1545-77

من از زمانی که شیفته 18 ساله بود، عاشقش بودم، یکبار به خاطر خواستگاری به ایران رفتم، ولی پدرش گفت باید 5 سال صبر کنم تا تحصیلات دانشگاهی اش تمام شود، من با خانواده شیفته فامیلی دوری داشتم و به همین جهت او را در مهمانی های خانوادگی می دیدم.
سرانجام بدنبال تماس های تلفنی و کامپیوتری، من بعد از 3 سال ونیم دوباره به ایران رفتم و این بار ازدواج کرده و شیفته را با خود به سانفرانسیسکو آوردم و زندگی عاشقانه ما آغاز شد، باور کنید من آنقدر عاشق شیفته بودم که حاضر نبودم حتی بعد از کار، یک ساعت دور ازخانه بمانم. ترتیبی داده بودم، که به اتفاق خواهرم به کلاس زبان و کامپیوتر میرفت، در ضمن سرش را با کارهای خانه گرم کرده بودم چون عاشق اماکن دیدنی و تفریحی بود، آخر هفته ها او را به نقاط مختلف می بردم و گاه برای اینکه احساس کسالتی نکند خواهرم مهرانه را هم می بردم.
بعد از 6 ماه شیفته دلتنگ مادرش شده بود. من بدون اینکه او خبر داشته باشد، با کمک وکیل خودم، ترتیب ویزای پدر ومادرش را دادم و یکروز که سرگرم پختن غذا ظاهرا برای دوستان من بود، با پدر و مادرش روبرو شد. از شوق جیغ می کشید و به هر سویی می دوید و آنها را غرق بوسه می کرد. آنها حدود 3 ماه در خانه ما ماندند و بعد هم بدلیل شغل پدرش به ایران برگشتند.
متاسفانه بدلیلی که هنوز هم مشخص نشده، ما بچه دار نشدیم وهمین سبب می شد گاه شیفته دلتنگ شود و یکبار گفت کاش خواهرش سمیرا را هم به امریکا می آوردیم، من اقدام کرده و او را هم به سانفرانسیسکو آوردم و ترتیب تحصیل و اقامت او را هم دادم و این مورد بکلی شیفته را مدیون و ممنون من کرد، مرتب راه میرفت و می گفت تا عمردارم این کار تو را فراموش نمی کنم چون کاری کردی که سمیرا سرنوشت اش عوض شد. هر دو حداقل به 10 پزشک متخصص مراجعه نمودیم، پیشنهاد حاملگی از طریق تخمک نیز شد ولی شیفته نپذیرفت و او می گفت می خواهد روزی خودش بطور طبیعی حامله شود و بچه هایی به دنیا بیاورد.
در چهارمین سال ازدواج مان، که سمیرا تحصیلات خود را پایان داده و با یک جوان کانادایی نامزد شد و آماده ازدواج می شد، یک شب شیفته از مهرو دوست قدیمی دوران دبیرستان خود گفت، که شب و روز باهم زندگی کرده بودند و متاسفانه بعد از دبیرستان، پدرش او را با اصرار و شاید تهدید به مردی شوهر داد که هیچ هماهنگی با هم نداشتند و آن مرد مهرو را با خود به هند برد و بعد هم بکلی ارتباط شان قطع شد.
من به شیفته قول دادم، مهرو را پیدا کنم و تلاشم از طریق فیس بوک بعد از 4 ماه به نتیجه رسید و او را در هند پیدا کردم، که در یک رستوران به اتفاق شوهرش کار می کرد. من خودم را معرفی کردم و ارتباط او را با شیفته همان شب برقرار کردم. آنها تا 3 ساعت تمام با هم حرف میزدند تا عاقبت شیفته گفت دوستش سالهاست زیر شکنجه شوهرش قرار دارد و در پی فرار از هند است.
من گفتم اصولا ترجیح میدهم با چنین آدمهایی درگیر نشوم ولی وقتی یک شب شاهد گریه های بی بدیل مهرو شدم، با خود گفتم شاید بتوانم او را از آن زندان نجات بدهم و حداقل به سرزمین دیگری بفرستم. این ارتباطات سبب شد تا بلیط هواپیمای مهرو به ترکیه را تهیه کرده و مبلغی هم پول برایش حواله کردیم و یک هفته بعد مهرو از آنکارا زنگ زد و گفت از هند گریخته و به زندگی آزاد دست یافته و حتی حاضر است جان خود را بدهد و دیگر به آن جهنم بر نگردد. به اصرار شیفته من از طریق وکیل، دعوت نامه و مدارک و اسنادی برای مهرو فرستادم، که از بخت خوب اش پذیرفته شد و به او ویزای امریکا دادند و یکروز غروب در فرودگاه سانفرانسیسکو او را که همه صورتش از اشک خیس بود تحویل گرفتیم و به خانه آوردیم.
شیفته با آمدن مهرو، حتی حاضر نبود خانه را ترک کند. شب که من به خانه می آمدم، انواع و اقسام غذاها و دسرها آماده بود و آنها با گرمی از من پذیرایی می کردند و گاه تا نیمه شب شیفته در اتاق مهرو گپ میزد و تلویزیون تماشا می کرد.
زمانی که من به شیفته پیشنهاد کردم برای سالگرد ازدواج مان به سفر برویم و او بهانه آورد، من دچار شک شدم، که چه اتفاقی پشت پرده افتاده است و از سویی وقتی می دیدم، نیمه شب شیفته به اتاق خواب می آید، احساس کردم رویدادهایی درجریان است.
کنجکاویهای من سبب شد، یک شب که تا ساعت 3 صبح شیفته نیامد، به سراغش بروم و ببینم که در آغوش مهرو خوابیده است و خیلی زود متوجه شدم، که میان آنها علائقی وجود دارد، چون شیفته در مورد روابط گرم زناشویی مان نیز تا حد زیادی کوتاهی می کرد.
من خیلی صریح با او حرف زدم و شیفته بعد از حاشیه رفتن ها، عاقبت زبان گشود و گفت مرا صمیمانه دوست دارد، زندگی مشترک مان را دوست دارد ولی در نهایت از سالهای نوجوانی به مهرو هم علاقه داشته یک علاقه دو طرفه است و حاضر نیست از او دست بکشد.
من ابتدا قضیه را آسان گرفتم و بقولی حسادت و حساسیتی نشان ندادم، خصوصا که مهرو هم زن بسیار مودب و مهربان و با شخصیتی بود. ولی وقتی شیفته و مهرو تصمیم بیک سفر ده روزه گرفتند، من حساس شدم، به شیفته گفتم تو دعوت مرا به سفر نپذیرفتی ولی حالا چنین تصمیمی گرفتی؟ گفت بهتر است مخالفت نکنی، من گفتم مخالف هستم و پای آن می ایستم، کار به جرو بحث کشید و شیفته بدون اطلاع من با مهرو به سفر رفت. من برایش پیغام دادم در بازگشت آماده جدایی باش. او هم بدون هیچ مخالفتی پذیرفت و در بازگشت برای طلاق آماده شد. من ناچار شدم خانه را به او ببخشم و بابت کمپانی و ثروت خود نیز سهم او را بپردازم و بکلی راهم را جدا کنم.
شیفته و مهرو بکلی غیب شان زد ولی من هم که سعی داشتم این اسرار را از خانواده خودم و شیفته پنهان کنم، ناچار شدم پدر ومادرش را در جریان بگذارم که با کلی سرزنش از سوی آنها روبرو شدم.
من زندگیم را به کلی محدود کردم. با یکی دو دوست امریکایی رفت و آمد داشتم و گاه بطور موقت دوست دختری انتخاب می کردم، ولی چون من همیشه عاشق شیفته بودم، هیچ زنی به دلم نمی نشست، هنوز انتظار بازگشت شیفته را می کشیدم.
بعد از دو سال براثر اتفاق خبر شدم، شیفته بیمار و در یک بیمارستان بستری است، خودم را به آنجا رساندم و فهمیدم به خاطر سرطان سینه تحت عمل جراحی قرار گرفته است. من یک پزشک برجسته متخصص همین رشته را بالای سرش آوردم و فهمیدم، مهرو بدلیل بیماری مادرش که در لندن است به آنجا رفته بهرحال فرصت تازه ای پیش آمده بود تا من عشقم را به شیفته دوباره ثابت کنم و تا بهبودی کامل با او ماندم، بعد هم او را به خانه آوردم و برایش پرستاری گرفتم تا شب و روز مراقبش باشد. همان روزها سرو کار مهرو هم پیدا شد که اعتراض کرد شیفته نباید در خانه من باشد و بعد از یک هفته او را با خود برد. باز من از شیفته بی خبر ماندم، چون مهرو برای عیادت مادرش رفته بود، با شیفته کلی حرف زدم، ولی گفت هنوز ترجیح می دهد با مهرو زندگی کند. من نا امید از او دست کشیدم و به دنبال سرنوشت خود رفتم در همین مسیر با دختری اهل رومانی آشنا شدم که بسیار مهربان و قانع و ساده و بیریا بود، او خیلی زود به من دل بست ولی من هنوز قلبم پر ازعشق شیفته بود. رومینا پیشنهاد داد با هم زیر یک سقف زندگی کنیم، حتی اگر اهل ازدواج نیستم، من پذیرفتم و کم کم به او عادت کردم، چون مهرباناش مرز نمی شناخت بعد از 6 ماه احساس کردم او می تواند همدم خوبی برای من باشد، در اندیشه این بودم که جدی تر با او حرف بزنم که ناگهان یکروز صبح شیفته پیدایش شد، گفت با مهرو دعوا کرده، دیگر نمی خواهد با او زندگی کند و اگر من بخواهم به زندگی من بازگردد.
من به بهانه ای رومینا را روانه دیدار خواهرش کردم تا در مورد شیفته تصمیم بگیرم ولی من از شما می پرسم آیا بازگشت به شیفته در صلاح من است؟ آیا او دوباره به مهرو بر نمی گردد؟ آیا من با این اقدام شانس دختر خوبی چون رومینا را از دست نمی دهم؟ واقعا چه باید بکنم.

بهزاد- سانفرانسیسکو

1545-79