1551-68

8 سال پیش درحالیکه من و دوستان دوران دبیرستان، که همگی در سنین 19 تا 20 ساله بودیم، همه از خانواده های متوسط و شاید تا حدی فقیری بودیم، تصمیم گرفتیم به شکاردختران ثروتمند شهر برویم، دختران خانواده های نوکیسه ای که آمادگی فریب دارند و در برابر عشق مقاوم نیستند همه با خود عهد کردیم که بدنبال دختران حتما زیبا نباشیم، همین که از خانواده میلیاردری بودند کافی بود در ضمن هر کدام زودتر به هدف رسیدیم، از ثروت بادآورده، دوستان دیگر را هم بی بهره نگذاریم.
با چنین هدفی، با قرض و قوله، چند دست لباس تهیه کردیم و از برادر یکی از دوستان که در یک نمایشگاه اتومبیل کار می کرد یاری طلبیدیم که گاه با یکی از آن اتومبیل ها به شکار برویم. من اولین کسی بودم که در یک فروشگاه دورادور متوجه دختری شدم که بی محابا خرج می کرد، گران ترین لباس ها را می خرید و یک زن مسن هم بدنبال او می دوید لباس ها را جمع و جور می کرد. خوب به قیافه اش نگاه کردم، دیدم قد و بالای خوبی دارد ولی صورتش خوشگل نیست، گرچه برای من خوشگلی مهم نبود.
جلو رفتم و آرام در گوش اش گفتم تا امروز دختری به خوش اندامی شما با چشمان جذاب ندیده بودم، به هر کس تعلق دارید نوش جان اش باشد. نگاهی به من انداخت، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و در همان حال گفت من هم مردی به جسارت و پررویی شما ندیده بودم، گفتم فقط به من از پای افتاده در برابر چشمان جادویی تان بگوئید نامزد یا شوهر ندارید! بدون تامل گفت ندارم ولی از آن دختران سهل الوصول هم نیستم، گفتم اگر 2 سال بدوم، کوتاه می آئید؟ درست در همان لحظه آن خانم همراهش نزدیک شد. با چشمانش به من فهماند که سکوت کنم، من هم خودم را کنار کشیدم، از دور دیدم که راننده ای با گران ترین اتومبیل جلوی فروشگاه آمد و خانم را با ده تا کیسه لباس و کفش با خود برد. با اتومبیل آنها را دنبال کردم، دو سه بار گم شان کردم، ولی خوشبختانه مدل اتومبیل طوری بود که زود پیدایش می کردم، خانه شان را هم نشان کردم و تصمیم گرفتم از فردا آن اطراف پرسه بزنم.
در دو روز آینده من او را ندیدم، شاید زودتر یا دیرتر بیرون رفته بود، ولی روز سوم با همان راننده راهی شد این بار به یک بوتیک گرانقیمت دیگر رفتند و من خودم را با یک شاخه گل به آنجا رساندم، تا دورش خلوت شد، آن شاخه گل را در لابلای کیف دستی اش جای دادم و شماره تلفن دستی ام را گذاشتم. از دور نگاهش می کردم، گل را برداشت و لبخندی زد و شماره تلفن را هم دید، ولی حرکتی نکرد، من ناامید نشدم حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد و گفت چرا دست از سر من بر نمیداری؟ گفتم حقیقت را بخواهی من نمی توانم از تو دست بکشم، همه هوش و حواس مرا برده ای، شب ها خواب ندارم. دلم میخواهد با تو حرف بزنم، گفت فردا ساعت 6 بعد از ظهر در همان محل، مرا سوار کن برویم یک جای خلوت تر!
شنیدن حرفهایش مرا گرم کرد و فردا به دیدارش رفتم، سودابه مرا به یک رستوران خلوت راهنمایی کرد، در آنجا دو سه ساعتی حرف زدیم، من به دروغ گفتم در روسیه تحصیلات پزشکی خود را نیمه کاره گذاشته ام، چون مادرم مریض بود برگشتم، ولی قصد دارم تحصیلاتم را در امریکا ادامه بدهم.
سودابه کم کم نرم شد، گفت از من خوشش آمده، بعد هم روابط مان شروع شد و در طی 2 هفته من کاری کردم که سودابه عاشق من شد پرسید خانواده ات چه کاره هستند؟ گفتم پدرم قبلا در رژیم شاه، مدیرکل یک وزارتخانه بود، ولی همه زندگی ما را مصادره کردند، اینک پدرم به اتفاق مادرم و دو خواهرم زندگی ساده ای دارند، ولی برایشان مهم نیست، ما دوران پرشکوهی داشتیم خانه ما 12 اتاق خواب داشت، پدرم فریادرس دهها خانواده بود، ولی امروز فقط زندگی خود را می گذراند، من نقشه ام تحصیل در امریکا و بردن همه آنها به آن سرزمین است.
سودابه گفت امیدوارم من هم نقشی داشته باشم، من گفتم امیدوارم در آینده نزدیک همسری به نام سودابه داشته باشم، خندید و گفت آرزو بر جوانان عیب نیست! 6 ماه بعد سودابه تصمیم به ازدواج با من گرفت و مرتب می گفت می خواهم کاری بکنم که پدرت به همان شکوه گذشته برگردد، من خوب می فهمم وقتی کسی از بالا به پائین می افتد چه حالی دارد.
سودابه پشت پرده با خانواده حرف زد، ولی هیچکدام موافق نبودند پدرش حتی او را تهدید کرده بود که مرا از ایران بیرون می کند، کشمکش های پشت پرده به نفع سودابه تمام شد، پدر و مادرش موافقت کردند به شرط اینکه ما بگوئیم خانواده من در امریکا هستند! خانواده سودابه عروسی با شکوهی برای ما برگزار کردند و به مهمانان گفتند که داماد تحصیلاتش را در خارج نیمه کاره گذاشته و باید برگردد.
بعد از مراسم عروسی، من به خانه پدر سودابه نقل مکان کردم، ولی پدرش گفت خانه شما دردست ساختمان است، همین روزها آماده میشود که البته آماده هم شد و به آن خانه نوساز شیک 8 خوابه نقل مکان کردیم. در این فاصله من به 4 تن از دوستانم، مرتب کمک مالی می کردم، حتی برایشان انواع لباسها را می خریدم و با کمک سودابه امکان خرید یک اتومبیل را هم برای یکی از آنها فراهم کردم، در این فاصله یک ناجوانمرد به پدر ومادر سودابه خبر رسانده بود که من از یک خانواده تقریبا فقیر هستم و پدرم راننده تاکسی است و همین سبب جنجالی شد اما سودابه تصمیم به مقابله گرفت بلافاصله خانه را فروخت و همه اندوخته بانکی خود را هم به دوستش در امریکا انتقال داد و گفت همین روزها میرویم و از شر این خانواده غرق شده در غرور راحت می شویم.
مادر سودابه به من زنگ زد و گفت اگر سودابه را از او دور کنم دق می کند، من گفتم چنین قصدی ندارم، ولی سودابه روی دنده لجبازی افتاده است گفت عقیده او را عوض کن. من با سودابه حرف زدم، گفت اگر پدرم ارثیه مرا پیشاپیش بدهد، در ایران می مانم، مادرش واسطه شد.
پدرش در مدت دو ماه خانه ای که در لندن داشت به نام سودابه کرد، یک مجموعه ساختمانی در قلب تهران را بنام او کرد و مبلغ دور از انتظاری هم به حساب او واریز کرد. ولی سودابه عقیده داشت حق او بیشتر از این حرفهاست.
یک روز به من خبر داد بلیط سفر تهیه کرده ابتدا به لندن میرویم و بعد هم سفر امریکا را در برنامه می گذاریم. مادرش آخرین لحظه ها به من زنگ زد و گفت سودابه تنها فرزند آنهاست اگر او را از آنها بگیرم، هر دو دق می کنند ولی سودابه گوش اش بدهکار نبود.
با هم به لندن آمدیم، یک شب عمویش زنگ زد و گفت پدرش در بیمارستان و مادرش حال خوبی ندارد بهتر است شما برگردید. من حاضر به بازگشت بودم ولی سودابه در هیچ شرایطی حاضر نبود. بعد از دو هفته پدرش در کوما رفت، من ازاینکه وارد چنین بازی پردردسری شده بودم پشیمان شده و در پی چاره ای بودم باور کنید اگر میدانستم من علت چنین رویدادهای تلخی میشوم، از همان ابتدا وارد این ماجرا نمی شدم.
این هفته سودابه وقتی دید من اصرار به بازگشت دارم، فریاد زد اگر با من مخالفت کنی، از طریق وکیل طلاق می گیرم من واقعا درمانده ام چه کنم، تلفنی با مادر سودابه حرف زدم مرتب گریه می کند و من در عذاب هستم، ولی سودابه حاضر به گذشت نیست با خودم می گویم اگر من برگردم سودابه هم بدنبال من می آید، از سویی فکر می کنم لجبازی می کند و کار را به طلاق می کشد و فاجعه ای برای پدر و مادرش پیش می آید، که در اصل آتش این معرکه را من روشن کردم و پشیمانم ودرمانده.
وفا- لندن

1551-67