1500-58

پرهام شوهرم از همان اولین روزهای زندگی مشترک، دستش بروی من بلند شد و به هر بهانه ای مرا زیر کتک گرفت، من بارها به حال قهر به خانه پدر و مادرم رفتم و گاه یکی دو هفته بر نگشتم، ولی بدلیل طلاق خواهران بزرگترم، دردسر و مشکلات بچه هایشان برای پدر ومادرم، بعد هم غیب شدن خواهر بزرگم، من دیگر جایی برای بازگشت همیشگی به خانه و طلاق نداشتم. از سویی سه دختر 2 تا 7 ساله و یک پسر 9 ساله، مرا مجبور می کرد که با همه درد و رنج ها بسازم. باور کنید بمرور به کتک ها و توهین ها عادت کردم و دردهایش نیز برایم آنچنان سنگین نبود. تا روزی که پرهام زن جوانی را به خانه آورد و گفت باید او را بپذیری، تا من دست از کتک زدن بکشم! من ظاهرا قبول کردم. ولی در پشت پرده بدنبال نقشه فرار بودم، دو سال بعد همه پس اندازم را به خواهر دیگرم دادم و گفتم به بهانه ای من و بچه ها را دعوت به سفر ترکیه بکند تا من نقشه ام را عملی کنم.
پرهام از خدا خواسته که 20 روزی از دست من و سروصدای بچه ها وهزینه هایم راحت شود، برایمان گذرنامه گرفت ولی به خواهرم گفت حتی یک تومان هم هزینه سفر ندارد! من هم قبول کردم و خواهرم نیز گفت نگران نباشید من هزینه سفر را با اتوبوس میدهم و در استانبول هم مهمان دوستم هستیم، هیچ هزینه ای نداریم.
سرانجام من دو چمدان لباس و وسائل ضروری با خود برداشته و با خواهرم1500-59 به ترکیه رفتیم. من پیشاپیش درباره پناهندگی اطلاعات کافی بدست آورده بودم، به مجرد ورود با راهنمایی چند نفری این مورد را دنبال کردم و هم بدلیل مذهبی و هم با همراه بردن مدارک بیمارستان و دادگاه مبنی بر کتک خوردن، زخمی شدن و حتی شکستن دستهایم، از دو جهت در چارچوب پناهندگی قرار گرفتم و وقتی خیالم راحت شد، به خواهرم گفتم برگردد و به پرهام بگوید ما را گم کرده است.
جالب است بدانید که شوهرم خم هم به ابرو نیاورد و به خواهرم گفت اگر پیدایش بشود، دست و پایش را می شکنم! من در ترکیه هم بعنوان پرستار بچه ها و پیرمردها وزنها، در خدمت خانواده های ایرانی بودم و دستمزد نقدی هم می گرفتم تا سرانجام به استرالیا بعنوان پناهنده کوچ کردم و زندگی تازه مان شروع شد.
زندگی در استرالیا سخت بود، بچه ها همه در مراحل مدرسه و دبیرستان بودند، هزاران توقع و انتظار داشتند، من هم نمیخواستم در مورد آنها کم وکسری باشد، از همان ماههای اول به کار مشغول شدم، یکی ازکارهایم که دوره های یکساله هم داشت، پرستاری از آدمهای معلول و بیمار و ناتوان بود، من وقتی اینگونه مشاغل را می پذیرفتم یکی از شرط هایم امکان بردن بچه هایم در همان خانه و یا حداقل در اطراف آنجا بود تا از بچه ها غافل نباشم.
بعد از دو سال جابجایی در یک خانه بزرگ، پرستار شبانه روزی یک زن و شوهر مسن شدم، که هردو بیمار و تاحدی معلول بودند. من نه تنها بابت پرستاری بلکه بابت آشپزی، خانه داری، حتی باغبانی و رانندگی برای دیدار پزشک و دوست وآشنا و خرید هم جداگانه دستمزد می گرفتم که مجموع آنها با هم درآمدی می ساخت که با حساب دقیق در طی 10 سال امکان خرید یک آپارتمان و شروع یک کار مستقل را داشتم در ضمن بچه ها در ناز و نعمت بودند، چون در یک بخش کوچک و مستقل آن خانه زندگی می کردند و بالطبع از امکانات رفاهی خانه، از جمله استخر، زمین بازی و تلویزیون بزرگ دیواری و انواع غذاها برخوردار بودند.
آن زن و شوهر مسن هم البته حال «مودی» داشتند، گاه مهربان و آرام و مودب و گاه خشن و بد دهن و ناسزاگو بودند، که بهرحال من با آن شرایط می ساختم. در یکی از زمان های خوش اخلاقی شان، وقتی من در گفتگوی تلفنی با مادر وخواهرم اشک می ریختم، هر دو گفتند ما کمک می کنیم آنها را به استرالیا بیاوری، من باورم نمی شد، ولی وقتی وکیل شان را صدا زدند و با امضا و مدارکی اسپانسر آنها شدند، حتی یک نماینده مجلس هم این مدارک را تائید نمود و من با ارسال آنها به ایران، چنان آنها را خوشحال کردم که هر دو از شوق پشت تلفن اشک می ریختند و مرا دعا می کردند بعد از مدتی مادرم، خواهرم به اتفاق دو فرزندش به دبی رفتند تا از طریق ابوظبی اقدام کنند، البته وکیل این خانواده گفته بود که گاه تا یک سال طول می کشد من مرتب برای آنها حواله نقدی می فرستادم و دلم خوش بود که بزودی آنها به استرالیا می آیند.
متاسفانه با سکته پدرم، آنها ناچار به ایران برگشتند و خود بخود کارشان به تعویق افتاد، ولی بهرحال آن مدارک سرجای خود بود من در جریان مراقبت هایم از این زن و شوهر، گاه متوجه می شدم آنها بر سر موضوعی با هم جرو بحث میکنند، بدلیل لهجه شان من زیاد معنای حرف ها را نمی فهمیدم. تا یکروز دختر بزرگم به آنها گوش داد وگفت اینها درباره سربه نیست کردن یک آشنای خود حرف میزنند و هرکدام گناهرا به گردن دیگری می اندازند!
من کمی ترس برم داشت، ولی چون سخت کار می کردم، بکلی آن ماجرا را از مغزم پاک می شد، تا یک روز رایان همان آقا بیش از 5 جعبه مدارک را پشت خانه به آتش کشید و همه را خاکستر کرد همسرش وقتی فهمید، با وجود معلول بودن، به سوی او حمله برد و هر دو روی زمین افتادند و در همان حال همدیگر را کتک می زدند که من جدایشان کردم و پرسیدم چه شده؟
خانم گفت شوهرم یک قاتل است، من باید یکروز این اسرار را فاش کنم! من گیج شده بودم که چه باید بکنم، از سویی هم به خود می گفتم به من چه مربوط است؟ من دارم زندگیم را می کنم، درآمد خوب و کافی دارم، با ساختن یک آینده خوب برای بچه ها مشغولم، اگر همین امروز برسر ایندو بلایی بیاید، من خیلی از شانس هایم را از دست میدهم و به همین جهت در سکوت فرو می رفتم.
6 ماه بعد از این ماجرا یکروز صبح که به سراغ آن خانم رفتم، او را مرده روی تخت اش پیدا کردم، پلیس و پزشک آمد و معلوم شد ظاهرا براثر خفگی ناشی از روی شکم افتادن و فشار روی صورت و دهانش درگذشته است، که من به شوهرش شک کردم، ولی در انتظار موقعیت ماندم تا یک شب به شوهرش گفتم آیا شما در این ماجرا دست داشتید؟ او که دستپاچه شده بود، به گریه افتاد و گفت من عاشق زنم بودم، چطور ممکن است دست به چنین کاری بزنم؟
یک هفته بعد وکیل خانواده خبر داد دوباره مقدمات ویزای مادر و خواهرم و بچه هایش را فراهم ساخته، باید به آنها بگویم به یک کشور همسایه بروند، متاسفانه همان روزها هم پدرم در 92 سالگی درگذشت و مادرم خبرداد بزودی از ایران خارج میشوند.
من احساس می کردم رایان می خواهد به نوعی به من امتیازاتی بدهد که ساکت بمانم، حتی یک شب به من گفت قصد دارد بخش مهمی از ثروت اش را به من و بچه هایم ببخشد این حرف مرا تکان داد، با خودم مجسم کردم که با چنین ثروتی چه کارها که نخواهم کرد.
همزمان پلیس برای پرس وجو به خانه ما آمد و من کوشیدم حرفی نزنم ولی می دیدم که رایان نگران و دلواپس است، همان شب هم وکیل اش به من خبر داد که رایان همین روزها با امضاء مدارکی، کلی از ثروت خود را به من می بخشد.
اینک مادر وخواهرم با بچه هایش در آستانه سفر به استرالیا هستند، رایان مدارکی را به امضای من رسانده و خود قصد تائید آنرا دارد ولی من هر شب دچار کابوس هستم، نمیدانم چکنم؟ آیا باید با پلیس حرف بزنم؟ آیا باید از امتیازات و کمک هایی که رایان می کند چشم بپوشم؟ آیا ثروتی را که میخواهد به من ببخشد ندیده بگیرم؟ واقعا من چکنم؟

پریسا- استرالیا

1500-60