1553-80

 

1553-78

من منصور را در روز فاجعه 11 سپتامبر در نیویورک شناختم. من داشتم به سر کارم میرفتم، که ناگهان آن حادثه رخ داد، خیابانها پر از دود بود. هرکس به سویی می دوید، در آن بلبشو، من وحشت زده و گریان به دنبال مردم می دویدم و صدای جیغ و فریاد همه جا پیچیده بود. من دو بار روی زمین افتادم، زانوانم زخمی شد، حال و روز هولناکی داشتم. بی اختیار به فارسی حرف میزدم در یک لحظه، یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد فریاد زدم از جان من چه می خواهی؟ مردی درون اتومبیل بود شیک و ترو تمیز، فریاد زد خانم بیا بالا، بپر بالا. من بدون اختیار پریدم توی اتومبیل و به سرعت از آن منطقه دور شدیم، همه اتومبیل خاک آلود شده و حتی به سختی جلوی راه را می دیدیم، ولی سرانجام به منطقه ای رسیدیم، که دیگر از دور شاهد آن مناظر فاجعه آمیز بودیم.
راننده اتومبیل گفت من وقتی صدای فارسی شنیدم، به سوی شما آمدم، وگرنه در چنین شرایطی مردم دیگر می ترسند سوار اتومبیل غریبه بشوند و راننده ها هم می ترسند غریبه ها را سوار کنند. ادامه داد من افشین هستم، شما؟ گفتم لیلا، گفت کجا میرفتید؟ گفتم سرکار، گفت مگر اخبار را گوش نمی کنی؟ گفتم حواسم به موزیک بود، بعد پرسیدم چه شده؟ به امریکا حمله کردند؟ گفت به درستی نمی دانم فقط می دانم که یک حمله تروریستی است به چند نقطه با هواپیما حمله کردند.
افشین مرا آنقدر از محل حادثه دور کرد که من خیالم راحت شد، بعد به یک کارواش رفت تا اتومبیل خود را تمیز کند، سپس به یک کافی شاپ رفتیم و 2 ساعتی با هم حرف زدیم. پرسید اتومبیل ات کجاست؟ گفتم با مترو و اتوبوس میروم سر کار. گفت دختر باهوشی هستی، وگرنه باید امروز فاتحه اتومبیل ات را می خواندی، گفتم شما چگونه از معرکه گریختید؟
گفت دوستانم از اروپا زنگ زدند خبر را دادند، آنها از شبکه های تلویزیونی تماشا می کردند.
افشین توصیه کرد در آن شرایط به خانه بروم، گفت ناهار را با هم می خوریم، بعد شما را می رسانم، نگران نباشید. در همان حال پرسید شوهرتان نگران نمی شود؟ گفتم شوهر ندارم، گفت نامزدتان؟ گفتم نه شوهرم، نه نامزد، نه دوست پسر، هیچکس را ندارم. راستش از مردها دل خوشی ندارم. یک نامزدی 3 ساله به سرانجام بدی کشید، توبه کردم. گفت من هم بعد از یک نامزدی هولناک و یک ازدواج پرهیاهو، خودم را خلاص کردم، اصلا چرا من و شما بعنوان دو دوست ساده نباشیم، هر دو از رابطه وازدواج گریزان هستیم، ولی می توانیم دوستان خوبی باشیم گفتم خوشحال می شوم به شرط اینکه روی حرف خود بایستید.
من وافشین، اینگونه با هم آشنا شده و به قولی دوست شدیم، که بعد از دو ماه به یک رابطه احساسی منجر شد، افشین با اصرار من خواست آپارتمانی نزدیک آپارتمان او اجاره کنم. تا بیشتر همدیگر را ببینیم، من که بخاطر دوستانم، در یک محله ای دور از محل کارم اتاق داشتم به همان خیابان محل اقامت افشین آمدم، البته خود افشین آپارتمان را پیدا کرد، ساختمان به یکی از دوستان قدیمی اش تعلق داشت، با اجاره خوبی جا بجا شدم و زندگی تازه ام را در آنجا شروع کردم.
رابطه من و افشین در طی ماهها عاشقانه شد، اصلا باورم نمی شد، یک حادثه به اینجا بکشد، اغلب اوقات که با افشین بودم، مادرش از ایران زنگ میزد، افشین عکس هایی از من برایش فرستاده بود، مادرش مرا پسندیده بود با من دو سه بار تلفنی حرف زد، کلی سفارش پسرش را کرد و گفت افشین دردانه فامیل است، مراقبش باش، امیدوارم بزودی بساط عروسی تان را راه بیاندازم هیچ روزی نبود که افشین با مادرش حرف نزند، از او توصیه و سفارش نگیرد، مادرش حتی در مورد مبلمان آپارتمان اش نظر می داد، بعضی روزها با او دعوا می کرد که چرا کراوات اش با لباس اش هماهنگ نیست. من از این همه توجه مادرش هم خوشحال بودم و هم با خودم می گفتم افشین مگر چقدر دردانه بوده است؟
ما تصمیم به ازدواج گرفتیم، یعنی مادرش توصیه کرد قبل از تابستان عروسی کنیم، 10 روز مانده به مراسم و مادرش از ایران آمد و همه اختیار تزئین سالن، لباس و جواهر و پذیرایی را بعهده گرفت، به ما گفت بروید خوش باشید، من همه چیز را آماده می کنم. من ضمن اینکه خوشحال بودم، کم کم دچار ترس می شدم که نکند دخالت های مهین خانم مادر افشین، به همه امور زندگی ما نفوذ کند!
در شب عروسی تقریبا فرمانده کل مهین خانم بود، زمان رقص هم مهین خانم دستورات لازم را صادر می کرد و در مورد زمان شام و پذیرایی هم او حکم می راند. مهین خانم حتی محل ماه عسل ما را هم تعیین کرد و ما را روانه نمود. در بازگشت از ماه عسل، دیدم مهین خانم همه دکوراسیون خانه را تغییر داده و حتی لباسهای مرا هم دسته بندی کرده که با چه لباس هایی از افشین بپوشم که هماهنگ باشیم. روزی که من حرف از بچه دار شدن زدم، مهین خانم گفت یک شیوه ای آمده که شما می توانید جنین را به دو قسمت دختر و پسر در آورید، گفتم یعنی چه؟ گفت اگر یک جنین داشته باشی، میشود تبدیل به دو تا بکنی، گفتم ولی من دلم نمی خواهد ناگهان صاحب دو فرزند بشوم، گفت چرا؟ وقتی من آماده پرستاری هستم، شما چرا غصه می خوری؟
تازه فهمیدم که مهین خانم آمده که برای همیشه در آمریکا بماند و حاکم خانه ما بشود، به افشین گفتم که ادامه این وضع را تحمل نمی کنم، گفت من مادرم را می شناسم، بعد از چند ماه بر می گردد ایران، چون خواهرانم نیاز به کمک هایش دارند، گفتم همین چند ماه هم برای من سخت است، گفت با خواهرانم حرف میزنم، تا او را به بهانه ای به ایران بکشانند.
متاسفانه تلاش خواهران افشین بی نتیجه بود، مهین خانم برای خود اتاق قشنگی را مبله و تزئین کرده بود، مرتب دوستان خود را دعوت می کرد و در ضمن همه امور خانه را بدست گرفته بود. من بدلیل همان حرفهای مهین خانم، جلوی حاملگی خود را گرفته بودم، درحالیکه مرتب می پرسید حامله نیستی؟ می گفتم نه، می گفت نکند عقیم باشی؟ این حرفها به من گران می آمد ولی بخاطر شوهرم دم نمی زدم.
یکروز مهین خانم به بهانه خرید مرا بیرون برد، ولی سر از یک کلینیک نازائی در آوردیم، من عصبانی شدم، بیرون آمدم، مهین خانم برای اولین بار به گریه افتاد و گفت من تنها آرزویم یک نوه پسری است چرا از من دریغ می کنی؟ گفتم بعدا توضیح می دهم به خانه رفتیم، من خودم را در اتاقم حبس کردم تا افشین آمد، مهین خانم با گریه با او حرف زده بود، افشین به سراغ من آمد و گفت حالت را می فهمم. گفت قول میدهم بچه دار که شدیم مادرم را روانه ایران بکنم، گفتم اگر مادرت صد سال هم اینجا بماند ولی در زندگی ما دخالت نکند من شکایتی ندارم ولی این وضع را تحمل نمی کنم.
اینک یک ماه است افشین مرا در بن بست گذاشته، اینکه بچه دار شو، مادرم را خوشحال کن بعد من او را می فرستم ایران. راستش من گیج شده ام اگر بچه دار شدم و مهین خانم حاضر نشد برگردد چی؟ من نمی توانم زندگی را زیر فرمان های او تحمل کنم. از سویی دلم نمی خواهد به خواسته شوهرم اهمیت ندهم، درمانده ام که چه کنم؟
لیلا- نیویورک

1553-79