1563-84

از دست دادن مادر، برایم بسیار سنگین بود، احساس می کردم تحمل زندگی زیر سقف خانه را ندارم. بهرحال یک سال تحمل کردم، در این مدت با دوستانم در خارج در تماس بودم، تا راه حلی برای رسیدن به اروپا یا امریکا پیدا کنم که بیشترشان ازدواج مصلحتی را پیشنهاد می دادند که من مخالف بودم، اصولا در زندگیم دوست نداشتم در هیچ زمینه ای کلک بزنم و دروغ بگویم.
سالگرد مادرم را برگزار کردیم و درست دو هفته بعد بود که یکی از عمه هایم خبر داد پدرم قصد ازدواج دوباره دارد من دختر روشنفکری بودم، ولی پذیرش جانشین برای مادر سخت بود، کوشیدم قبل از ازدواج پدر ایران را ترک کنم چند تن از دوستانم راهی یونان بودند، آنها برای شرکت در عروسی یکی از همکلاسی های قدیمی مان میرفتند، من با اینکه زیاد با آن دختر صمیمی نبودم، ولی بدون دعوت با آنها همراه شدم، ولی به مجرد رسیدن به آتن، عروس خانم زنگ زد و مرا دعوت کرد. خیال مرا هم راحت ساخت. همانجا به دنبال لباس شب رفتم و با کمترین پول لباسی تهیه دیدم و در شب عروسی هم نمیدانم چرا رقص من مورد توجه قرار گرفت و مردی که از آشنایان داماد بود، از من خواست شماره تلفن خود را بدهم. گفتم در هتل زندگی می کنم، گفت شماره هتل را بده، اگر اجازه بدهی فردا به شام دعوت ات کنم. لبخندی زدم و شماره را دادم، خودم در یک لحظه جلوی جمع خجالت کشیدم ولی دوستانم گفتند شاید شانس تو در این سرزمین است.
فردا مایک با اتومبیل گرانقیمتی به دیدارم آمد و مرا بیک رستوران بسیار شیک برد و پرسید نامزد و یا دوست پسر ندارم، من گفتم ندارم، گفت من خیلی از تو، از حرکات تو، از معصومیت چهره ات خوشم آمده، من اهل دوست بازی و رابطه آزاد نیستم آیا حاضری زن من بشوی؟ گفتم ولی ما هنوز همدیگر را نمی شناسیم، گفت من میدانم که تو رشته حسابداری خواندی، مادرت را یکسال پیش از دست دادی، پدرت درحال ازدواج است، نیت بازگشت به ایران را نداری.
با حیرت گفتم این همه اطلاعات را از کجا بدست آوردی؟ گفت دوستان خوبم و عروس خانم و داماد که همکار من است. گفتم ولی من هیچ درباره تو نمی دانم، گفت من یکبار ازدواج کردم و طلاق گرفتم یک فرزند دختر دارم، زندگیم کاملا خالی است به جرات بدنبال دختری چون تو می گشتم. گفتم چقدر درباره ایرانیان می دانی؟ گفت ایران و یونان دشمنان تاریخی و دوستان امروزی هستند، گفتم اجازه میدهی بیشتر یکدیگر را بشناسیم؟ گفت 3ماه کافی است؟ گفتم ولی من باید برگردم. چون بودجه 10 روز سفر با خود دارم، گفت با دوستانت بیائید در یکی از سوئیت های هتل من کنار جزیره این مدت را بمانید. گفتم پیشنهاد خوبی است می پذیرم و خبرش را همان شب به دوستانم دادم. همه جیغ کشیدند و فردا صبح یک استیشن بزرگ جلوی هتل ما را با چمدان هایمان به آن هتل ساحلی بسیار زیبا برد.
آن منطقه مثل بهشت بود بچه ها می گفتند حاضریم یکسال اینجا بمانیم ترا خدا این خواستگاری را بیشتر طول بده، تا به ما خوش بگذرد. به راستی در آن سه ماه بچه ها در اوج راحتی و خوشی بودند، چون غذای روزانه مان نیز همیشه آماده بود.
من سرانجام با پدرم در ایران حرف زدم، پدرم خیلی خوشحال شد، قرار ومدار ازدواج را گذاشتیم و تقریبا 20نفر از فامیل وآشنایان من به یونان آمدند و عروسی با شکوهی برگزار شد و من و مایک زن و شوهر شدیم، من در همان روزهای نخست، بعنوان مادر مورد قبول دخترش قرار گرفتم، سونیا شب و روز از من جدا نمی شد دختری شیرین ومعصوم بود و من عاشق اش شده بودم.
مایک از رابطه ما لذت می برد و می گفت سونیا هیچگاه با مادر واقعی خود این چنین نبود، کنجکاوی کردم و فهمیدم مادرش شوهر کرده و به کانادا رفته است. مایک برای من راحت ترین زندگی را فراهم کرده بود، او مردی ثروتمند و با نفوذ بود. دوستان بسیاری داشت، که اغلب شان در کار تجارت و حتی امور دولتی بودند، به من انواع رقص های مجلسی را آموخته بود تا با او در همه مهمانی ها برقصم و با ابتکار خودش یک رقص از آمیختن رقص های ایرانی و عربی و اروپایی بوجود آورده بود، که هرگاه ما می رقصیدیم در آن مجلس غوغایی می شد.
عشق مایک هر روز بیشتر و گرم تر می شد، مرتب با من و سونیا به سفر میرفت، تقریبا همه اروپا را گشتیم، با کشتی به بیشتر دریاها سفر کردیم، قشنگ ترین خاطره ها را ساختیم.
مایک به من امکان داده بود، همه ساله بیشتر اعضای خانواده ام را به یونان بیاورم، بالاترین پذیرایی را بکنم و با کلی سوقاتی آنها را روانه کنم. یکی دو بار گفت فکر می کنی من چه چیزی به تو ببخشم، که نشان عشق من باشد؟ کشتی هایم، خانه هایم، شاپینگ سنترها، بیلدینگ ها، جواهرات، اندوخته های بانکی؟ به راستی چه چیزی ارزش تو را دارد؟ من همیشه می گفتم فقط عشق ات را از من دریغ نکن همیشه عاشقم باش. چون با خود می گفتم چه من چیزی طلب کنم یا نکنم، بهرصورت این ثروت کلان به من هم تعلق دارد. همه چیز به خوبی پیش میرفت تا آن روز شوم، آن روز که سرنوشت من عوض شد، آنروز سونیا از خیلی زود بی تاب بود، می خواست از خانه بیرون برود، خانه ما در یک منطقه ییلاقی بسیار سرسبز کنار یک رودخانه بود، من برای یک ربع به طبقه بالا رفتم تا لباس راحتی بپوشم و با سونیا همراه شوم، ولی وقتی پائین آمدم خبری از سونیا نبود، از مستخدمین پرسیدم گفتند دوان دوان از خانه خارج شد، من نمیدانم چرا دلم شور زد هراسان بیرون پریدم، او را فریاد زدم، به هر سویی می دویدم، همه جا را جستجو می کردم، ولی هیچ رد پایی پیدا نمی کردم، به گریه افتاده بودم، به خدایم التماس می کردم قبل از آمدن مایک بهرطریقی شده سونیا را پیدا کنم.
متاسفانه نه تنها آن روز، بلکه روزها، شبها و ماهها بود که گذشت، هیچکس نشانه ای از سونیا نیاورد، مایک که مرد پر قدرتی بود از پای افتاد و شب و روز اشک می ریخت، من دیوانه شده بودم، غذا نمی خوردم، در مدت سه ماه من به پوست و استخوان مبدل شدم، حتی در این مدت یک کلمه حرف با مایک نزده بودم، فقط یکبار به من گفت تو در مورد دختر کوچولوی من کوتاهی کردی! بعد از ماهها به خانه ای که در آتن داشتیم برگشتیم، بعد هم به توصیه برادر مایک به آپارتمانی که درلندن داشتیم نقل مکان کردم، چون برادر مایک می گفت هرگاه برادرم تو را می بیند یاد سونیا می افتد.
اینک یکسال و نیم است در این آپارتمان زندگی میکنم، با کسی رفت و آمد ندارم. فقط گاه خانواده به دیدارم می آیند، مایک همه هزینه های مرا می پردازد ولی حاضر به دیدار من نیست. دوستان، فامیل میگویند تقاضای طلاق کن، سهم خود را بگیر و برو بدنبال زندگیت. ولی من دل این کار را ندارم باور کنید هربار که پست مجله جوانان را برایم می آورد، انگار دنیا را به من میدهند، یک هفته دهها بار مجله را می خوانم، امروز از شما یاری می خواهم براستی من چکنم؟
مهتاب -لندن

دکتر دانش فروغی روان شناس بالینی و درمانگر
دشواریهای خانوادگی به بانو «فرشته» پاسخ میدهد

گاهی اوقات حوادث و پیشامدهای زندگی افراد به گونه ایست که آدمی را به ناباوری می کشاند. یکی ازین موارد رابطه ناگهانی شما با مایک و عشق و علاقه ی برق آسای او به شماست، زندگی مادی این مرد نشان میدهد که در برنامه ریزیهای مادی مردی خوش فکر و حسابگر بوده است و چنین مردی ناگهان در چنان عشقی خود را گرفتار می بیند که حاضر است بدون شناسایی کامل و گذشت زمان لازم بخواهد چنان بذل و بخشش های ناشنیدنی به همسرش پیشنهاد بدهد. درحالیکه اگر این رابطه به اندازه کافی محکم شده بود شاید پیشامدهای دیگر از جمله گم شدن سونیا به این سادگی کار را به احساس جدایی نمی کشاند.
مسئله این است که در یک زندگی مرفه قرار گرفتید و توانستید احساس شادی و رفاه را که آرزوی پیشین شما بود تجربه کنید. سونیا دختر کوچک مایک دلبستگی کامل به جایگزین مادر خود نشان میداد و عشق و علاقه دو جانبه سبب شده بود که مایک ازین محبت دو جانبه احساس خوشبختی خود را به شما نشان بدهد. ولی آنطور که بیان کرده اید در یک صبح سونیا احساس ناراحتی از خود نشان میدهد و در یک لحظه احساس می کنید که در خانه وجود ندارد. نکته مهم این است که عملا کسی که از کودک نگهداری می کند مسئول اوست. در این لحظه شاید لازم باشد که میتوانید از راههایی که قانون در اختیار شما می گذارد سود ببرید و مطمئن بشوید که این کودک توسط همسر سابق مایک ربوده شده باشد و اگر چنین نیست با اعتراف به مسئولیت خود با کمک روانشناس احساسات خود را برون ریزی کنید. حتی اگر قصد شما جدایی باشد بهتر است که با آ رامش و احساس بخشندگی از سوی همسر خود از رابطه بیرون بروید. شاید کمک روانشناس درادامه ی زندگی شما با مایک موثر واقع شود.