1571-68

از ایران که آمدم، در پی زندگی در یک شهرک، یا سواحل دریا و یا یک خانه ییلاقی بودم والبته خودم خنده ام می گرفت چون من حتی قدرت اجاره یک آپارتمان یک خوابه را هم نداشتم و یا یکسال با دختری هم اتاق بودم اما بهرحال بلند پرواز با آرزوهای بزرگ بودم.
در کالج درس می خواندم و بدنبال رشته طراحی داخلی بودم، چون در ایران هم دوره ای را گذرانده بودم، اینجا هم دنبال کردم، در سانفرانسیسکو ایرانی زیاد بود، ولی درمنطقه ای که من زندگی می کردم، پر از چینی و ژاپنی بود از میان آنها دوستان خوبی هم پیدا کرده بودم، تا یکروز با آقایی امریکایی بنام مایک در کالج روبرو شدم، که بقول خودش آمده بود، برای کمپانی خود دو سه نفری را استخدام کند من هم سر صحبت را باز کردم، وقتی فهمید چه رشته ای را می خوانم، گفت آمادگی دکور داخلی خانه ییلایی ما را با قیمت مناسبی داری؟ گفتم برایم دستمزد مهم نیست من میخواهم خودم را ثابت کنم، در ضمن می خواهم هنر شرق و غرب را با هم بیامیزم، گفت اتفاقا من هم به دنبال چنین طرح هایی می گردم. گفتم چه زمانی می توانم این خانه را ببینم؟ گفت همین امروز بعد از ظهر، من همان روز به آن خانه ییلاقی در اطراف شهر رفتم خانه ای بزرگ وسط یک مزرعه بزرگ که در آن انواع حیوانات و پرندگان و اسب و گاو هم دیده می شد.
من بعد از دو ساعت بررسی و اندازه گیری و تهیه عکس، یک لیست از خرید وسائل و اشیاء و خلاصه ضروریات این طراحی به دست مایک دادم و قرار شد با خودش به خرید بروم و خودبخود 4 روز بعد از ظهرها من و مایک به خرید مشغول بودیم روز پنجم، من در زمان پائین گذاشتن وسایل، با مادر مایک که زن سالخورده و بسیار جدی بود آشنا شدم و نظر او را هم پرسیدم، که گل از گل اش شکفت و حدود یک ساعت با من حرف زد، من وقتی به او تصاویری از دکورهای داخل ایران نشان اش دادم، کاملا مجذوب شد و مایک بعد از 10 روز، به من هزار دلار نقد داد و گفت به مرور باز هم می پردازم، من خیلی شوکه شده بودم، چون ابدا انتظار دستمزد پیشاپیش را نداشتم.
من تقریبا در هفته سه بار به مزرعه مایک می رفتم و آنرا بصورت زیبایی آمیخته با گلیم ها، نقاشی ها، خوشنویسی ها و ظروف ایرانی و پارچه هایی که از روستاهای ایرانی وهندی و لاتین خریده بودم آنرا تزئین کردم، بطوری که مادرش از شوق مرا بارها بوسید و گفت اصلا چنین دکوری را پیش بینی نمی کردم، اینقدر زیبا و اورژینال و کاملا متفاوت. من با دیدن این دکورهای داخلی انگار به قصه های افسانه ای شرق سفر می کنم.
البته هنوز طبقه بالا را آماده نکرده بودم ضمن اینکه مایک در جشن تولد خودش با حضور دوستان و همکارانش، ناگهان اعلام کرد اگر آرزو اجازه بدهد من می خواهم انگشتری نامزدی را به دستش بکنم! من از شدت هیجان و شوکه شدن به گریه افتادم همه هورا کشیدند و من که ابدا انتظار چنین حادثه ای را نداشتم برجای خشک شده بودم و با دعوت مادر مایک از فردای آنروز به یک بخش جداگانه خانه بزرگ آنها نقل مکان کردم و مایک مرتب می پرسید کی برای ازدواج حاضری؟!
این را برایتان توضیح ندادم، که من در ایران یک نامزد داشتم، فیروز از 8 سال پیش عاشق من شده بود و با اصرار زیاد و موافقت پدر ومادرم ما نامزد شدیم ولی وقتی من در قرعه کشی در گرین کارت برنده شدم، راهی امریکا بودم، به نوعی به فیروز فهماندم که شاید ما دیگر دیداری نداشته باشیم، ولی او گفت من خودم را به تو میرسانم.
من راستش فقط یکبار تلفنی با او حرف زدم، با پیش آمدن این ماجرا تصمیم گرفتم واقعیت را برایش بگویم ولی وقتی زنگ زدم تلفن دستی اش را خواهرش برداشت و گفت فیروز رفته هند ویزا بگیرد! من حیران و دلواپس گفتم ولی من دارم ازدواج می کنم، خواهرش گفت این حرف را تکرار نکن، برادرم خودش را می کشد.
از آن لحظه من دچار دلشوره شدم، هر لحظه فکرمی کردم فیروز از راه رسیده و جنجال بپا شده است. چون مایک هر روز بیشتر به من دلبستگی پیدا می کرد. سالن عروسی، لیست مهمانان و غذاها، موزیک و فیلمبرداری راهم تعیین کرده بود و مادرش بیشتر از او خوشحال بود. باور کنید شرایط روحی خوبی نداشتم تا یکروز بعد از ظهر تلفن دستی جدیدم زنگ زد، آنرا برداشتم، فیروز بود. گفت من تا 10 روز دیگر می آیم امریکا، من به مجرد ورود می خواهم با تو ازدواج کنم. گفتم ولی در این مدت چیزهایی اتفاق افتاده است، گفت مهم نیست.مهم اینکه من و تو باید ازدواج کنیم، گفتم ولی من نامزد کرده ام، گفت چی؟ نامزد؟ لطفا همین امروز بهم بزن، اگر حتی معاون رئیس جمهور امریکا هم باشد، من قانع اش می کنم خودش را کنار بکشد، ولی اصولا من باور نمی کنم تو اینقدر بی وفا باشی. بعد تلفن قطع شد.
گیج شده بودم. ازاینکه این ماجرا را به مایک نگفته بودم، به شدت پشیمان و نگران بودم، از سویی از مادرش که چون مادری شب و روز مراقب من بود، خجالت می کشیدم، اولین کارم این بود، که به هم اتاقی سابقم که تلفن جدید مرا به فیروز داده بود زنگ زدم و گفتم کاراشتباه و خطرناکی کردی، ولی خواهش میکنم درباره محل زندگی من و حتی کالجی که میروم حرفی نزند. دوستم قول داد ولی راستش به او اطمینان نداشتم چون دختر حسودی بود.
3 هفته قبل دوستم زنگ زد و گفت فیروز به سراغ او رفته و آدرس می خواهد، حتی تهدیدش کرده که اگر ندهم خودش را می کشد من طی این هفته ها در سرگشتگی و دلهره بسر بردم، نمی دانم چکنم؟ چون مایک از دروغ نفرت دارد، از اینکه اسراری را از او پنهان کرده باشم به شدت ناراحت میشود از سویی نمی دانم با فیروز چکنم؟
آرزو- سانفرانسیسکو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریها به بانو آرزو از سانفرانسیسکو پاسخ می دهد

در سفر به امریکا آرزوهای پیشین را در مسیر یک زندگی راحت و شغلی که دوست داشتید پیش بردید و در این مورد مایک به شما این موقعیت را داد که بتوانید به آینده بیش از پیش امیدوار باشید. میگوئید وقتی مایک در حضور دوستان به شما پیشنهاد ازدواج داد بی نهایت شادمان شدید؟ آیا این شادی به دلیل آن نبود که به او علاقه پیدا کرده بودید؟ در طی مدتی که در امریکا بودید نامزد پیشین را فراموش کردید. در تمام این مدت فقط یکبار با هم در تماس بودید. آیا اگر احساس دلتنگی داشتید به او زنگ نمی زدید؟ یا اگر او خیلی نگران حال شما بود با شما اقلا هفته ای یکی دو بار تلفنی صحبت نمی کرد؟ آنچه از گفته شما بر می آید این است که در ایران خواستید مثل بقیه ازدواج کنید. این رفتار بسیار طبیعی بنظر می رسد ولی همانگونه که می بینید بدلیل عشق نیست. آنقدر از عشق جداست که شما پس از نامزدی به امریکا آمدید و نخواستید با فیروز مشترکا تصمیم بگیرید که آیا میخواهید در ایران بمانید و یا به خارج بروید؟
در این لحظه می بینید که ناگهان فیروز می خواهد به شما ملحق شود و اصرار به ازدواج را با تهدید به خودکشی به شما تحمیل کند. اگر فیروز مردی باشد که بدلیل عدم ازدواج با شما خودکشی کند بدلیل عشق نیست فقط به دلیل بیماری روانی است و بهتر است دراین لحظه شما بخشی ازین گرفتاری در زندگی آینده خود نباشید.
بنظر می رسد که فیروز هم مثل سایر جوانان ما وقتی می بینند که در امریکا پناهگاهی یافته اند اقدام به سفر کرده است او در امریکا به چه کاری مشغول خواهد شد؟ آیا آمادگی او برای زیستن و سرپرستی از یک خانواده چقدر است. احساس شما نسبت به او در چه حدی است؟ اینها پرسش هائی است که در جلسات روان درمانی برای شما روشن خواهد شد. اگر بخواهید واقعیت را برای فیروز روشن نکنید و این ماجرا را مشمول مرور زمان کنید متاسفانه مایک را از دست خواهید داد و معلوم نیست با فیروز که معاشرت کافی نداشته اید چه آینده ای را برای خود رقم خواهید زد. سریعتر به روانشناس مراجعه کنید.