1559-61

زندگی من و نامی همیشه با عشق و تفاهم همراه بوده است. ما وقتی هر دو 32 ساله بودیم ازدواج کردیم. آنروزها تازه در ایران انقلاب شده بود، نامی به دلایل مختلف تحمل زندگی در ایران را نداشت، درحالیکه من همه وجودم به خانواده ام بسته بود. من از کودکی در جمع خانواده 8 نفره مان بزرگ شدم، پدر ومادرم همیشه عاشق هم بودند 3 برادر و 2 خواهرم همیشه مراقب من بودند وقتی در یک حادثه رانندگی پدر و مادرم را از دست دادم، آنچنان خانواده دور و برم را گرفتند و برادرها و خواهرها آنقدر به من عشق دادند که من با باور اینکه پدر ومادر به بهشت رفته اند، خود را تسکین دادم و سفر ابدی شان را پذیرفتم.
به دلیل زندگی مرفه و خانواده اصیل، خیلی ها خواستگار من بودند، ولی من که 19 ساله بودم تن به هیچ نامزدی و ازدواج نمی دادم، تا سرانجام خانواده تصمیم به نقل وانتقال از اصفهان به تهران را گرفتند. در بهترین نقطه تهران خانه بزرگی خریدند، برادرانم دو رستوران مدرن دایر کردند و خواهرانم یک کودکستان به سبک و شیوه اروپایی باز کردند، همه شان در کارشان موفق بودند.
در طی 5 سال همه ازدواج کردند و خوشبختانه همسران شان نیز به من لطف و مهر فراوان داشتند و من امکان تحصیل در دانشگاه را پیدا کردم و در رشته حسابداری فارغ التحصیل شده و در یک شرکت به کار مشغول شدم و در همان شرکت بود، که با نامی آشنا شدم، با مهربان ترین و با وقارترین مرد آن شرکت، که می گفت ماههاست عاشق من شده و در پی فرصتی است تا به خواستگاری بیاید.
خانواده ام با دیدار نامی، خیلی سریع به وصلت ما رضایت دادند و زندگی مشترک ما با تولد دو دختر و یک پسر، کامل شد. نامی مرتب از سفر به خارج حرف میزد و می گفت تحمل این فضا را ندارم و بالاخره هم براه افتادیم و به آریزونا، که چند فامیل و دوست قدیمی مان زندگی می کردند آمدیم.
زندگی درخارج با ما بازیها داشت، در دومین سال اقامت مان، دختر بزرگم دچار یک حادثه رانندگی شد و ظاهرا فلج شد و تن به چند عمل جراحی داد و در نهایت نا امیدی ما یکروز با خبر شدیم که رو به بهبودی است و 3ماه بعد با پاهای خود به خانه بازگشت و به کابوس یکساله من پایان داد.
این تنها حادثه زندگی ما نبود چون بعد از مدتی پسرم را دستگیر کردند که در یک حادثه رانندگی سبب مرگ جوانی شده است، او قسم می خورد حتی روحش از این حادثه خبر ندارد و از دور دیده که یک تراک با آن جوان برخورد کرد و او درواقع از اتومبیل خود پیاده شده تا شاید بتواند به آن کودک کمک کند که دستگیر میشود.
بهرام پسرم را با ضمانت مالی سنگینی بطور موقت آزاد کردیم، ولی متاسفانه چون آن قربانی حادثه پسر یک عضو انجمن شهر بود، قضیه بالا گرفت و بعد از یکسال ونیم در دادگاه، همه چیز علیه پسرمان بود، دقیقا لحظاتی قبل از صدور حکم اصلی، ناگهان زنی از میان جمعیت بلند شده و گفت این جوان مقصر نیست، من راننده تراکی بودم که این حادثه را آفریدم، آن لحظه من نمی دانستم چکنم بجای بغل کردن پسرم، آن زن را بغل کرده و می بوسیدم!
خدا با ما بود و پسرم را سالم و سربلند به خانه آوردیم و با وجود امکان شکایت متقابل حاضر نشدیم پرونده را دنبال کنیم و همین که پسرم بیگناه شناخته شده بود، من راضی و شکرگذار بودم.
آنروزها من از خدایم می خواستم ما را از دردسرهای بزرگ رها کند، ما یک خانواده آرام و بی دردسر و خوش قلب هستیم و مستحق اینگونه حوادث نیستیم و دلمان یک زندگی آرام می طلبد که الحق چند سالی زندگی مان به خوبی می گذشت و در 50 سالگی من قرار یک جشن تولد بزرگ را گذاشته بودیم. ولی دو روز قبل من برای عیادت یکی از دوستانم که دچار سرطان شده بود از شهر بیرون رفتم و قرار شد بعد از ظهر روز تولدم برگردم.
من همه برنامه ها را تنظیم کردم، به عیادت دوستم رفتم، ولی متاسفانه درست یک ساعت قبل از بازگشت من، حال دوستم بکلی خراب شد، من به شوهرم زنگ زدم و خبر دادم کمی دیر می رسم، گفت نگران نباشد، ما همه را جمع می کنیم، همه چیز را آماده می سازیم تا تو خودت را برسانی. حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود، که دوستم حالش بهتر شده و به اتاقش برگردانده شد و من راه افتادم.
فاصله آن شهرک تا خانه ما حدود 3 ساعت بود. هوا کمی تاریک شده بود، ولی من به سرعت می راندم، زیر لب آواز می خواندم، که ناگهان یکی از لاستیک های اتومبیلم ترکید، خدا خیلی به من رحم کرد، چون من بدون اینکه آمادگی چنین حادثه ای را داشته باشم با چرخش دور از انتظار فرمان و حفظ خونسردی، اتومبیل را به بیرون جاده راندم اتومبیل کمی پائین تر پشت چند درخت ایستاد در همان لحظه یک کامیون بزرگ کنار جاده ترمز کرد و توقف کرد، من در یک لحظه به یاد رانندگان لوطی صفت ایران افتادم و با خوشحالی از اتومبیل بیرون آمدم و به سوی آن راننده رفتم.
در یک لحظه با دیدن آن راننده جا خوردم، چون مردی غول پیکر، با صورتی خشن و خالکوبی شده و چشمانی دریده، که حتی خنده اش هول انگیز بود، پرسید چه شده؟ ماجرا را تعریف کردم. گفت نگران نباش، برایت روبراه می کنم، بعد به من پیشنهاد داد به درون اتومبیل بروم، من اول می ترسیدم ولی او اصرار کرد، به مجرد ورود به قسمت عقب کامیون، به من حمله کرد. و چنان خشن با من برخورد کرد که من تقریبا از ترس بیحال شدم. من دیگر نمی فهمیدم چه می گذرد، فقط دیدم که مرا بغل کرده و بدرون اتومبیل ام جای داد و رفت، من شماره کامیون، رنگ، قد و قواره آنرا به خاطر سپردم و بعد دوباره بیحال روی صندلی اتومبیل افتادم. می دانستم زخمی شده ام می دانستم او به من تجاوز کرده است ولی قدرت حرکت نداشتم و همانگونه ماندم تا با نور خورشید از جا پریدم، دور و برم دو سه پرنده و یک آهو دیدم، از اتومبیل بیرون آمدم و خودم را جلوی جاده رساندم ولحظاتی بعد یک اتومبیل کنارم ایستاد، درونش یک خانواده بودند. به آنها گفتم تلفن دستی ام را گم کردم، چرخ اتومبیل من ترکیده، احتیاج به کمک دارم، آنها دورم را گرفتند، به شوهرو بچه هایم زنگ زدند، آنها که از شب قبل نگران من بودند خودشان را رساندند و هرچه از من می پرسیدند چه شده؟ من فقط می گفتم لاستیک ترکید و من از جاده خارج شدم.
من اینک ظاهرا به زندگی عادی بازگشته ام، ولی شبها کابوس می بینم، از لمس دست های شوهرم از جا می پرم، ولی می ترسم ماجرا را بازگو کنم و آبرویم نزد فامیل و شوهر و بچه هایم برود خصوصا که یکبار شوهرم ضمن تماشای چنین صحنه ای در یک فیلم گفت دیگر شوهر این زن نمی تواند به او دست بزند، احساس بدی خواهد داشت، حالا من همان شرایط را داشتم.
با خودم می جنگم که آیا به پلیس ماجرا را بگویم؟ آیا شوهر و بچه هایم را در جریان بگذارم و یا همچنان سکوت کنم؟

نوشین – آریزونا

 

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو نوشین از آریزونا پاسخ میدهد

حادثه اتومبیل کم و بیش برای همه اتفاق می افتد اما جمعا در خانواده شما این حوادث به گونه ای متفاوت تکرار شده است. بنابراین شاید در تصمیم گیری شما در لحظاتی که اتومبیل خود را به علت ترکیدن لاستیک خارج از جاده هدایت کردید اثر گذاشت و توانستید به راننده کامیون که از راه رسیده بود اعتماد کنید. اعتماد شما شاید بعلت آن بود که پیش از آن راننده کامیون دیگری فرزند شما را که درحادثه رانندگی مقصر شناخته شده بود نجات داد. اما این بار راننده ای دیدید که ازچهره و وضع ظاهر او خیلی احساس آرامش نداشتید. او شما را به بهانه آنکه در کامیون او استراحت کنید تا اتومبیل شما را درست کند به داخل کامیون برد و مورد تجاوز قرار داد. مسئله اصلی پس از این ماجرا احساس شماست. نخست آنکه چنین حادثه ای را آنگونه با خانواده خود در میان گذاشتید که هیچیک به راستی ندانستند بر شما چه گذشته است. به پرسش های گوناگونی که در این قبیل موارد مطرح میشود خیلی ساده پاسخ دادید. درحالیکه می توانستید در این مورد از قانون کمک بگیرید و راننده خطاکار را که یک جنایتکار حرفه ایست از آسیب رسانی به جامعه باز دارید. کابوس شبانه ای که دارید معمولا پس از هر تجاوزی به وسیله افرادی که قربانی چنین حملاتی بوده اند تجربه میشود. برای درمان خود بهترین راه حل این است که نخست با شوهر خود در این مورد گفت و گو کنید. حتی اظهارنظر ایشان را در چنین موردی جدی نگیرید. او عقیده اش را گفته است ولی در موردی که شرایط و پیش آمدها برای خانواده خود او اتفاق افتاده باشد معلوم نیست که اینگونه احساس کند. به احتمال زیاد او از شما پشتیبانی خواهد کرد. سپس با کمک همسر خود از قانون یاری بطلبید. شکی ندارم که وکلایی هستند که در این قبیل پرونده ها تخصص دارند. پس از انجام آنچه گفته شد با روانشناس برای درمان روانی خود مراجعه کنید. واقعیت این است که حادثه را خیلی دست کم گرفته اید و تا درمان نشوید احتمالا این احساس در زندگی روزانه و رابطه خانوادگی شما اثر ناگوار خود را نشان خواهد داد.