1564-85

آن شب که برای اولین بار مهدی را در آن جشن دیدم، به دلم نشست، خیلی مودب و مهربان بود. خصوصا رفتارش با مادر و مادربزرگش احترام آمیز و صبورانه بود. مادرش براثر اتفاق جلوی در ورودی با دیدن من گفت چقدر دلم میخواست عروسی چون تو داشتم. از همه چیز تمام هستی، با وقار و محترم هم هستی! من حیران مانده بودم که چه جوابی بدهم، که مهدی به کمکم آمد و گفت مادرم تنها آرزویش ازدواج من است، ولی نمی خواهد قبول کند که بیشتر دخترهای خوشگل مثل شما یا نامزد دارید، یا عقد کرده کسی هستید. من بی اختیار گفتم در مورد من هیچکدام، ولی درعوض خیلی سختگیر و مشکل پسند هستم، مادرش گفت شماره تلفن ات را بده، من می خواهم با تو حرف بزنم، من با خجالت شماره ام را گفتم و بعد هم تا آخر شب، آن مادرو پسر چشم از من بر نداشتند.
دو روز بعد منصوره خانم زنگ زد و گفت تو دل پسر مرا بردی، دل مرا هم بردی، پس بهتر است با هم بیشترحرف بزنیم، گفتم با مادرم حرف بزنید، گفت اسم و فامیل تان را بدهید، من همه مشخصات پدر ومادرم را دادم، منصوره خانم گفت مادرتان دبیرستان شاهدخت تهران می رفتند؟ گفتم بله، گفت خواهش می کنم به ایشان بگوئید منصوره دوست دوران مدرسه اش می خواهد بیاید خواستگاری، بعد هم اضافه کنید یادش هست یکبار بخاطر مزاحمت پسری، من با کیف مدرسه، طرف را زخمی کردم؟ آن شب من ماجرا را برای مادرم گفتم، مادرم از شوق فریادی کشید و گفت اگر تو رضایت داری همین فردا دعوت شان کن.
برخورد مادرم و منصوره خانم دیدنی بود، درست مثل اینکه دوباره نوجوان شده بودند کلی جیغ کشیدند وهمدیگر را بغل کردند و بیش از دو ساعت درباره خاطرات شان حرف زدند، بطوری که ما بکلی فراموش شدیم، گرچه آن شب تا نیمه های شب حرفها طول کشید و سرانجام منجر به قرار و مدار نامزدی 6 ماهه و بعد از شناخت بیشتر ازدواج شد. ما دو تا خیلی زود به هم دل بستیم، هر دو سالها بود از ایران دور بودیم، هر دو تحصیلات کالج و دانشگاه را در امریکا طی کرده بودیم وبا محیط و زبان وفرهنگ آشنا بودیم.
در مدت 3ماه، دلبستگی ما چنان عمیق شد، که خانواده ترتیب ازدواج را دادند و ما به یک آپارتمان مستقل نقل مکان کردیم البته من از همان روزهای اول فهمیدم که مهدی به خانواده خود وابستگی عمیقی دارد. او باید هر روز به دیدار مادر و پدر و مادر بزرگش میرفت. من هم مخالفتی نداشتم ولی وقتی می دیدم او تقریبا بیشتر وقت آزاد خود را با آنها می گذراند، دچار حساسیت شدم، کارمان به جر و بحث میکشید. تا آنجا که من یکروز ناخودآگاه گفتم میخواهی از هم جدا شویم؟ مهدی خندید و گفت یعنی طلاق؟ گفتم بله. بهتر از این است که من شوهرم را فقط در تاریکی شب ببینم، مهدی ناراحت شد و گفت اشکالی ندارد، بی سروصدا اقدام می کنیم امیدوارم هر دو خانواده ناراحت نشوند من گفتم موقتا از هم جدا می شویم، بعد از چند ماه اگردیدیم راه حلی وجود ندارد رسمی اش می کنیم.
من به مادرم گفتم ظاهرا اختلاف نظرهایی داریم که بهتر است مدتی از هم دور بمانیم، مادرم پذیرفت ولی منصوره خانم مرتب به من زنگ میزد و می گفت مشکل شما چیه؟ من آماده حل آن هستم، من هم کم رویی را کنار گذاشتم و یکروز رفتم همه اشکالات زندگی مان را برایش گفتم، حق به من داد و گفت اتفاقا ما در تدارک سفر بودیم، احتمالا سه ماه میرویم ایران، بعد نزد دخترمان سوئد و پسرمان استرالیا و برمی گردیم فرصت خوبی است شما دوباره همدیگر را پیدا کنید. من از این روشنفکری و منطقی بودن خوشم آمد. بعد از دو ماه و نیم جدایی، بعد هم سفر خانواده شوهرم، من به سراغ مهدی رفتم، ولی احساس کردم، او توی چشمان من مستقیما نگاه نمی کند، انگار گناهی مرتکب شده، انگار خجالت می کشد.
بارها او را به حرف کشیدم، ضمن اینکه در رابطه جنسی مان نیز آن گرمی سابق نبود، یکبار که به یک رستوران رفته بودیم، من او را به جان مادرش قسم دادم که به من بگوید آیا با زن و دختری رابطه داشته؟ لحظاتی سکوت کرد، گفت بله، من این اشتباه را کردم، حالا هم پشیمانم، گفتم این رابطه چه مدتی و تا چه مرحله ای رسیده است؟ گفت گذرا و موقت، جدی هم نبود.
من این مسئله را در افکار خود حل کردم و کوشیدم با شوهرم روابط عاشقانه داشته باشم، شوهرم نیز کم کم رفتارش عادی شد رفت وآمدها شروع شد و اقلا هفته ای یکی دو بار بیرون میرفتیم، من حتی ترتیب یک سفر کوتاه مدت را هم دادم، به خیال خودم همه چیز سرجایش بود، من کم کم به فکر بچه دار شدن افتادم. بعد از چند ماه خبر دادم که حامله هستم، این مسئله همزمان با بازگشت خانواده شوهرم شد، همه خوشحال، دور وبر ما بودند، می گفتند ما قول میدهیم بهترین پرستار بچه هایتان باشیم، شما بروید دنیا را بگردید درست در همان روزها بود که یکروز خانمی به من زنگ زد و گفت شوهرتان سبب شده دختر من خودکشی کند! من با ترس و لرز گفتم دختر شما؟ گفت بله، مثل اینکه شما مدتی از شوهرتان جدا شدید و قصد طلاق داشتید، در آن مدت شوهرتان با دختر من آشنا میشود، آنها به هم دلبستگی پیدا می کنند و بعد گویا شما آشتی می کنید، دختر من دچار افسردگی و انزوا شده و مدتی او را به کانادا فرستادیم، ولی فایده نداشت. اخیرا بازگشته و دست به خودکشی زد، ما سعی کردیم نجاتش بدهیم، ولی او می گوید سرانجام خود را می کشد.
من در اوج عصبانیت و اندوه، آدرس آنها را گرفتم و به دیدارشان رفتم، دخترش حدود 20 ساله، زیبا، خوش اندام، که می گفت عاشق مهدی بوده ولی یکروز مهدی به او خبر می دهد که با همسر خود آشتی کرده و دیگر نمی تواند اورا ببیند. من گفتم آیا مهدی هم تو را دوست داشت؟ گفت خودش می گفت دوستم دارد، گفتم من حامله هستم، ولی حاضرم از شوهرم طلاق بگیرم و او را به تو ببخشم، گفت من رضایت به چنین کاری نمی دهم، تنها خواهشی که دارم این است که اجازه بده، من هفته ای یکی دو بار او را ببینم. اصلا قصد ازدواج هم ندارم، ولی فکر میکنم اگر او را مدتی دیدار کنم، از این افسردگی و دلبستگی بیرون بیایم، بخودم بقبولانم که او به دیگری تعلق دارد، من گیج شده بودم نمی دانستم چه جوابی بدهم. دخترک در تمام مدت اشک می ریخت، معلوم بود شرایط روانی خوبی ندارد.
به او قول دادم در این باره فکری بکنم، با شوهرم حرف زدم، ابتدا خیلی جا خورد، ولی گفت به شرط اینکه هر بار تو هم با من بیایی، حاضرم به دیدارش بروم، راستش من گیج شده ام، موجود بیگناهی را در درون خود دارم، هنوز شوهرم را دوست دارم، دلم بحال آن دختر می سوزد و نمی دانم چه تصمیمی بگیرم که عاقلانه و منطقی باشد، شما کمکم کنید.

باران- شمال کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو باران از شمال کالیفرنیا پاسخ میدهد

رفتار شما واقعا کم نظیر است!… مهدی به شما توجه نشان میدهد و ابراز علاقه می کند و بعلت دوستی پیشین دو مادر با هم و اطمینان به شرایط زندگی خانوادگی یکدیگر با مهدی ازدواج می کنید. پرسش این است که آیا واقعا به مهدی علاقه داشتید یا فقط خواستید ازدواج کرده باشید؟ اگر فرض بر این باشد که در طی چند ماه معاشرت این احساس را نسبت به شوهر خود پیدا کرده باشید پرسش این است که چگونه حاضرید او را با دیگری تقسیم کنید؟… شاید به گونه ای نمایش از یک دختر متجدد و با عزت نفس زیاد را در پیش گرفته اید ولی پیشنهاد نخست شما به همسرتان که بیاییم برای مدتی از یکدیگر جدا باشیم دلیل موجهی برای جدایی نیست. بدون تردید می توانستید راههای دیگری را انتخاب کنید زمانیکه آدمی خود را در شرایط طلاق قرار می دهد نمی تواند زیربنای آنرا عاشقی تصور کند.
درهرحال حادثه ای بین مهدی و دختر جوانی در زمانی که از یکدیگر دور بوده اید بوجود آمد، این نشان میدهد که شما هر دو برای مدتی می خواستید آزاد باشید و نتیجه این آزادی آن بود که اینک در برابر خود دختری را می بینید که نسبت به مهدی ابراز عشق می کند. در مورد شرایط روانی این دختر هیچ پیش آگاهی درستی در دست نیست. یک دختر جوان اگر سالم باشد مرد زن داری را برای زندگی آینده خود انتخاب نمی کند زیرا همانگونه که دیده اید این موضوع می تواند مشکلات فراوانی را بهمراه بیاورد.
بنظر می رسد در شرایط فعلی چند راه درمانی را میتوان پیشنهاد داد. یکم آنکه شما و همسرتان مشترکا به روانشناس مراجعه کنید و کاستی های دیدار و گفتار و روابط نزدیک خود را مطرح کنید. در درجه دوم بهتر است به آن دختر پیشنهاد شود با روانشناس دیگری به روان درمانی بپردازد چون این رفتار هم از سوی آن دختر و هم شما و شوهرتان در ادامه این رابطه نیاز به توجه درمانی طولانی مدت دارد.