1543-68

«لطفی» توی ایران که بودیم، از زندگی قشنگی که در خارج برای ما می سازد حرف میزد، اینکه روی یک تپه برایمان خانه ای می خرد، بهترین مبلمان و اثاثیه را تهیه می کند و هفته ای دو شب مهمانی می گیرد. دوستان و فامیل را دعوت می کند. بچه ها را به بهترین مدارس و دانشگاه ها می فرستد و ترتیبی میدهد که دوران بازنشستگی مان را کنار اقیانوس آرام در نهایت آرامش بگذرانیم.
ما از ایران یکسره به مالزی رفتیم، چون دو برادر بزرگتر من در آنجا درکار طلا و سنگ های قیمتی بودند و می گفتند که یک قایق هم خریده اند و درانتظارما هستند تا ما را روی دریاها به سیاحت ببرند. که البته به مجرد رسیدن به مالزی، خواهران لطفی از کانادا زنگ زدند و گفتند بی جهت سرمایه تان را حرام نکنید، خودتان را به اینجا برسانید و با شوهران ما به کار خرید و خانه های قدیمی و مبدل ساختن آنها به خانه های مدرن شریک بشوید.
ما تا ویزای کانادا را بگیریم، یکسال طول کشید، الحق برادرانم نهایت پذیرایی را از ما کردند، بطوری که بچه ها دلشان نمی خواست به کانادا بیایند، چون هم برایشان کلاس زبان و کامپیوتر تدارک دیده بودند، هم با حداقل ده پسر و دختر هم سن و سال شان ، ترتیب گردش، پارتی و ورزش داده بودند. در تمام یکسال حتی اجازه ندادند ما دست به جیب بکنیم، مثل 5 مهمان بودیم که فقط پذیرایی می شدیم بعد از سفر به کانادا، من دیگر از مسیری که لطفی میرفت بی خبر بودم، چون خواهران اش می گفتند به کارمردها دخالت نکن، بگذار پول بسازند و زندگی ما را هر روز راحت تر کنند! من براثر اتفاق فهمیدم هر دو شوهرخواهرهای لطفی دوست دختر دارند و به بهانه رسیدگی به ساختمان ها و گفتگو با خریداران حتی دو روز آخر هفته را هم گم می شدند ولی من اجازه چنین سفرهایی را به لطفی نمی دادم، آنها هم از خدا خواسته او را نمی بردند، ولی همیشه اول هفته ظاهرا قراردادهایی را نشان میدادند که در شرف انجام است.
در مدت 3 سال نه تنها اقامت مان رسمی شد، بلکه خانه ای خریدیم که دلخواه بچه ها بود، ولی از آنجائی که لطفی و شوهرخواهرش همیشه درصدد فروش خانه ها به قیمت خوب بودند، به ما امکان زندگی حتی یکساله را هم در یک خانه نمی دادند و بعد از آن ما 4 خانه دیگر هم ظاهرا خریدیم و بعد از مدت زمانی فروش رفت و ما مرتب در حال اسباب کشی و جابجا شدن بودیم. بچه ها هم به دلیل عوض شدن مدرسه ها، از دست دادن دوستان تازه عصبی می شدند. عاقبت من پیشنهاد دادم، یک آپارتمان 4 خوابه بخریم و کسی دیگر در فکر فروش آن نباشد. تا بچه ها اتاق مستقل خود را داشته باشند و در یک محله و دبیرستان مدت طولانی تری بمانند. درست روزی که دخترم 18 ساله شد، خبر داد عاشق جوانی شده و می خواهد با او زندگی کند. من پرسیدم بعد از ازدواج؟ گفت چرا ازدواج؟ ما اینجوری راحت تریم خواستم مانع بشوم ولی خواهران لطفی بجان من افتادند که در کانادا، پدر و مادرها حق ندارند جلوی بچه هایشان را بگیرند یا آنها را زیر فشار بگذارند! من با لطفی حرف زدم، خیلی خونسرد گفت اگر دخترت چنین تصمیمی گرفته ، به خودش مربوطه، فقط دیگر حق بازگشت به خانه را ندارد من کاملا گیج شده بودم. ناچار به دخترم شیلا گفتم فقط با من درتماس باشی، تو دختر پاک و زبر و زرنگی هستی، ولی یادت باشد من همیشه پشت تو ایستاده ام.. شیلا رفت و گاه هفته ای دوسه بار زنگ میزد، دختر دوم ما هم از خواهرش الگو برداشت و بعد از 8 ماه گفت می خواهد با دوست پسرش به مونترال برود، باز هم لطفی همان حرفها را تکرار کرد. من با پسرم حرف زدم گفت مادر ولشان کن، سرشان به سنگ می خورد بر میگردند خانه! خوشبختانه حسام پسرم آدم دوراندیشی بود، تحصیلات خود را تا سطح دانشگاه ادامه داد و بدلیل نمرات بالا، از سوی دانشگاه کلمبیا در نیویورک پذیرفته شد و کاری هم در همان دانشگاه پیدا کرد و رفت.
من کاملا تنها شده بودم، چون لطفی هم به مرور به شوهرخواهران خود پیوسته بود، از اخلاق و رفتارش می فهمیدم، که سرش جایی گرم است با خودم می گفتم باید به فکر آینده باشم، به همین جهت بدنبال تحصیل در کالج رفتم، با وجود اینکه سن و سالم نسبت به بقیه دانشجویان بالا بود ولی من خجالت نمی کشیدم و هر روز قدمی تازه بر می داشتم، رشته روانشناسی را دوست داشتم، ولی چون در آغاز درآمدی نداشت به دنبال رشته مدیکال آسیستان رفتم و خیلی زود یک شغل خوب پیدا کردم، در همان روزها شیلا شکست خورده و افسرده به خانه بازگشت ولی لطفی وقتی فهمید چمدان او را بیرون خانه گذاشت و گفت برو پی کارت!
من خیلی ناراحت شدم. کارم با لطفی به جر و بحث کشید، او مرا هم تهدید کرد که طلاق می دهد، من گفتم حاضرم، خیلی راحت رفت وکیل گرفت و کار طلاق را چنان بدون هیچ مانعی طی کرد که من باورم نمی شد، قرار شد ماهانه 3هزار دلار به من بپردازد و من ناچار شدم آپارتمان کوچکتری اجاره کنم تا تکلیف سهم و حق و حقوقم از ثروت و مایملک لطفی روشن شود، ولی خیلی زود او مدارکی رو کرد که در این چند سال اخیر ضرر کرده و حتی در آستانه ورشکستگی است، من خوب می دانستم که همه اینها زیر سر شوهرخواهران هوسباز و سنگدل و حقه بازش است، به همین خاطر برای انتقام از آنها به سراغ همسران شان رفتم، همه آنچه می دانستم برایشان گفتم. برخلاف انتظار من هر دو گفتند از همه چیز خبر دارند، ولی آنها را رها کرده اند، آنها ماشین های تولید پول هستند و دارند آینده آنها و بچه هایشان را می سازند و بهتر است زمانی در برابرشان بایستند که از نظر مالی کاملا چاق و چله شده باشند. آنها به من درس تازه ای آموختند، اینکه در برابر مردان هرزه، نباید رسوایی بپا کرد بلکه باید با ملایمت پیش رفت و در یک زمان مناسب حق و حقوق بالائی گرفت و رفت پی زندگی و آینده!
من بعد از یکسال تلاش صاحب یک آپارتمان کوچک شدم، تا حداقل سرپناهی برای من و شیلا و بعد هم دختر دیگرم باشد من در همان کلینیکی که کار میکردم، یک پزشک اسرائیلی بود که از همان روز اول به من توجه خاصی داشت و وقتی فهمید من مجرد هستم، مرا به جشن تولدش دعوت کرد، من با پدر ومادر وخواهرش آشنا شدم که درواقع ریشه ایرانی داشتند.
من و آرون خیلی سریع به هم علاقمند شدیم، چون هر دو زندگی نافرجامی را پشت سر گذاشته بودیم هر دو تشنه محبت و عشق و آرامش بودیم، آرون آنروزها یک کشف تازه کرده بود، که ناگهان مورد توجه چند کمپانی بزرگ قرار گرفته و نه تنها مبلغ دور از انتظاری به او دادند بلکه او را در سود کمپانی درصدی شریک کردند تا او به تحصیلات خود ادامه بدهد.
من و شوهرم در مدت 6 ماه زندگی مان عوض شد، یکی از گرانترین خانه ها را خریدیم، آن آپارتمان را به شیلا بخشیدم درحالیکه آرون آمادگی هر نوع کمکی به دختر دیگرم هم داشت و یکی دو بار هم به اتفاق به دیدار پسرم رفتیم. با توجه به راهنمایی ها، سیاست های ویژه زندگی و بیزینس ، من بعنوان دستیار شوهرم، توانایی های دوراز انتظاری ازخود نشان دادم و بعد در طی 4 سال شیلا و مینا دختران ره گم کرده ام، با مردان خوبی ازدواج کردند و پسرم حسام که بعنوان یک محقق جوان شناخته شده بود به اتفاق شوهرم یک کمپانی بزرگ در رابطه با آخرین پدیده های پزشکی راه انداختند من گاه شبها بیدار می شدم و به خدایم می گفتم شکرگزارت هستم، ولی این سعادت را از من نگیر.
حدود 2 ماه پیش وقتی از خانه بیرون آمدم تا با سگ کوچولویم راه بروم، ناگهان با مردی شکسته و تکیده روبرو شدم که بعد از 12 سال او را نشناختم و تنها از صدایش فهمیدم لطفی است، همانجا به پای من افتاد و طلب بخشش کرد، من گفتم ترا بخشیده ام! گفت بمن پناه بده، من همه زندگیم را از دست دادم، شوهرخواهرانم مرا حتی از خانه خود بیرون کردند. گفتم من می توانم فقط مبلغی به تو کمک کنم ولی تو براستی یادت رفته با من و بچه ها چه کردی؟ ما را آواره کردی، دخترت را از خانه راندی و مرا در شرایط ناهنجاری در این سرزمین غریب رها کردی؟ گفت می دانم و پشیمانم، حالا به تو پناه آورده ام، گفتم باید با شوهرم حرف بزنم و ببینم چه کاری می توانم بکنم، بعد هم به سرعت از او دور شدم، شب با آرون حرف زدم. گفت کمکش کن، می خواهی همین گست هاوس ته ساختمان را به او بدهیم؟ گفتم نمی خواهم او را دوروبرم ببینم، گفت بهرحال باید کمکش کنیم.
من دوباره و سه باره لطفی را دیدم، به او کمی پول دادم، ولی با وجود اصرار شوهرم در مورد کمک کردن و پناه دادن به او، من دلم راضی نمی شود، گرچه دلم بحال او می سوزد، ولی درمانده ام که چکنم؟ آیا پناه دادن او دردسرآفرین نیست؟
سمیرا – کانادا