1549-96

در یکی از روزهای داغ تابستان چند سال پیش، من تقریبا 12 نفر از بچه های فامیل و 8 نفر پدر ومادران را که همگی از فامیل و آشنایان نزدیکم بودند، با یک مینی بوس به سن دیه گو بردم، تا طی دو روز از همه اماکن دیدنی از جمله باغ وحش و دنیای حیوانات دریایی دیدن کنند، سفر بسیار پرهیجانی بود، من در آن سفر بود که ساندرا را شناختم، یک دختر بسیار زیبا و سکسی که می گفت اهل نیکاراگوئه است و برای تحصیل به امریکا آمده است.
زیبایی ساندرا مقاومت ناپذیربود، من از همان لحظه اول عاشقش شدم، به او پیشنهاد ازدواج دادم و گفتم ترتیب ادامه تحصیل اش را هم در لس آنجلس میدهم، ساندرا گفت باید با خانواده خود مشورت کند و من هم گفتم تا قبل از بازگشت ما به لس آنجلس جواب بده که البته زودتر هم جواب داد و گفت اگر ازدواج جدی باشد، با آن همراه میشود.
ساندرا را به خانه خود آوردم، همه فامیل و آشنایان هم شیفته او شده بودند، چون ساندرا بسیار مهربان، خوش برخورد، مهمان نواز بود، خیلی زود خودش را در دلها جای می داد، تا آنجا که مادرم که بسیار سختگیر بود گفت این دختره را از دست نده.
ساندرا در طی یک هفته زندگی را بر من بهشت کرد، علاوه بر فنون زنانه خود، آشپز ماهری بود، در طی دو روز تقریبا پخت بیشتر غذاهای ایرانی را از مادرم آموخت و چنان دور و بر مادرم را گرفته بود که من حیران مانده بودم.
با تشویق فامیل، ما عروسی کردیم و ساندرا هر روز بیشتر خودش را دردل من جای میداد، او خیلی زود با بسیاری از زوایای کار من آشنا شده و ترتیبی داد، بخشی از آن کارها را در خانه برایم انجام می داد، حتی دفتر کار بسیار مجهز و مدرن و کاملی در خانه برایم تدارک دید تا من هر روز زودتر به خانه بیایم و کارهایم را در کنار او انجام بدهم.
با سلیقه ساندرا، زیباترین مبلمان و دکوراسیون را درخانه تهیه دیدم و بمرور رفت وآمدها شروع شد، گرچه من از نگاه های هیز و هوس باز دوستان و آشنایان و بعد هم حرکات عجیب شان برای جلب نظر ساندرا ناراحت می شدم، ولی درمیان آنها انسانهای خوبی هم بودند که به مرور ساندرا بهترین ها را برگزید و آن مزاحمان را رد کرد و گفت اون آدمها ویرانگر بودند، زندگی ما نیاز به آرامش دارد. در طی 3 سال ما صاحب دو دختر شدیم، که مثل عروسک بودند، ساندرا هم با شیوه های خاص خودش، خیلی زود اندام خود را شکیل و زیبا می کرد، انگار که اصلا حامله نشده است.
حضور ساندرا در زندگی من، تحولات تازه ای را بدنبال داشت، من کمپانی خود را توسعه داده، حتی یک شعبه دیگر در سن دیه گو باز کردم، که با نظر ساندرا، کارمندان جوان و کارآمدی را استخدام کردیم و در ضمن برادر کوچکترم نیز بر آن نظارت داشت. با رضایت من ساندرا همه ماهه مبلغی برای خانواده خود حواله می کرد، می گفت پدرش دیگر توان کارکردن ندارد و مادرش نیز از نوه های دختری خود نگهداری می کند، من دلم می خواست آنها به لس آنجلس سفر می کردند، ولی ساندرا می گفت هنوز زود است، باید مادرم به نوه هایش برسد.
من به مرور اختیار همه امور کاری خود را به ساندرا سپرده بودم، بارها او را زیرنظر گرفتم و دیدم که طبع بلندی دارد و نسبت به پول هیچ ضعفی نشان نمی دهد. چون گاه مبالغ بالایی پول نقد در بیزینس من رد و بدل می شد و همه را تا سنت آخر به حساب بانکی مان واریز می شد.
بعد از 6 سال، یکروز ساندرا خبر داد، که خواهر کوچکش ما را به عروسی خودش دعوت کرده است، من هم با شوق آماده سفر شدم، تقریبا همه چیز با خود بردیم. بیش از 6 چمدان سوقات با خود داشتیم، در فرودگاه بجای خواهران ساندرا، 4 برادرش که هیچگاه درباره شان حرفی نزده بود، جلوی ما ظاهر شدند و خود ساندرا هم تعجب کرد، در یک چشم برهم زدن، من خودم را در اتومبیل یکی از آنها دیدم، از ساندرا و بچه ها خبری نبود، پرسیدم آنها کجا رفتند، یکی از برادرها گفت جای خوبی رفتند. به زودی همدیگر را می بینیم. من سردرگم بودم، آنها مرا به یک منطقه دور از شهر بردند، وارد یک ساختمان دو طبقه شدیم و مرا به زیرزمین هدایت کردند. بعد هم بدرون یک اتاق هل دادند و در را بستند.
من به دنبال تلفن دستی و مدراکم گشتم، ولی هیچ خبری نبود، درون اتومبیل یکی آنها را کش رفته بود، کم کم ترس برم داشت، از خودم پرسیدم واقعا اینها برادران ساندرا هستند، منظورشان از این حرکات چیه؟
من حدود 15 ساعت درون آن اتاق زندانی بودم، تا فردا صبح، آقایی از پشت میله های پنجره به من یک ساندویچ و نوشابه داد و گفت عجالتا از گرسنگی نمیری، تا بعد به سراغت می آئیم! فریاد زدم موضوع چیه؟ چرا با من حرف نمی زنید؟ گفت حرف بسیار داریم، گفتم ساندارا و بچه ها کجا هستند؟ گفت استراحت می کنند.
من کاملا ترسیده بودم، سعی کردم از پشت میله های آن پنجره با بیرون تماس بگیرم، ولی اطرافم یک مزرعه بود، از دور صدای رفت و آمد اتومبیل ها را می شنیدم و غروب هم صدای شلیک چند گلوله به گوشم خورد که برترسم افزود، کاملا گیج و سرگشته شده بودم، خوشبختانه یک توالت کوچک و یک دستشویی در گوشه اتاق بود، ولی من نمی دانستم چه می گذرد و چه سرنوشتی انتظارم را می کشد.
بعد از 3 روز برادران ساندرا به سراغ من آمدند، دسته چک مرا جلویم گذاشتند و گفتند چند چک امضا کن، من خودداری کردم، یکی از آنها با چوب دستی چنان بروی انگشتان دستم کوبید، که خون بیرون زد، فریاد زدم، گفت هرچقدر می خواهی فریاد بزن، صدایت را فقط خودت می شنوی، گفتم شما کی هستید؟ چه می خواهید؟ گفتند احتیاج به پول داریم، البته اگر می خواهی ساندرا و بچه ها را سالم تحویل بگیری. گفتم چقدر پول احتیاج دارید؟ گفتند حدود سه چهار میلیون، گفتم من چنین پولی در حساب ندارم، گفتند ازدوستان قرض بگیر. درحالیکه دستم به شدت مجروح شده و درد می کرد، یکی از آنها باند و یک کرم مخصوص آورد، ظاهرا دستم را پانسمان کرد و گفت مهربانی ما، خیلی زود تمام میشود، زودتر به داد خودت و بچه هایت برس، یکی از آنها افزود چک ها را امضا کن، من هم امضا کردم. آنها دوباره مرا رها کردند و رفتند، ولی فردا با عصبانیت برگشته و گفتند این چک ها قابل وصول نبود چرا؟ گفتم چون این چک ها باید به امضا دو نفر دیگر برسد، بعد برویش مهر همگی بخورد وگرنه امکان وصول وجود ندارد، یکی از آنها با مشت به صورتم کوبید، بطوری که بیهوش شدم.
وقتی چشم باز کردم روی صورتم خون خشکیده بود، دور و برم پر از خون بود. یکی از آنها بالای سرم بود گفت اگر میخواهی جان خودت و بچه هایت را برسر این لجبازی بگذاری، باز هم سربسر ما بگذار. من از ترسم آدرس کلید گاوصندوق خانه و کد آنرا دادم و گفتم می توانند از ساعت 11 شب ببعد بروند و حدود 400 هزار دلار پول را بردارند، آنها کلی خوشحال شدند و برایم کلی غذا و مشروب و میوه آوردند و رفتند.
من خودم را از میله های پنجره بالا کشیدم، هیچ موجودی در اطراف حرکت نمی کرد، ولی ناگهان یک پسربچه را دیدم که با دوچرخه به سوی ساختمان می آید، آنقدر فریاد زدم تا پسرک جلو آمد، در جیبم حدود 300 دلار داشتم آنرا بیرون آورده و به پسرک دادم و گفتم پلیس را خبر کن، مرا گروگان گرفته اند پسرک پولها را گرفته و به سرعت دور شد، ولی تا فردا که آنها برگردند هیچ خبری از پلیس نشد، همه شان خوشحال بودند، گفتند اگر اینگونه پیش بروی، ظرف 24 ساعت آزاد میشوی تا با ساندارا و بچه ها برگردی امریکا. گفتم ولی گاوصندوق دیگری ندارم، یکی از آنها گفت از طریق کردیت کارت ها اقدام کن، گفتم برداشت از کردیت کارت محدود است، آنها با بقیه شرکای من تماس می گیرند من از ترس در حضور آنها برداشت کلان از کردیت کارت ها را تائید می کردم و در همان لحظات بود که ناگهان دهها اتومبیل پلیس ساختمان را محاصره کرد و بعد از تیرانداری و از پای در آمدن دو تن از آن گروه، پلیس به درون ساختمان آمده و مرا بیرون بردند.
خوشبختانه مقداری از پولها هنوز درون اتومبیل آنها بود، در مورد کردیت کارت ها هم بلافاصله اقدام کردم و جلوی آنها را گرفتم. ولی هنوز خبری از بچه ها نبود، چون من اصلا نمی خواستم با ساندرا روبرو شوم، چون مطمئن بودم او هم در این ماجرا دست داشته است.
غروب که پلیس مرا با ساندرا و بچه ها روبرو کرد، من از ساندرا روی برگرداندم و او را متهم به شراکت با برادرانش کردم، بعد هم بچه ها را برداشته و به لس آنجلس برگشتم تا بعدا وکیلم ماجرا را دنبال کند.
بعد از 4 روز پلیس به من خبرداد که آنها برادران واقعی ساندرا بودند، ولی خود ساندرا ظاهرا از همه این ماجراها بی خبر بوده، من سعی کردم ساندرا پیدا کنم ولی هیچ خبر و نشانه ای از او نیست، درمانده ام چه کنم؟ آیا با توجه به شک و تردیدی که هنوز در ذهنم درباره ساندرا وجود دارد، به سراغش بروم، او را پیدا کنم و برگردانم؟ یا بکلی او را فراموش کنم و از زندگی خطرناک او و اطرافیان اش دور شوم. راستش دلم بحال بچه هایم می سوزد، که عاشق مادرشان هستند ولی هنوز سایه ای از شک و ظن به زندگی من سایه انداخته است.
بیژن – لس آنجلس

1549-97