1550-104

روزی که ایران را ترک می گفتم دوست قدیمی ام ساناز سفارش برادرش را در فرانسه به من کرد. گفت بهرام سالهاست تنها در آنجا زندگی می کند، مدتی یک زن فرانسوی داشت، ولی به دلایلی کارشان به طلاق کشید. از روزی که فهمیده تو راهی فرانسه هستی، سر از پا نمی شناسد.
من درست یکسال بود از شوهرم هوشمند جدا شده بودم، شوهری که در مدت 14 سال زندگی مشترک، 90 بار به من خیانت کرد. او حتی به کلفت خانه خواهرم هم رحم نکرد، به همسایه ها، دوستان، به همکاران خود به هر دلیلی بند می کرد. کلی نفرین و شکایت به دنبال خود داشت. من بخاطر پسرم مهداد کوتاه می آمدم، روزی که پدرم مهداد را به یک مدرسه شبانه روزی در لندن فرستاد و همه مسئولیت های مالی او را پذیرفت من خیالم راحت شد و تصمیم گرفتم به خاله ام در پاریس بپیوندم. من به پاریس آمدم، درحالیکه به تنها چیزی که فکر نمی کردم، رابطه احساسی وازدواج بود، چون آنقدر از زندگی گذشته ام ضربه خورده بودم، که بقولی برای هفت پشتم کافی بود، خاله مهین سالها بود در پاریس زندگی می کرد، البته درحومه پاریس، یک خشکشویی بزرگ داشت که در آن کارهای سبک خیاطی هم انجام می داد، من که سابقه خیاطی داشتم، از همان هفته اول در آنجا مشغول شدم، اصلا فکر نمی کردم این کار ساده و بی اهمیت درآمد بالایی ببار بیاورد، چون فرانسوی ها اصولا لباسهای شیک و گران می خرند وحاضر به دهها بار آنرا دوخت و دوز کنند، دکمه و زیپ عوض کنند، ولی چشم بروی آن نپوشند.
همین سبب شده بود در هفته حداقل 30 تا 50 لباس تعمیری به خشکشویی بیاورند که قبلا خاله جان به یک کارگاه که صاحبش عرب بود می داد و حالا من بودم که همه آن تعمیرات لباس را انجام می دادم و خاله جان همه درآمدش را هم به من می داد که کار چنان بالا بود، که من 80درصدش را پس انداز می کردم.
بعد از چند ماه که بمرور مراحل اقامت من طی شد و شوهرخاله ام از طریق یک وکیل راه ها را آسان نمود. من سرانجام به بهرام برادر ساناز دوستم زنگ زدم و او را به آپارتمانم دعوت کردم تا بقول ساناز یک شام ایرانی درجه یک بخورد بهرام که وارد شد، با رفتارش مرا تحت تاثیر قرار داد، دست مرا بوسید و گفت خواهرم نگفته بود یک خانم زیبا به پاریس می آید! آن شب کلی حرف زدیم و بهرام آخر شب خداحافظی کرد و رفت، ولی اصرار نمود اگر هرگاه من نیاز به کمک داشتم، اگر خدای نکرده برایم مشکلی پیش آمد، بلافاصله او را خبر کنم.
از آن شب ببعد بهرام مرتب به من زنگ می زد حالم را می پرسید و یک شب هم مرا برای دیدن یک فیلم جدید دعوت کرد، با اصرار مرا برای شام به یک رستوران برد، ولی من خواهش کردم، برای خودش خرج نتراشد چون بهرحال او یک دانشجوست و درآمدی ندارد.
بهرام قول داد و کم کم هفته ای یکبار به خانه من می آمد و همه شب را با هم گپ می زدیم و من احساس می کردم به مرور به او عادت کرده ام ولی با توجه به فاصله سنی مان که حدود 13 سال بود من حد را نگه می داشتم، گرچه او می کوشید به هر بهانه ای بقولی دل مرا ببرد و مرا به سوی خود بکشد. ولی من زن خودداری بودم تا یک شب بغض کرده گفت مهتاب خانم من عاشق شما شده ام، گفتم عاشق من، ما با هم کلی فاصله سنی و اخلاقی داریم. گفت اینروزها سن و سال معنایی ندارد. شما به همین مردم فرانسوی نگاه کنید، ببینید زنها ومردها با هم کلی فاصله سنی دارند ولی عاشق هم هستند.
این بحث را در جلسات بعد هم دنبال کرد و یک شب هم علنا گریه کرد، من دلم سوخت، بغل اش کردم، ولی او خیلی راحت مرا عاشقانه بوسید و بعد هم رهایم نکرد. رابطه ما این چنین آغاز شد، من خیلی تلاش کردم جلوی احساساتم را بگیرم، ولی بهرام بدجوری عاشق من شده بود، هر روز با شاخه ای گل جلوی آپارتمان انتظارم را می کشید و من بعد از 4 ماه بخود آمدم و دیدم ما مثل یک زن وشوهر با هم زندگی می کنیم همه وجودم پر از دلهره شد. با بهرام حرف زدم. گفت چرا ازدواج نکنیم؟ گفتم می ترسم با عکس العمل خانواده روبرو شویم، گفت ازدواج می کنیم، ولی صدایش را در نمی آوریم! نمیدانم چرا رضایت دادم و با هم ازدواج کردیم، ولی با هیچکس این راز را در میان نگذاشتیم، در این فاصله پدرم آپارتمان مرا فروخته و پولش را برایم حواله کرد و از سویی درآمدم چنان بالا بود که امکان خرید یک آپارتمان 3خوابه شیک را پیدا کردم و همزمان پسرم از لندن به دیدارم آمد. من از بهرام خواستم تا زمان بازگشت پسرم، در هتل بماند. پول هتل را هم پیشاپیش پرداختم، گرچه هر روز گاه شبها به هتل میرفتم و ساعتها با او می ماندم ولی نمی خواستم پسرم را اذیت کنم و او ناگهان با یک مرد غریبه در زندگی من روبرو شود.
پسرم به لندن بازگشت و بهرام این بار پیشنهاد داد، یک رستوران مدیترانه ای باز کنیم گفتم من فرصت اداره آنرا ندارم گفت من که نتوانستم تحصیلم را ادامه بدهم و خوشبختانه در کار رستوران تجربه دارم، قول میدهم در یکسال شعبه دوم را هم باز کنیم. برای اینکه کسی در جریان خرید رستوران قرار نگیرد، آنرا بنام بهرام خریدم، بهرام هم پرتلاش و خستگی ناپذیر در آن بکار پرداخت بعد از مدتی از من خواست از بانک وام بگیرم، تا شعبه دوم را باز کند، من که اهل ریسک نبودم، بخاطر عشق به بهرام وام سنگینی گرفتم و شعبه دوم را هم باز کردیم.
در این مدت من با حقایق تازه ای روبرو شدم. آنهم عشق بهرام بود که به مرور کمتر می شد، دیگر آن هیجانات، آن جنتلمن بودن ها را از دست داده بود فقط در پی درآمد بیشتر بود، من هرگاه به رستوران میرفتم، می دیدم دو سه دختر زیبا مشغول کار هستند و بنظر می آمد همه شان با بهرام بسیار صمیمی و نزدیک می باشند، حتی با هم شوخی می کنند من این حرکات را نمی پسندیدم و به بهرام هشدار دادم، ظاهرا گفت هرچه تو بخواهی انجام میدهم، ولی اغلب شبها دیروقت به خانه می آمد، من باورم شده بود که بهرام بکلی عوض شده است. متاسفانه من وامی که از بانک گرفته بودم، بنام رستوران نبود، چون همه پول را به حساب بهرام واریز کردم و می دیدم که به دست خودم، دو رستوران شیک و گرانقیمت را نقد خریده و به بهرام هدیه داده ام.
شب که بهرام به خانه آمد، گفتم باید رستوران را بفروشی و با پول آن یک سالن زیبای خیاطی بخریم، تا من به کار مستقل خود بپردازم و تو هم فرصت هوسبازی نداشته باشی! بهرام راحت گفت اولا رستوران ها بنام من است و کسی حق فروش ندارد. بعد هم تو در حد مادرم هستی. همه خیال می کنند ما مادر و فرزند هستیم چگونه توقع داری من مثل مردان مسن هر شب بیایم خانه و با تو تلویزیون تماشا کنم؟
من دیدم به آخر خط رویاهای خود رسیده ام، چشم بروی همه آنچه از دست دادم بستم و تازه فهمیدم چنین ازدواج هایی چرا عاقبت خوبی ندارد، من خودم را گول میزدم، ولی حاضر نشدم طلاق بگیرم، با یک وکیل با تجربه شکایتی به دادگاه دادم تا بهرام را برای همیشه تنبیه کنم.
حالا از سویی خواهرش از ایران مرتب زنگ میزند و می گوید او را ببخش و رهایش کن، از سویی خودش می گوید بیا همه چیز را نصف کنیم و برویم پی کارمان، ولی من دلم راضی نمی شود. احساس می کنم بدجوری فریب خورده ام.
فیروزه- پاریس

1550-105