1546-60

من از همان نگاه اول عاشق ریتا شدم. او را در خانه خواهرم دیدم، کاملا دستپاچه شده بودم، همه این مسئله را فهمیدند و خواهرم مهتاب یک جوری سر و ته قضیه را هم آورد و گفت فردا عصر میرویم بیرون، تا شما بیشتر همدیگر را بشناسید و برای من تا فردا انگار یک سال گذشت. هفته بعد ما نامزدی شدیم و من که قرار بود برای یک دوره تخصصی از سانفرانسیسکو به نیویورک بروم، بکلی فراموشم شد، ماه بعد هم ازدواج کردیم و ریتا به آپارتمان کوچک من آمد و زندگی مشترکی را آغاز کردیم، ریتا یک فرشته واقعی بود، او در یک کمپانی تولید دارو کار می کرد و از ساعت 7 صبح تا 4 بعد از ظهر مشغول بود و من هر روز که از سر کار بر می گشتم، با قشنگ ترین میز غذا روبرو بودم، همه کار می کرد که من خوشحال باشم. وقتی فهمید من عاشق مسابقات بسکتبال هستم، با وجود اینکه هیچ علاقه و اطلاعی در این مورد نداشت، با من همراه می شد، با من سرو صدا راه می انداخت و درصورت پیروزی تیم های مورد علاقه ام، برایم شام دلخواهم را می پخت. در سالگرد ازدواج مان، پدرم در دالاس بیمار شد و این ریتا بود که مرخصی گرفت و ده روز پرستار پدرم شد، چون در آن زمان مادرم در ایران و خواهرم حامله بود. پدرم بعدها گفت حضور ریتا در بازگشت سلامی اش مهم بود، چون او با مهر و علاقه و دلسوزی و اطلاعات کافی در مورد دارو و درمان و بهبودی او را به جلو انداخت.
در بازگشت زمان وضع حمل خواهرم مهتاب بود. این بار هم ریتا مهربانانه به سراغ او رفت. من از خودم می پرسیدم آیا در دنیا زنی به مهربانی و گذشت و فداکاری ریتا پیدا میشود؟ درحالیکه سر کار میرفت، در نیمه های روز به بهانه انجام کاری به سراغ مهتاب می آمد، برای من غذا تهیه می کرد ووقتی من به خانه می آمدم همه چیز آماده بود.
من دلم بچه می خواست، ریتا هم شب و روز در این باره حرف میزد، ولی دوبار سقط جنین ناخواسته، ما را در اندوه فرو برد و عاقبت پزشکان نظر دادند یا بکلی و یا برای چند سالی دور بچه دار شدن را خط بکشیم. ریتا می گفت حاضر است هر کاری بکند تا من به آرزویم برسم، حتی به انتقال اسپرم به رحم زن دیگری هم رضایت داد، ولی من دلم می خواست خود ریتا حامله بشود.
این رویدادها، ریتا را که در خانواده اش هم سابقه افسردگی و اضطراب بود، دچار این حالات کرد، بطوری که کا ربه داروهای سنگین کشید، من می دیدم که ریتا توان راه رفتن و کار کردن را از دست داده است. همان روزها سیگار را هم ترک گفت، یک روز هم تصمیم گرفت دیگر دارو نخورد و با ورزش خود را بسازد. من از سویی خوشحال بودم و از سویی هم ناراحت که مبادا برایش اتفاقی بیفتد.
در همان روزها ریتا ناگهان از پله های ساختمانی که آپارتمان مان جای داشت سقوط کرد هر دو پایش شکست، ولی عجیب اینکه خیلی سریع کوشید بروی پای خود بایستد و بقول خودش از من پذیرایی کند و مرا تنها نگذارد.
ریتا در هر شرایطی کارش را می کرد و به من می رسید، ریتا در سن خواهرم بود، مادرم را که از ایران آمده بود، به خرید و گردش می برد و من خوب می فهمیدم که او هنوز اسیر افسردگی است. در چشمانش می خواندم، کاری از دستم برنمی آمد تا پدرش در ایران سکته کرد، با اصرار من به ایران رفت، با خود گفتم شاید در روحیه اش اثر بگذارد. قرار بود یک ماهه برود، ولی از آنجا زنگ زد و گفت مرخصی 6 ماهه گرفته و دلش می خواهد من هم سری به ایران بزنم. من به ریتا خبر دادم امکان سفر ندارم، چون در کمپانی به من مسئولیت تازه ای داده اند و انتظار دارند من همه وقتم را بگذارم.
یادم هست یک شب زنگ زد و گفت آیا فکر کرده ای برای مدتی از هم طلاق بگیریم، تو با یک زن دیگر موقتا ازدواج کنی، بچه دار شوی، بعد من برگردم و پرستار و مادر آن بچه باشم؟ من خندیدم و گفتم تو دیوانه شده ای؟ گفت نه جدی می گویم، بیشتر ناراحتی های من برسر همین بچه دار شدن است گفتم برای من اشکالی ندارد برای پدر شدن چند سال دیگر هم صبر کنیم تا تو دوباره امکان حاملگی پیدا کنی، گفت من به پزشکان بسیاری مراجعه کردم، فایده ندارد، چرا نمیروی بدنبال سرنوشت خودت، من حتی ممکن است در ایران بمانم و در کنار پدر و مادرم باشم. من با ریتا جر و بحث کردم، حتی کارمان به قهر کشید. همزمان برادرم از ایران زنگ زد و گفت چرا این پیشنهاد ریتا را نمی پذیری؟ با زنی ازدواج کن، که قبلا برایش توضیح داده باشی، بداند که بلافاصله طلاقش میدهی، حداقل هر دوی شما به آرزویتان می رسید علیرغم میل خودم رضایت دادم، ریتا و برادرم ترتیب طلاق را در ایران دادند من تا دو سه هفته گیج بودم ولی بعد به دنبال این هدف رفتم و یک زن اهل اسپانیا را پیدا کردم، که به راحتی به چنین وصلتی رضایت داد و در مقابل قرار شد 15 هزار دلار بگیرد.
آن زن که به جرات هیچ یک از ایده ال های مرا نداشت، حامله شد، پسری به دنیا آورد و با توجه به توصیه پزشک قرار شد تا 8 ماهگی صبر کنم، بعد از هم جدا بشویم تا صدمه روحی به نوزاد نخورد. من تلفنی خبر را به ریتا دادم، با بی حوصلگی جوابم را داد و بعد هم گفت با پدرش به شمال رفته در بازگشت با من تماس می گیرد.
من بعد از 7 ماه با مادر فرزندم حرف زدم و گفتم حاضرم این مبلغ را بپردازم، ولی آن خانم زیر بار نرفت و گفت حاضر نیست از پسرش جدا شود، به او گفتم حتی اگر منجر به واگذاری آن کودک به او بشوم، این زندگی را ادامه نمی دهم.
گفت پس اجازه بده حداقل پسرم یک ساله شود، بعد من بکلی از زندگی شما خارج میشوم. من قبول کردم و در 10 ماهگی آن خانم با دریافت 20 هزار دلار پی کار خود رفت من به ریتا خبر دادم برگردد، ولی او جواب مرا نمی داد، با برادرم حرف زدم گفت ریتا به احتمال زیاد حاضر به ازدواج دوباره با تو نیست گفتم چرا؟ گفت چون فکرمی کند تو نباید این پیشنهاد را می پذیرفتی، به جای آن یک کودک را به فرزندی می پذیرفتی. او می گوید تو براستی عاشق او نبودی وگرنه تحت هیچ شرایطی به چنین کاری دست نمی زدی وبا زن دیگری ازدواج نمی کردی. گفتم ولی خود ریتا اصرار داشت، گفت عقیده دارد آن روزها و آن پیشنهادات نوعی تست عشق و وفاداری بود! من به اتفاق پسرم به ایران رفتم، ولی ریتا بکلی از جلوی چشم من گریخت و در طی 10 روز حتی یکبار او را ندیدم و دل شکسته به امریکا بازگشتم من در تمام مدت وصلت ناخواسته با آن زن، در تمام مدت دوری از ریتا، همه لحظاتم با یاد اومی گذشت. من همه یادگارهای او را در خانه حفظ کرده، حتی دکور خانه را عوض نکردم، لباس ها و وسایل آرایشی و تزئینی او را همچنان نگهداری کردم. مرتب فیلم های مشترک مان را در سفرها و سالگرد ازدواج مان و در مهمانی ها، تماشا می کردم، چون از دیدگاه من هیچ زنی به کمال و زیبایی و وفاداری و مهربانی ریتا نمی رسید او یک فرشته واقعی بود، که نصیب من شده بود.
من بعد از یکسال و نیم فهمیدم ریتا به سانفرانسیسکو برگشته و به کار خود مشغول است، به سراغش رفتم ولی حاضر به سخن نشد بعد هم پیام داد من در صورتی حاضر به بازگشت هستم که من پسرم را به آن خانم برگردانم، و هیچ نشانه ای از زندگی من با آن زن وجود نداشته باشد.
راستش من گیج شدم، نمی دانم چکنم، نه حاضرم دست از پسرم بکشم و نه می توانم بدون ریتا ادامه بدهم. من از شما می پرسم واقعا چه راهی روی این بن بست من وجود دارد؟ بنظر شما این نظر ریتا، یک تست تازه نیست؟ من واقعا چگونه تشخیص بدهم؟ چگونه اقدام کنم؟
تیرداد- سانفرانسیسکو

1546-61