1499-78

من از آغاز زندگی زناشویی ام در ایران اهل کارکردن نبودم، با اینحال وقتی به امریکا آمدم، ناچار شدم حدود 5 سال در فست فودها، سوپرمارکت ها، بکار بپردازم، تا کمکی برای خانواده باشم. وقتی محمود شوهرم کارش رونق گرفت، از من خواست به بچه ها و مدرسه و زندگی شان برسم.
متاسفانه بیکاری همیشه دردسرساز است، بعضی از آنها که به هر بهانه ای در کنج خانه ها می مانند، نه تنها به مرور روحیه شان را از دست میدهند، احساس پوچی می کنند، بلکه کم کم برای خود مشکل می سازند. من هم بیکاری و تنهایی به سرم زد. یکسال و نیم الکلی شده بودم، که یکبار از پله ها سقوط کردم و پایم شکست و همین سبب ترک مشروب شد، بعد به جمع دوستان تازه ای پیوستم، که بیشترشان بیکار بودند، دوستانی که مرا به قمارهای خانگی، بعد هم کازینو کشاندند، من که حدود 20هزار دلار پس انداز برای روز مبادا داشتم، در همین رفت و آمدها به کازینو از دست دادم، بعد نوبت فروش طلاها و جواهراتم رسید، کم کم به کردیت کارت روی آوردم. حتی چند بار به جیب و کیف شوهرم دستبرد زدم تا یکبار در کازینو بدون پول ماندم و شوهرم را خبر کردم و وقتی او فهمید من چه بروز خود آورده ام، کلی سرزنشم کرد و بعد هم به بچه ها خبر داد و مرا بیک موجود خوار مبدل کرد. من 6 ماه در دیپرشن شدید فرو رفتم، حاضر نبودم هیچکس را ببینم. تا دوستان دوباره مرا از خانه بیرون آوردند، این بار به دلیل خودکشی یکی از دوستان در لاس وگاس بخاطر به هدر دادن همه اندوخته شوهرش، دیگر همه دور لاس وگاس و کازینو را خط کشیدند.
همانطور که گفتم بیکاری همیشه با خود مشکل و دردسرمی آورد، این بار دوستان در فکر سفر افتادند، شوهرم رضایت داد من با آنها 2 روز به سفر بروم، در آن سفر دو تا از خانم ها که شوهر هم داشتند، خطا رفتند. که یکی از آنها یک بیماری ویروسی مقاربتی گرفت و چون درمان نمیشد، رگ دستش را زد، ولی خوشبختانه یک پزشک به دادش رسید و با این تجربه بد، برگشتیم ولی همه مان پکر بودیم، با خود می گفتم باید مراقب باشیم، آبروی فامیل در دست ماست، آینده بچه هایمان در دست ماست! به مناسبت تولد یکی از خانمها، یک پارتی زنانه دادیم، یکی از بچه ها بعنوان سورپرایز دو جوان رقصنده را در لباس پلیس به پارتی آورد، که ابتدا بعضی ها ترسیدند، ولی آنها ناگهان لخت شدند و رقصیدند، همه به هیجان آمدند، یکی دو تا خانم ها دوباره از مرز گذشتند و با پرداخت مبلغی با آن دو جوان خوابیدند. من شدیدا ناراحت بودم، چون انتظار چنین برخوردها را نداشتم، احساس خجالت می کردم، و شب که محمود به خانه می آمد به چشمانش نگاه نمی کردم.
کم کم قضیه مسیر خود را عوض کرد، بجز من و یکی از خانمها، تقریبا 6 خانم دیگر هم شوهر و هم دوست پسر داشتند، که گاه آنها را با خود می آوردند، به اتاق خواب میرفتند، یکبار یک جوان دیگر هم آمد، و بجز من آن دوست باقیمانده و نجیب هم وسوسه شد و به دام افتاد و تقریبا همه شان دوست پسردار شدند، من که این کار را برخلاف شئون اخلاقی خود می دانستم، مدتی با بچه ها قطع رابطه کردم، حتی در یک فروشگاه مشغول شدم، ولی بدلیل کمردرد ناچار دست کشیدم.

1499-79

بچه ها مرتب زنگ می زدند و مرا مسخره می کردند، که تو دهاتی عقب افتاده فناتیک، داری عمرت را هدر میدهی، مردهایمان در بیرون خوش هستند و ما نباید دست از پا خطا بکنیم؟ من گوشم بدهکار نبود تا به مناسبت تولد یکی از بچه ها، در پارتی شان شرکت کردم، در آنجا بود که مردی میانسال و خوش چهره دور و بر من می پلکید و مرتب در گوشم زمزمه می کرد، بچه ها مرا وادار کردند تا دو سه بار با ایرج برقصم، وقتی با هم خداحافظی می کردیم، خیلی غافلگیرانه مرا بوسید بچه ها کلی دست زدند و فیلم و عکس هم گرفتند، من تازه متوجه خطری شدم که مرا تهدید می کرد، من که بهرحال شوهرم و بچه هایم را دوست داشتم و از زندگیم راضی بودم، از جهت اخلاق خانوادگی هم اهل این رابطه ها نبودم و بجرات طی 5 سال خودم را حفظ کرده بودم.
متاسفانه درجلسات بعدی هم ایرج پیدایش شد، دیدم عکس های آن شب را در تلفن دستی اش جای داده است. به او گفتم مراقب باشد، چون شوهر من یک مرد غیرتی است، گفت چه اشکالی دارد، در نهایت تو را طلاق میدهد و من بلافاصله خودم تو را می گیرم! به مناسبت تولد یکی دیگر از بچه ها، همگی راهی رزاریتا در مکزیک شدیم، من دلم نمی خواست بروم، ولی بچه ها حتی با محمود حرف زدند و او گفت چرا نمی روی؟ وقتی یک سفر زنانه است، بهتر اینکه بروی و خوش باشی.
من سرانجام با آنها رفتم، از همان لحظه اول ایرج سعی کرد خودش را به من بچسباند، مرتب در گوشم زمزمه می کرد. مرا ستایش می کرد، گل بپایم می ریخت، بچه ها هم مرا تشویق به رابطه با ایرج می کردند، همه می گفتند از زندگیت لذت ببر، شاید دیگر در همه عمرت چنین سفری پیش نیاید، مگر آدم چقدر عمر می کند؟
من برخلاف وسوسه ها و تحریکات، حتی به تمسخر کشیدن من، مقاومت کردم و در برابر همه ایستادم، به ایرج گفتم مرا از این دوستانم جدا کن، من از جنس دیگری هستم، ولی بهرحال در گردهمائی ها، رستوران ها، با همه هم صدا بودم، می نوشیدم، می رقصیدم، یکی دو بار که همه مرا تحت فشار گذاشتند که ایرج را به اتاق خود راه بدهم، من تهدیدشان کردم و همین الان بر میگردم و عاقبت هم مجبور شدم، یکروز زودتر برگردم.
بعد از بازگشت تقریبا رابطه من با بچه ها، بحال تعلیق درآمد، کمتر آنها را می دیدم، مرتب برایم پیغام می گذاشتند که ما را کوچک کردی، آبروی ما را نزد ایرج و بقیه بردی؟ من هم می گفتم اگر چنین است دور مرا خط بکشید درست در همان روزها، شوهران دو تا از خانمها، با دریافت عکس ها و فیلم هایی، فهمیدند که پشت پرده چه چیزهایی است، یکی از آنها نزدیک بود همسرش را بکشد و در پایان کار هر دو خانواده به طلاق کشید، یکروز که به رستوران رفته بودیم، دوستان مرا متهم کردند که این کارها زیر سر من است من هرچه قسم خوردم، کسی توجه نمی کرد، من عصبانی رستوران را ترک کردم و سه شب وقتی به خانه می آمدم شوهرم را دیدم که کارد میزدی خونش در نمی آمد! پرسیدم چه شده؟ گفت تو هم زن خیانتکار و فاسدی بودی و خودت را به بیگناهی میزدی؟ فریاد زدم من هیچگاه به تو خیانت نکردم، گفت پس این عکس ها و فیلم ها چیست؟ به آنها نگاه کردم، همان عکس ها و فیلم های مربوط به ایرج بود، فهمیدم که دوستان خواسته اند انتقام بگیرند، با مشت به شیشه میز وسط اتاق کوبیدم، میز شکست و دستم زخمی شد، ولی محمود هیچ توجهی نکرد، من خودم را به بیمارستان رساندم و به موقع پانسمان کردم ولی فهمیدم زندگیم با این رویداد در لبه تیغ ویرانی است.
تلاش من برای اثبات بیگناهی ام به جایی نرسید، محمود به حال قهر به خانه دوستش رفت، من به همه آن خانمها زنگ زدم هرچه در دل داشتم به آنها گفتم، آنها را زنان فاسد، ویرانگر وخطرناک لقب دادم، محمود گفت طلاقت نمی دهم، ولی دیگر حتی دست تو را نمی گیرم، چون دستهایت آلوده است. بعد از دو ماه کار درگیریها و رسوایی ها به دیگر خانم ها هم کشید، سه طلاق دیگر هم به جریان افتاد، بکلی آن گروه از هم پاشیدند، ولی در آخرین روزها دو تا از دوستان فاسدم، به سراغ محمود رفتند و واقعیت را به او گفتند، ولی از دیدگاه من دیر شده بود، چون محمود اینک دو سه ماهی است سعی دارد به خانه برگردد، ولی من دیگر او را نمی خواهم. از شما می پرسم آیا من باید محمود را بخاطر این سنگدلی و یک بعدی بودن، عدم باور صداقت و پاکی ام ببخشم؟ آیا او دور او را برای همیشه خط بکشم، واقعا چکنم؟
شراره- کالیفرنیا

1499-80