1567-90

بهداد عاشق من شده بود، من هم از او خوشم می آمد، ولی او آینده نداشت، تحصیلکرده نبود، خانواده درستی نداشت، به کار و شغل قابل توجهی هم مشغول نبود، ولی پراحساس بود. مرا از نوجوانی می شناخت، ما در اصل اولین عشق هم بودیم. یکبار که با برادرم روبرو شده و می گوید قصد خواستگاری دارد، کارشان به زدوخورد می کشد، چون برادرم از جمع دوستان تحصیل کرده و شاغل خود، حداقل 10 خواستگار خوب برای من سراغ داشت. من بخاطر این مسئله دلم به حال بهداد سوخت و پنهانی همدیگر را می دیدیم و من توصیه ام این بود که دنبال تحصیل را بگیرد، یک شغل خوب پیدا کند او هم قول داد و تلاش هایی را آغاز کرد. درحالیکه خانواده بدون اطلاع من، به یکی از دوستان برادرم که در آستانه سفر به امریکا بود، جواب مساعد داده بودند و یکروز به من خبر دادند مراسم نامزدی برپا میشود، من هاج و واج مانده بودم مهدی برادرم گفت این بهترین شانس زندگی توست. خیال همه ما را راحت می کنی. مادرم از شوق می رقصید، پدرم خیلی راضی بود و من درحالیکه همچنان در اندیشه بهداد بودم، با منوچهر نامزد شدم و او یک هفته بعد راهی امریکا شد تا همه مقدمات سفر مرا فراهم کند و مراسم عروسی مان را هم در امریکا برپا دارد، روی این مسئله هم با خانواده به توافق رسیده بود چون می دانستم که برادرم این کار را کرده که بهداد مزاحمتی ایجاد نکند. بعد از یک ماه ونیم منوچهر خبر داد من به ترکیه بروم من با زور خانواده راهی شدم، ولی در آخرین لحظات به بهداد خبردادم و به نوعی خداحافظی کردم و رفتم.
در آنکارا انتظار اقدامات منوچهر را می کشیدم، که یکروز در لابی هتل با بهداد روبرو شدم که به شدت لاغر شده بود بغض کرده مرا بغل کرد و گفت من بی تو می میرم، مرا پشت سرت نگذار، گفتم متاسفانه همه خانواده مرا تحت فشار گذاشتند و من بهرحال باید برای آینده ام تصمیم بگیرم، بهداد گفت تنها آرزویم این است که یک شب را با من بگذرانی، گفتم منظورت چیه؟ گفت بیام توی اتاقت در هتل، تا صبح بنشینیم و حرف بزنیم و یک خاطره قشنگ بسازیم.
من نمیدانم چرا پذیرفتم، به او اجازه دادم به اتاقم بیاید، که با یک سبد گل آمد و یک بطری شراب! گفتم شراب برای چی؟ گفت وداع عاشقانه و مستانه، گفتم ولی من مشروب نمی خورم، گفت عیبی ندارد، من می خورم تو تماشا کن. که این رویداد بظاهر ساده، در نیمه شب به مستی و هم آغوشی کشید و من سحرگاه پشیمان و معترض بیدار شدم، ولی خبری از بهداد نبود. باور کنید بارها خودم را لعنت کردم، از این همه سادگی خود بدم آمد.
در طی 5 هفته ای که در هتل بودم، یکبار برادرم آمد، ولی بهداد بکلی غیبش زد، بعد هم من راهی شدم و در دالاس با منوچهر روبرو شدم، مرا بغل کرد و گفت شب و روز چشم به در داشتم، امیدوارم قشنگ ترین زندگی را برایت بسازم، بعد هم چند روز بعد قانونا با من ازدواج کرد تا بعدا مراسم جشنی برپا داریم.
هرچه بود، منوچهر متوجه باکره نبودن من نشد، من هم دل توی دلم نبود، دیگر خیالم راحت شد. 2 ماه بعد من احساس کردم حامله هستم، منوچهر تلفنی همه را خبر کرد، برادرم مادرمان را با مادر منوچهر به هر طریقی بود به امریکا فرستاد آنها آمدند تا در کنار ما باشند و همین بهانه ای شد که منوچهر جشنی با حضور دوستان خود بگیرد.
منوچهر ضمن تحصیل، کار هم میکرد، پدرش ترتیبی داد، که با پیش قسط خوبی، خانه ای 4خوابه نوساز و دلخواه بخریم 2 اتاق آنرا برای مهمانان گذاشتیم، مادران ما هر کدام در اتاقی مستقل بودند، زندگی ما پر از صفا و صمیمیت و عشق شده بود من از مادر شدن خودم غرق شادی و هیجان بودم و سرانجام پسرم به دنیا آمد، منوچهر چنان دلبسته این بچه شده بود که از هر فرصتی برای دیدارش به خانه می آمد و لحظه ای از بغل خود دور نمی کرد.
کورش پسرمان یکسال و نیمه شده بود که مادر منوچهر به دلیل بیماری پدرش به ایران بازگشته ولی مادر من همچنان با ما بود، یکروز مرا به گوشه ای کشید و گفت عزیزم، یک سئوال دارم، گفتم بپرس گفت تو به صورت پسرت خوب نگاه کردی؟ گفتم بله چطور؟ گفت اصلا هیچ نشانه ای از منوچهر ندارد، گفتم مادر دیگر این چه نوع مقایسه ای است؟ گفت فقط خواستم بدانم شوهرت قدرت جنسی دارد؟ تو خدای نکرده با کسی نبودی؟ من ظاهرا عصبانی شدم و برای اولین بار سر مادرم فریاد کشیدم، طفلک کاملا جا خورد و رفت توی اتاقش، ولی من ناگهان به خود آمدم، پسرم کاملا شبیه بهداد بود، یک سیب که از وسط نیمه کرده باشند! حیرت آور و شاید هم هول انگیز! آن شب تا صبح نخوابیدم، منوچهر مرتب می پرسید چرا نمی خوابی، من بهانه دل درد می آوردم.
از آن شب آرامش روحی من بهم خورد، ناچار شدم به یک روانشناس امریکایی مراجعه کنم، او عقیده داشت این راز را برای خود نگه دارم و هیچ سخنی با کسی نگویم. من راستش سرگشته شده بودم، با خودم می گفتم عذاب وجدان مرا می کشد مرا دیوانه می کند.
سعی کردم با کار و بعد ساختن انواع مشغولیات ورزشی، تفریحی و هنری، کورش را سرگرم کنم، خودم نیز شب و روز دور و برش باشم، می دیدم که منوچهر چگونه عاشقانه بدنبال کورش می دود، همه آرزوهای خود را در او خلاصه کرده است.
یکی دو بار تصمیم گرفتم با مادرم حرف بزنم، حقیقت را بگویم، تا شاید سبک بشوم، ولی به مادرم اطمینان ندارم، مادرم زنی رک گوست، گاه نسنجیده حرفهایی میزند که دردسر آفرین است، با یکی از دوستان امریکایی خود حرف زدم، ولی نگفتم ماجرا به خودم مربوط است، او گفت اگر من بودم، به شوهرم واقعیت را می گفتم و بعد حرفی زد که مرا تکان داد، گفت اگر روزی به دلیلی آن مرد بفهمد که این پسر از ژن او نیست، اتفاق خوبی نمی افتد.
یک شب که به اتفاق منوچهر یک فیلم تلویزیونی تماشا می کردیم، قصه زنی بود که از شوهر قبلی خود بچه ای داشت که شوهرش فکر می کند مال اوست و زن هم ماجرا را پنهان می کرد، منوچهر گفت چنین زنی وجدان ندارد! من برخود لرزیدم و از آن روز تاحالا، با خودم می جنگم که واقعا چه باید بکنم؟ آیا واقعیت را با منوچهر در میان بگذارم، خصوصا که اخیرا فشار آورده که من دوباره حامله بشوم و می ترسم تولد فرزند تازه و مقایسه آنها، کار دستم بدهد، سرگردانم و بلاتکلیف، چون با خودم می گویم سکوت بهتر است، برملا شدن ماجرا حتما طلاق ما را بدنبال دارد شما چه می گوئید؟ من چکنم؟
شبنم- دالاس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شبنم از دالاس پاسخ میدهد.

به مردی که میگوئید نه تحصیل کرده بود و نه شغل ثابتی داشت به دلیل آنکه پراحساس بود علاقه مند شدید ولی همگان با رابطه او با شما مخالفت داشتند. در این میان به توصیه اطرافیان به ویژه با پیشنهاد برادر خواستید که با منوچهر ازدواج کنید ولی در ترکیه ناگهان، در لابی هتل با بهداد روبرو شدید. پرسش این است که چه کسی به بهداد آدرس شما را در ترکیه داده بود؟ واقعیت این است که با بهداد برای دیدار در هتل قرار گذاشتید و او از شما خواست که به اتاقش بروید.
میگوئید نمی دانم چرا پذیرفتم که به اتاقش بروم و بعد خودتان دلیل آنرا به درستی روشن می کنید که بهداد گفت میخواهد شبی را با شما بگذراند اینکه بیاید و بنشیند و فقط حرف بزند و شما را تماشا کند داستانی است که باور آن شما را حتی به سردرگمی های آینده خواهد کشاند. شما دلتان خواست بهداد نخستین کسی باشد که میخواهید رابطه نزدیک را با او تجربه کنید و اینکار را هم کردید. پس از آنکه متوجه شدید حامله هستید موضوع را برای خود تفسیر کردید که پدر فرزند شما منوچهر است. با همه ی استدلالی که بکار برده اید در این زمان بهتر است نخست بفهمید که آیا واقعا این بچه (جین) کدامیک از ایندو را دارد؟ امروزه با کمک پزشک متخصص به سادگی این موضوع را خواهید دانست. اگر این بچه متعلق به بهداد است موضوع را با شوهر خود در میان بگذارید. بهتر است با روانشناس (نه روانشناسی که به شما گفته بود صدایش را در نیاورید!) به گفت و گو بنشینید و در حضور او موضوع را با شوهر خود در میان بگذارید وطلب بخشش کنید. میگوئید ممکن است کار به جدایی بکشد؟… بله ممکن است اینگونه پیش بیاید زیرا این راهی است که ما خود انتخاب کرده ایم.