1544-19

شایان همسایه خواهرم بود، هر بار که من به خانه خواهرم میرفتم، شایان پیدایش می شد، یک جوان ترکه ای خوش چهره ای بود، که دو سه بار در گوشم خواند: از تو زیباتر ندیده ام! بعد هم دعوتم کرد در جشن تولدش شرکت کنم که خواهرم مهناز هم تشویقم کرد و من هفته بعد در آن جشن حضور داشتم، در آغاز جشن شایان می کوشید تا از من جدا نشود، به همه می گفت من بزودی با این خانم زیبا ازدواج می کنم، من به شوخی می گفتم هنوز من جواب بله را نداده ام خودت بریدی و دوختی و پوشیدی!
بعد از آن شب، شایان کم کم در اطراف مدرسه و خانه ما پیدا شد همین آمد و رفت ها سبب عادت شد، اگر یکروز دیر می آمد من دلگیر می شدم، او خودش هم این را می دانست، من خواستگاران زیادی داشتم، ولی شایان دست نمی کشید، او در یک کمپانی آلمانی کار می کرد، درآمدش خوب بود، شیک ترین اتومبیل زیر پایش بود، کنار خانه پدر و مادرش، یک خانه نوساز خریده بود دو سه بار مرا به آن خانه دعوت کرد، ولی من نپذیرفتم تا به مناسبت کریسمس به خانه اش رفتم، با هم کلی رقصیدیم و مشروب خوردیم و من زمانی بخود آمدم که عریان در آغوش او بودم، دچار ترس شدم، به گریه افتادم، گفت چرا گریه می کنی، اگر رضایت بدهی همین امروز بیایم با پدر ومادرت حرف میزنم، که چنین کرد و پدر و مادرم هم از او خوششان می آمد، خواهر و شوهرخواهرم نیز او بهترین شوهر می دانستند ازدواج من و شایان با حضور خانواده هایمان برگزار شد و برای ماه عسل هم به ونیز رفتیم.
تنها مسئله ای که مرا تا حدی دلخور کرده بود اینکه شایان بچه نمی خواست، می گفت حداقل ده سال اول زندگی مان بچه نمی خواهم درحالیکه من عاشق بچه دار شدن بودم و یکی دو بار هم که حامله شدم با اصرار او کورتاژ کردم که سبب عذاب وجدان من شد و تا مدتها شبها کابوس می دیدم من بدلیل ورزش اندام ورزیده و زیبایی داشتم و شایان عاشق اندام من بود. به هر بهانه ای مرا عریان می کرد تا به تماشای من بنشیند. می گفت تو شبیه مجسمه خدایان رم هستی، اصلا شباهتی به زنان زمینی نداری!
در سومین سالگرد ازدواج مان، من در یک تصادف هولناک رانندگی دچار شکستگی در ناحیه پا و کمر شدم و خود بخود از ورزش بازماندم و بدلیل مصرف قرص های مسکن قوی و عدم حرکت، چاق شدم، در آغاز شایان دوست داشت و می گفت کمی چاق شدی سکسی تر شدی! من خیلی دلم میخواست به اندام گذشته خود بازمی گشتم، ولی امکان حرکت زیاد و ورزش را نداشتم، باور کنید کمترین غذا را می خوردم ولی حتی با خوردن آب هم چاق می شدم، بطوری که از سایز 2 به سایز 12 رسیدم، لباسهای قبلی ام را در کمد تماشا می کردم و غصه می خوردم. به روی دیوارهای خانه، عکسی بزرگ از من بود، که کنار دریا گرفته بودم، درست شبیه مدل ها بود، ولی من حتی یک دهم نیز به آن شباهت نداشتم.
به مرور احساس کردم رابطه جنسی من و شایان به کلی بهم خورده، آن همه اشتیاق که در شایان بود، به مرور کمرنگ می شد تا آنجا که به بهانه عدم فشار به گردن، کمر من، از رابطه فرار می کرد، بعد هم هر شب مشروب های الکلی سنگینی به خورد من می داد و می گفت شاید سبب تسکین روده هایت بشود، که البته تا حدی تاثیر داشت در ضمن مرا کم کم نسبت به مسئله چاقی و بی تفاوتی های شایان، بی خیال کرده بود. شایان هرشب وقتی از راه می رسید یک بطری مشروب با خود می آورد و تا آخرش با هم می نوشیدیم و من همانجا روی مبل خوابم می برد و گاه که نیمه شب بیدار می شدم می دیدم خبری از شایان نیست، به تلفن دستی اش زنگ می زدم، می گفت با دوستانش به یک بار رفته، یا در یک کافی شاپ دارند درباره بیزینس شان حرف میزنند و توصیه می کرد من بخوابم و نگران او نباشم و من هم بی خیال، بی حال به رختخواب میرفتم و نمی فهمیدم آیا شایان به خانه برگشته یا نه!
از آن همه زیبایی اندام و چهره من، دیگر چیزی نمانده بود، یکی دو بار قصد خودکشی کردم، ولی یک شب با دیدن فیلمی تحت تاثیر مقاومت و پایداری زنی قرار گرفته و تصمیم خود را گرفتم، از فردا نه تنها به مشروب دست نزدم و حتی در برابر شایان ایستادم، بلکه با تماس با یک کمپانی، رژیم غذایی و لاغری و ورزشی خاصی را در برنامه خود گذاشتم و با اراده قوی پیگیر آن شدم. در این میان یکی از دوستان قدیمی و خواهرم به یاری من آمدند و در رساندن من به جلسات مختلف ورزشی و روان درمانی، بقولی ترک هرگونه اعتیاد کمک کردند، خواهرم بهترین مشوق من شد درحالیکه شایان از این وضع ناراحت بود، از اینکه من پای مشروب شبانه او نیستم عصبانی بود. ضمن اینکه من حالا هشیار شده و مراقب بودم چه زمانی به خانه می آید، کجا می رود، چه می کند؟ خواهرم خبر داد که شایان با یکی از منشی های خود رابطه دارد و هر روز به آپارتمان او میرود، من می خواستم به سراغ شان بروم، ولی دوستم توصیه کرد رهایش کنم و به خودم بپردازم و خودم را بسازم، اگر شایان به خانه بازنگشت از او جدا شوم.
من بعد از 5 ماه نه تنها ترک هرگونه اعتیاد از جمله به مشروب و سیگار را کرده بودم، بلکه اندام مناسبی پیدا کرده و به مرور چند دستگاه ورزشی هم به خانه آوردم و همانجا ورزش را شروع کردم، بعضی روزها خواهرم، بعضی روزها دوستم شعله می آمدند و با من همراه می شدند.
با سفر خواهرم و شوهرش به لندن و شروع یک شغل و زندگی تازه، بعد هم شوهرکردن دوستم، من دوباره تنها شدم، شایان این مسئله را خیلی زود فهمید و به بهانه سالگرد ازدواج مان مرا به یک رستوران برده و بعد از دو سال به من مشروب خوراند، من بدون اینکه متوجه باشم، دوباره به دام مشروب افتادم، چون حداقل در هفته 4 شب با شایان بیرون می رفتیم و مشروب می خوردیم، بعد هم من تنها قبل از آمدن شایان، یک لیوان ویسکی می خوردم تا راحت بخوابم. راستش بدنم درد داشت، آن رژیم های سخت ورزش های مداوم، تا حدی بدن مرا آسیب زده بود، چون به ورزش ادامه ندادم، بدنم خشک شد و بازهم از فرم خارج گردید، باز هم شایان مرا در مشروب غرق کرد. من دوباره خود را گم کردم، دوباره همه شیرازه زندگی از دستم در رفت، دوباره اندام شکیل خود را از دست دادم.
یک شب که از یک پارتی برمی گشتیم، دچار تصادف هولناکی شدیم و هر دو به بیمارستان انتقال یافتیم، که بعد از ده روز مشخص شد شایان دچار فلج شده و باید همه عمر بروی صندلی چرخدار بنشیند. وقتی به خانه بازگشت خواست باز هم با مشروب خودش و مرا آرام کند، ولی من زیر بار نرفتم و خودم را دوباره ساختم، ضمن اینکه شایان به شدت حسادت می کرد حساسیت نشان می داد، همه رفت و آمدها و تلفن ها و دوستی های مرا به نوع دیگر تعبیر و تفسیر می کرد. قصد جدایی کردم، شایان رگهای خود را زد و به بیمارستان منتقل شد، اصرار می کند با او همراه شوم، دوباره شبهای خاطره انگیز گذشته را با شراب زنده کنیم، اصرار دارد با هم به سفر برویم، به ایران برویم، ولی من تحمل او را ندارم، دلم نمی آید از او جدا بشوم ولی ماندن من هم توام با عذاب است، از شما می پرسم چکنم؟ همچنان کنارش بمانم؟ یا بدنبال یک زندگی تازه برای خود بروم، ولی مراقب او هم باشم؟ درمانده ام چه کنم؟
شبنم – آلمان

1544-17