1501-133

پدر و مادرم مرا در 16 سالگی شوهر دادند، چون عقیده داشتند قد و بالای بلند من و چهره دلپذیرم، دردسرساز است. کمال شوهرم در حقیقت پسر دوست صمیمی پدرم بود، خانواده اصیلی داشت، ولی متاسفانه خودش اصالتی نداشت، پشت پرده همه نوع مواد مصرف می کرد ولی جلوی جمع، خودش را پاک و سالم و با شخصیت نشان می داد. من می دانستم از صندوق فروشگاه پدرش دزدی می کند، در واریز پولها به بانک کلک می زند، پشت پرده با مشتریان پدرش می سازد و پول کلانی به جیب می زند، ولی جرات نداشتم در این باره حرف بزنم، چون دست بزن داشت، گاه به شدت عصبی می شد، آدم ها را با زبان تلخ خود بی آبرو می کرد. او حتی به خواهران خود رحم نمی کرد، وقتی با آنها درگیر می شد، همه شان را بدکاره لقب می داد و برایشان قصه های زشت می ساخت. من بعد از 11 سال و با یک دختر 7 ساله و یک پسر 10 ساله، تصمیم به طلاق گرفتم، پیشاپیش مدارکی علیه او تهیه کردم و به او فهماندم اگر آسان طلاقم ندهد و سربسرم بگذارد، رسوایش می کنم و او ناچار تسلیم شد.
2 سال در خانه پدرم زندگی کردم، بچه ها سرگردان میان من و پدرشان بودند تا عاقبت من کمال را تهدید به فاش کردن اسرارش کردم، او هم به دادن سرپرستی بچه ها بمن رضایت داد و من هم از فرصت استفاده کرده با بچه ها به لندن نزد برادرانم رفتم، زندگی تازه مان خوشبختانه پر از شادی و امید بود، چون می دیدم که بچه ها چگونه پرواز می کنند، به سرعت زبان انگلیسی را آموختند، به مدرسه رفتند، دوستان بسیاری یافتند، من هم دوستان خوبی در جمع ایرانیان پیدا کردم، که همان ها کمکم کردند تا بعنوان معلم سرخانه، به بچه ها فارسی بیاموزم و بعد هم برای یک کافی شاپ و ساندویچی ایرانی، انواع سوپ و ساندویچ آماده می کردم، باور کنید دلم با آن زندگی خوش بود، تا یکروز کورش دوست برادرم از من خواستگاری کرد. از ازدواج می ترسیدم، ولی چون می دیدم باید به برادرانم تکیه کنم، رضایت دادم و با کورش وصلت کردم، او خودش 3 تا دختر از ازدواج قبلی اش داشت، که وقتی زندگی مشترک مان شروع شد، آنها هم آمدند و آتشی برپا کردند چون همه شان شرور بودند، هر سه معتاد و شبگرد بودند، هر سه می خواستند بچه های مرا هم به سوی خود بکشند، که من مقاومت کردم و بچه ها را بکلی از مسیر آنها دور کردم از کورش خواستم فکری بکند، گفت من نمی توانم بچه هایم را حتی در این قالب نه چندان دلپذیر رها کنم، مادرشان رفته دنبال عشق اش، بچه ها بخاطر همین بدبخت شدند، حالا من هم رهایشان کنم، کارشان به گوشه خیابان ها می کشد.
گفتم حداقل برایشان یک آپارتمان بگیر که از ما و بچه های من دور باشند، گفت امکان پذیر نیست و خود بخود این وضع ادامه داشت تا من یکروز فهمیدم پسرم با یکی از آنها رابطه جنسی دارد و معتاد هم شده است، دیوانه شدم، به سراغ دخترک رفتم، ولی او به پلیس زنگ زد و کار من به ایستگاه پلیس کشید، کورش به کمک آمد و مرا بیرون آورد، ولی من دیگر حاضر نبودم با این وضع بسازم، کورش که همه اندوخته های مرا که از ایران آورده بودم، در بیزینس خود بکار گرفته بود، خیلی راحت از من جدا شد و آن مبلغ کلان را هم بالا کشید.
من تا 4 سال از سایه مرد هم می ترسیدم، با هر پیشنهاد و تعارف و تعریف و ستایش از سوی مردها، تنم می لرزید، تا در یک فروشگاه بکار مشغول شدم، مدیر فروشگاه که مرد میانسال و بسیار جدی و با وقار بود، با من برخورد بسیار آرام و گرمی داشت تا یک شب به بهانه رساندن من به خانه، سر صحبت را باز کرد و گفت با همه وجود آمادگی ازدواج با مرا دارد، شان می گفت تو زن کامل و با تجربه و هنوز زیبا و خوش اندام هستی، همان که من بدنبالش هستم، گفتم ولی اهل ازدواج نیستم، گفت اگر به توافق رسیدیم، اگر در وجود هم نکات مشترک پیدا کردیم، اگر احساس کردیم برای هم ساخته شده ایم چی؟ گفتم اگر چنین بود، اشکالی نمی بینم، خودبخود با هم نزدیک تر شدیم بطوری که بعد از 4 ماه، من اغلب شبها تا دیرهنگام درخانه شان می ماندم، از سویی شان برای دختر و پسرم شغل های موقتی در کمپانی ترتیب داده بود. کمک شان می کرد اتومبیل بخرند، حتی تشویق شان می کرد از همین حالا بفکر خرید آپارتمان باشند و در نهایت سخاوت، حتی ترتیب خرید آنرا هم داد و برای هر دو پیش قسط کافی پرداخت و گفت بمرور از حقوق شان کم می کنم وقتی به بچه ها گفتم قصد ازدواج دارم هر دو عصبانی شدند و گفتند اگر باز هم ازدواج کنی، ما بکلی از زندگیت خارج میشویم گفتم ولی شان مرد خوبی است، شانس بزرگ من در زندگی است، شما را هم دوست دارد، هر دو گفتند دیگر نمی خواهند تجربه تلخ دیگری داشته باشند من از شان خواستم عجالتا صبر کند تا من به مرور بچه ها را راضی کنم.

1501-134

دو ماه بعد بدنبال سقوط ناگهانی شان از پله های کمپانی، دچار شکستگی پا و کمر شد و تحت عمل جراحی و بعد هم بستری شدن در بیمارستان و خانه شد بطوری که از اداره کمپانی نیز بر نمی آمد، همان روزها برادرش به کمک ما آمدند، برادرانی که بکلی با هر مهاجری مخالف بودند، برخوردشان خشن و زشت بود، من هم نمی خواستم با آنها درگیر شوم، چون هنوز به آینده خود با شان امید بسته بودم.
بچه ها با برخوردهایی که با برادران و خواهران شان داشتند، بمن توصیه و هشدار می دادند، که وصلت با این خانواده نژادپرست عاقبت خوبی ندارد، ما نمی خواهیم تو دوباره شکست بخوری و از پای بیفتی.
من ظاهرا سکوت کردم، ولی بهرحال انتظار بهبودی شان را می کشیدم، در همان روزها بدلایل مختلف میان شان و خانواده اش من شان را تنها نگذاشتم، حتی بنا به دستور او به سراغ یک وکیل با تجربه آشنا رفتم، تا قضیه را دنبال کند، دلم به حال شان می سوخت، او بر ثروت کلان تکیه کرده بود، هنوز کمپانی هایش موفق بود، ولی شکایت خانواده او را بکلی دچار سردرگمی کرده بود، شکایت آنها برسر نحوه تقسیم دارایی و ارثیه پدرشان بود، که سالها پیش انجام شده و شان هم در آن نقشی نداشت ولی بهرحال آنها بهانه هایی جور کرده بودند، که او را مرتب به دادگاه بکشند. من واقعا شب وروزم را گذاشته بودم، گاه حتی فراموش می کردم غذا بخورم، بچه ها سرزنشم می کردند، ولی من دست بردار نبودم چون شخصیت وذات شان را می شناختم و می دانستم که زحمات من روزی جواب خواهد داشت.
بعد از 6 ماه وکیل ما و تلاش های شبانه روزی ما اثر گذاشت و شان از همه اتهامات خانواده تبرئه شد، و حتی امکان شکایت متقابل را پیدا کرد، ولی من جلویش را گرفتم و او را به سکوت و آرامش دعوت کردم.
شان دوباره سرپا ایستاد، دوباره به سلامت خود رسید و در همان روزها بود که از من خواست با او ازدواج کنم، حتی برای اطمینان خاطر من حاضر شد بخش مهمی از ثروت خود را بنام من بکند.
من با این وصلت موافقت کردم، ولی بچه ها هنوز دربرابر من ایستاده اند، حتی هر دو بحال قهر خانه را ترک گفته اند، نمیدانم چه باید بکنم، من با شانس بزرگی روبرو هستم، ولی نمی خواهم بچه هایم را از دست بدهم، سرگردان شده ام. از شما می پرسم چکنم. من همه هفته را به انتظار مجله جوانان می مانم، تا همه صفحات آنرا بارها بارها بخوانم و حالا هم از شما یاری می خواهم، که به دو فرهنگ شرق و غرب آشنا هستید.
سایه – لندن

1501-135