کرد، ولی مادرم رضایت نمی داد می گفت دوست ندارد به کافی شاپ زن دایی ام صدمه بزند برسر این ماجرا، میان او وشوهرش اختلاف افتاد و کار به خط و نشان کشید، اینکه مادرم یا شوهرش را انتخاب کند یا خانواده اش؟! که مادرم مقاومت می کرد تا آنها هم کارشان به جدایی کشید، این حادثه مادرم را خیلی آزرد، بطوری که در یک دیپریشن عمیق فرو رفت خوردن قرصهای مختلف، مرتب درخانه خوابیدن، غصه خوردن، مادر را تا پای خودکشی برد، یکباررگهای دست خود را زد.
ما همه نگران حالش بودیم، ضمن اینکه من هم دچار افسردگی و اضطراب شدم، وقتی به یک روانشناس مراجعه کردم، تشخیص داد، این ناراحتی ارثی است، از مادر بزرگ به مادرم و اینک به من رسیده است. آنروزها هم من و هم مادرم قرص می خوردیم، من تا حدی خودم را کنترل می کردم، با کار زیاد سرم را گرم می کردم، ولی مادرم شب و روز در اتاق خود را حبس کرده بود، با کسی رفت و آمد نداشت، در همان زمان ها هم خواهرم نامزد کرد و به فرانسه رفت و مقیم شد و هم برادرم ازدواج کرد و بدلیل شغل همسرش در فرودگاه آمستردادم، با او به آن شهر کوچ کرد. من مانده بودم و مادرم، چون پدر بزرگ هم به دنبال سکته مغزی در بیمارستان بستری بود و دیگر به خانه بازنگشت، احساس می کردم همه بدبختی ها به سراغ ما آمده است، مرتب با خدایم حرف میزدم و می پرسیدم مگر ما چه گناهی کردیم؟
در طی 3 سال پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند، مادر کارش به یک مرکز روانی کشیده شد و یکروز که برایش غذای خانگی می بردم، خبردار شدم براثر یک شوک قلبی ما را ترک کرده است. در همان هفته اول برادر و خواهرم به ما پیوستند، دایی ها خیلی سعی میکردند مرا آرام کنند ولی ضربه ها کاری تر از این حرفها بود. من ناگهان به سرم زد هرچه دارم و ندارم بفروشم و به امریکا بروم، که البته مبلغی پول نقد در بانک بود و یک آپارتمان که به هر سه ما تعلق داشت. من عاقبت راهی نیویورک شدم، با خودم گفتم در فضای تازه و دوستان تازه، شرایط روحی ام بهتر خواهد شد.
ویزایم در نیویورک تمام شد، نیمی از پس اندازم را خرج کردم، ولی هنوز سرگردان بودم، در شرایطی که می ترسیدم در خیابانها گرسنه رها شوم، یک خانواده افغان پیدا کردم، که برای پرستاری از بچه هایشان و تدریس زبان فارسی به من اتاقی در خانه خود دادند و قرار شد ماهانه هم 500 دلار بپردازند، من خوشحال بودم، چون بعد از مدتها زیر سقف یک خانه زندگی می کردم، خانواده مهربان و تحصیلکرده ای بودند. بچه هایشان به شدت به من دلبستگی پیدا کردند و در همه موارد گوش به فرمان من بودند و من هم با همه وجود تلاش می کردم دلسوزانه به آنها توجه و علاقه نشان بدهم و در مدت 6 ماه آنها به راحتی فارسی را می نوشتند و می خواندند.
بخت بد من، این بار همه چیز را بهم ریخت، به دلیل بیماری سخت مادر بزرگ خانواده آنها ناچار شدند رستوران بزرگ خود را بفروشند و راهی استرالیا شوند. من باز تنها و بیکس شدم، با دستمایه ای که در بانک داشتم و هم اتاق شدن با یک دختر نیکاراگوئه بدنبال کار رفتم، که البته به دلیل نداشتن اقامت، همه جا با جواب رد روبرو می شدم. سعی کردم از خواهر و برادرم کمک بگیرم، هر دو گفتند تو به سرت زد رفتی امریکا، پولهایت را خرج کردی، حالا از ما کمک می خواهی؟ تو همیشه مثل دیوانه ها بودی. انگار تو بچه پدر و مادرمان نیستی، یک آدم غریبه هستی، ترا خدا دست از سر ما بردار، بگذار زندگی خودمان را بکنیم. من دل شکسته از آنها هم دل بریدم و یکروز به خودآمدم که بی خانمان در جمع «هوم لس»های دان تاون، به این سوی، آن سوی می رفتم. نمی دانستم از کجا غذا میخورم؟ کجا می خوابم؟ چه فردایی دارم؟ در همان روزها دچار سینه پهلو شدم و در شرایط ناهنجاری به بیمارستان انتقال یافتم و به گفته پرستاران تا پای مرگ هم رفتم، تا بعد از 26 روز، حالم به مرور بهتر شد و با کمک یک پرستار مهربان، بیک نقاهت گاه هدایت شدم در آنجا ضمن کار در آشپزخانه، از کلیه امکانات رفاهی هم بهره می بردم. یک زن مسن بنام کتی آنجا بود که فقط از دست من غذا و داروهایش را می خورد و همین سبب شده بود، مدیران داخلی آن مرکز مرا تشویق کنند تا یکروز غروب ده دوازده نفر به آن مرکز آمدند و معلوم شد که آن زن یک نویسنده قدیمی و بسیار معروف است. او را با خود بردند، من که به او عادت کرده بودم، خیلی دلتنگ اش شدم. 24 ساعت بعد همان ها به آن مرکز آمده سراغ مرا گرفتند، گفتند مادر بزرگ شان حاضر نیست از دست هیچکس بجز من غذا و یا دارو بخورد. آنها با مسئولین مرکز حرف زدند، ورقه هایی را امضا کرده و مرا با خود بردند و کتی با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و مرا بغل کرد و گفت دیگر هیچگاه اجازه نمی دهم تو را از من جدا کنند.
من زندگیم دوباره عوض شد، من مثل دختر کتی بودم و همه فامیل وخانواده اش هم خوشحال بودند تا روزی که همه را جمع کرد و درحالیکه به هرکدام خانه و آپارتمان و ملکی می بخشید و خوشحال شان میکرد. همه درآمدهای حاصله از کتابهایش را به من بخشید و گفت تا 100 سال آینده هم بتو و نسل بعد از تو تعلق دارد، که درآمدی دور از انتظار بود.
من جان گرفتم و به سراغ چند نفری که در تنگناهای زندگیم مرا یاری دادند رفتم و همه آنها را به نوعی خوشحال کردم و بعد با کمک شهرداری ساختمانی را که قبلا کتی پایگاه نویسندگان جوان کرده بود، به دختران و زنان آواره خیابانی اختصاص دادم، که حداقل 200 نفر را در خود جای می داد و هزینه هایش از اجاره ساختمان دیگری که در جنب آن قرار داشت تامین می شد.
حدود سه هفته قبل من یکروز ظهر با خواهر و برادر بی وفای خود روبرو شدم، که بوی پول و ثروت به مشام شان رسیده بود. با دو سبد گل بزرگ به دیدار من آمدند و گفتند ما را ببخش که گرفتار بودیم و امکان سر زدن به تو را نداشتیم، من با سردی با آنها روبرو شدم، آنها اینک در خانه بزرگ من مهمان هستند، ولی من با توجه به آن برخوردهای سنگدلانه نمی توانم آنها را ببخشم. از شما می پرسم من با ایندو چکنم؟ آنها را روانه اروپا کنم و دورشان را برای همیشه خط بکشم؟ یا آنها را ببخشم و هرچه دارم با آنها قسمت کنم؟ واقعا ایندو لیاقت این بخشش را دارند؟ از شما می پرسم چه کنم؟
میترا- نیویورک

1541-92