1560-86

مهران در اولین روز آشنایی مان گفت به من تکیه کن تا در هیچ مرحله ای از زندگیت تنها و بیکس نباشی! من از این جمله او چنان خوشم آمد، که پایه های دوستی مان را گذاشتم و 3 ماه بعد در اوج عشق مان، وقتی من گفتم پدر و مادرم قصد کوچ به کانادا را دارند، مهران گفت من خودم را به آب و آتش میزنم و بدنبال تو می آیم. من با خانواده به ونکوور آمدیم، مهران بعد از 8 ماه خودش را به کانادا رساند و یکروز صبح که من به کالج میرفتم، او را روبروی خود دیدم، همین اقدام او مرا به آینده مان مطمئن ساخت چون مهران هرچه گفته بود عمل کرده بود خانواده من ثروتمند بودند، به مجرد ورود به ونکوور، خانه ای خریدند و بعد پدرم 4 رستوران بزرگ خرید، یکی را خودش و دومی وسومی را برادرانم و چهارمی را هم به من و مادرم سپرد، البته خودش مرتب سر میزد، همه مواد و نیازهای رستوران را تهیه می کرد. کارکنان معمولی را استخدام می نمود و خلاصه هر روزه نظارت داشت. تا من یکروز به پدرم پیشنهاد کردم برادر یکی از دوستان من سابقه مدیریت داخلی رستوران دارد، پدرم گفت دعوتش کن تا با هم حرف بزنیم، من هم در مدت 2 ساعت همه نقطه های ضعف و قوت و حساسیت و خلاصه همه اخلاقیات پدرم را برای مهران گفتم و در ضمن راز و رمز رستوران را هم در حد دانش خود به او آموختم.
پدرم بعد از یک ملاقات دوستانه با مهران گفت از این جوان بهتر من پیدا نمی کنم، همین امروز استخدام اش کردم وخودم نیز ترتیب اجازه کار و اقامت اش را میدهم. این رویداد خیال من و مهران را راحت کرد. چون مادرم به بهانه های مختلف مهران را به خانه دعوت می کرد، در مدت یک ماه مهران برادرانم را هم تحت تاثیر قرار داد و با آنها دوست شده بود و در یک موقعیت خوب، به برادربزرگم می گوید آیا افتخار میدهید من داماد خانواده شما باشم؟ برادرم موافقت می کند و می گوید ترتیب گفتگو با پدر را هم خواهد داد.
خلاصه کنم که ما بعد از 7 ماه با هم ازدواج کردیم و پدرم برایمان آپارتمانی خرید و اثاثیه شیکی هم تهیه دید، من و مهران زندگی عاشقانه مشترک خود را آغاز کردیم.
زندگی ما در مسیر آرام خود پیش میرفت، ولی حوادث مختلفی در اطراف ما می گذشت، از جمله برادر کوچکم عاشق یک زن با دو برابر سن بزرگتر شد، پدرم مخالف بود مادرم شب و روز گریه می کرد، ولی برادرم پا را در یک کفش کرده بود که باید با آن زن ازدواج کند. زنی اهل پرتغال، به جرات از مادرم هم بزرگتر بود و عاقبت هم آنها با هم ازدواج کردند.
یکبار که شب ما برادرم را تا ساعت دو در خانه نگه داشتیم، حدود ساعت 2 نیمه شب زنگ زد و گفت بیمارستان است، بلافاصله به سراغش رفتیم، فهمیدیم با دو ضربه چاقو زخمی شده، که می گفت از انبار خانه صدایی شنیدم وقتی بیرون آمدم دو نفر به من حمله کردند و کیف دستی ام را بردند. پلیس در مورد حرفهای برادرم تردید داشت، همسرش در خانه خوابیده بود و ما هم دچار شک شده بودیم تا فردا صبح برادرم به من اعتراف کرد که همسرش ریتا بدلیل دیر رفتن به خانه به او حمله کرده است و با چاقو او را مجروح ساخته است. من با شنیدن این حرفها خیلی ترسیدم، از برادرم خواستم او را طلاق بدهد، ولی برادرم می گفت زن خطرناکی است، اسلحه هم دارد، ممکن است به سرش بزند همه ما را بکشد.
برادرم با آن خانم بکلی دور وجدا از ما زندگی می کردند وهمسرش اجازه نمی داد به دیدار ما بیاید، پدرم که قصد داشت یکی دو رستوران را به نام برادرم بکند با این رویدادها پشیمان شده بود ولی همسر برادرم همه اختیار درآمد رستوران را در دست داشت و پدرم هیچ درآمدی از آنجا نداشت.
همه انتظار می کشیدیم تا آن زن به هر دلیلی برادرم را رها کند. من و مهران هم برنامه بچه دار شدن داشتیم، ولی نمی فهمیدیم چرا مهران این مهم را به عقب می اندازد و از سویی روابط داغ زناشویی ما مدتی بود دچار سردی شده بود ولی من هر چه جستجو می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم، تا به پیشنهاد مادرم تصمیم گرفتم برای سالگرد ازدواج مان به هاوایی برویم عجیب اینکه مهران مرتب این سفر را عقب می انداخت، تا سرانجام خبر داد که آمادگی دارد و راهی شدیم.
در هاوایی بعد از 24 ساعت، مهران به بهانه پیدا کردن دوست قدیمی اش، حداقل هر روز چهار پنج ساعت گم می شد و بعد خسته بر می گشت هنوز پیدایش نکرده، ولی باید او را بیابد، چون سالها پیش به او مبلغ بالایی قرض داده و باید پس بگیرد! راستش نمی دانم چرا حرفهای مهران را باور نمی کردم، تا یکروز که با هم در آبها شنا می کردیم، ناگهان من مهران را گم کردم، با ترس به مامورین مراجعه کردم، از پلیس کمک گرفتم، قایق های گشتی، همه آبهای اطراف را پشت سر گذاشتند ولی اثری از مهران نبود، بعد از 48 ساعت به من فهماندند احتمالا مهران غرق شده و یا طعمه یک درنده دریایی شده است. من به پدر و مادرم زنگ زدم پدرم خودش را به آنجا رساند، ده روزی هم او به جستجو ادامه داد و عاقبت نا امید به ونکوور بازگشتیم و من در اندوه و افسردگی شدیدی فرو رفتم. چون مرتب خودم را سرزنش می کردم، که در آخرین روزهای عمر مهران، من هنوز به او شک داشتم و گاه غیرمستقیم او را به خیانت متهم می کردم. زندگی با آدم ها بازیها دارد، من هم دیگر خود را به سرنوشت وبازیهای زندگی سپردم و سعی کردم خودم را در کار غرق کنم تا متوجه این فقدان نشوم. به پیشنهاد پدرم، همه نشانه ها و پارتی های مهران را هم از جلوی چشمانم دور کردم و بعد هم با توجه به گزارش پلیس هاوایی، در اصل نام و نشان مهران از زندگی من خط خورد.
مادرم اصرار داشت من با مردی آشنا شوم، دوباره زندگی احساسی خود را بسازم، ولی من حتی بعد از 2 سال آمادگی نداشتم تا با مهدی پسر یکی از دوستان پدرم آشنا شدم. انسان خوبی بود، دوستی ما ابتدا ساده بود، ولی به مرور به دلبستگی کشید. مهدی مرد پر احساسی بود، دلش بچه می خواست، به شدت اهل خانواده بود، برخوردش با پدر ومادرم بسیار محترمانه بود. بعد از 5 ماه، من به نامزدی رضایت دادم، ولی مهدی اصرار به ازدواج داشت، چون مادرش در راه بود تا به کانادا بیاید و تنها آرزویش ازدواج پسرش بود. ما همه مقدمات ازدواج را فراهم ساختیم ولی ناگهان یک روز غروب زنگ خانه را زدند و من با مهران روبرو شدم، که به شدت لاغر شده و روی صورتش جای چند زخم بود.
مهران به درون آمد و گفت من تقریبا غرق شده بودم مورد حمله ماهی ها قرار گرفته بودم تا سرنشین یک قایق مرا نجات میدهد، من تا 9 ماه حالت سرگشتگی داشتم و هیچکس را نمی شناختم گذشته را بخاطر نمی آوردم.
در حرفها و چهره و نگاه مهران هیچ صداقتی وجود ندارد، من و نه پدر و مادر نه برادرانم او را باور ندارند، من مطمئن هستم که آنروزها که مهران گم می شد با کسی رابطه داشت با او به سرزمین دیگری یا حتی به ایالت دیگری رفته و بعد از دو سال ونیم به بن بست رسیده و دوباره بازگشته است. مهران می گوید ما هنوز زن و شوهر هستیم، من هنوز عاشق تو هستم، من با کمک خدایم نجات یافتم وحالا می خواهم پدر بشوم! ولی من او را باور ندارم و از سویی عشق من و مهدی به مرحله ای رسیده که بدون هم نمی توانیم زندگی کنیم.
اینک درمانده ام که چکنم؟ چگونه مچ مهران را باز کنم؟ چگونه او را از سر خود باز کنم؟ واقعا دچار کلافگی شده ام نیاز به کمک دارم.
مهتاب از ونکوور

مهتاب از شماخوانندگان عزیز مجله جوانان
یاری می طلبد

لطفا نقطه نظرات و پاسخهای خود را به آدرس مجله جوانان و یا فکس و ایمیل زیر بفرستید، به بهترین نظرات و به قید قرعه جوایز ارزنده ای اهدا خواهد شد.

Javanan Magazine:
21133 Victory Blvd.، #214 Canoga Park CA 91303
Fax: (818) 710-8999
Email: [email protected]