1577-85

من دو سه ماهی بود که از دانمارک به واشنگتن دی سی آمده بودم، بجز برادر بزرگم که سالها در این شهر زندگی کرده و با جامعه ایرانی ارتباطی نداشت، من آشنای دیگری نداشتم، روزها به کلاس زبان میرفتم، بعد از ظهرها در یک کالج یک دوره می دیدم و شب ها در اتاق کوچکم در پائین خانه برادرم زندگی می کردم.
چه در آن کلاس و چه درکالج، جرات نزدیک شدن و بقولی دوست شدن با کسی را نداشتم چون من نه پولی برای خرج کردن داشتم و نه زبانی برای بیان احساساتم، البته دو سه جوان اهل مصر، چین و روس، با من گاه سر صحبت را باز می کردند، اما من ترجیح می دادم در همان عالم خود بمانم.
دو سه بار در مهمانیهای خانه برادرم، با چند نفری آشنا شدم، که یکی از آنها خانمی میانسال بود، که مرا به خانه خود دعوت کرد من هم رفتم ولی دیدم که فقط بدنبال یک مرد رباتی می گردد، که مرتب با او رابطه جنسی داشته باشد، بعد هم عذرش را بخواهد! چون خیلی زود از آن مرد خسته و دلزده می شد.
من بعد از دو سه جلسه، خودم را کنار کشیدم، چون احساس می کردم مثل یک مرد فاحشه ای هستم، که در ازای شام و مشروب و گاه یک پیراهن و کراوات تن فروشی می کنم، آن خانم بدنبالم آمد، ولی من اعتنایی نکردم، گفت مقرری ماهانه به من میدهد، من گفتم دیگر دست از خودفروشی کشیده ام، گفت شما همه مردها خودفروش هستید، بستگی به آن زن و سن و سال و شرایط مالی اش دارد وگرنه تو بدنبال من هم می دویدی!
بگذریم بکلی از آن خانم و مهمانی های برادرم دور شدم، چون یک سری آدم های مرفه ولی غیر مسئول و اغلب مجرد دور و برش بودند که بدنبال هیجان وحادثه در زندگی خود می گشتند، مردهایشان دیدنی تر بودند، چون در پی شکار دختران جوان می رفتند. آنها را با خود با کشتی به سفر می بردند یا حتی قایق های تفریحی اجاره می کردند و می گفتند مال خودمان است و آنها را به وسط اقیانوس ها می کشاندند و در شرایطی آنها را قرار می دادند که با دیگر مردها هم بخوابند، این اسرار از زبان زن جوانی که بعنوان آشپز با آنها در سفر بود شنیدم. ملینا زن جوان، زیبا اهل یوگسلاوی بود، می گفت شوهرش را در جنگ از دست داده است.
من کم کم در واشنگتن جا افتادم، کاری مناسب پیدا کردم و یک آپارتمان خیلی کوچک هم اجاره کردم، زندگی ساده وبی غل وغشی داشتم تا براثر اتفاق من با ارائه طرحی به آن کمپانی، صاحبش مرا بیک شام خصوصی برد. گفت تو دارای نبوغی در زمینه تجارت هستی، من حاضرم با تو قراردادی ده ساله ببندم و یک آپارتمان هم بنام تو بکنم به شرط اینکه آدم صادق و وفاداری باشی، من فردا قسم خوردم و یک قرارداد 50 صفحه ای را امضا کردم و زندگیم وارد مرحله تازه ای شد که در آن آینده طلایی و ثروت و زندگی زیبایی دیده می شد. من که در اصل درس های زندگی و ابتکارات مختلف را از مادرم که یک دبیر مدرسه در ایران بود آموختم. در طی 5 سال، برای خود صاحب زندگی دور از انتظاری شدم، بطوری که پدر ومادرم را به هر طریقی بود به امریکا آوردم، برایشان آپارتمانی گرفتم و امکانات زندگی راحتی را در اختیارشان گذاشتم، از دیدن مادرم که به همه فامیل و دوستان خود زنگ می زد و پز می داد و می گفت که در بهشت زندگی می کند. مرا سرشار از شادی می کرد.
متاسفانه وقتی صاحب کمپانی با یک خانم روس ازدواج کرد، ناگهان همه چیز به هم ریخت چون خانواده همسرش به میدان آمدند و قبل از آنکه من بخود بیایم، برایم کلی پرونده سازی کردند و ترتیبی دادند که من از آن کمپانی اخراج شدم.
البته من بیکار نماندم، چون در یک کمپانی دیگر مشغول شدم، مدیر کمپانی مرد خوشگذرانی بود، هر هفته با یک کشتی تفریحی خود همه کارکنان را به وسط دریا می برد من در همین رفت و آمدها، با اماندا آشنا شدم، که زن بسیار خوش اندام و زیبایی بود می گفت اهل ایتالیاست و از نوجوانی به امریکا آمده است، آماندا چنان به من دلبستگی پیدا کرد که مرتب مرا برای شام به خانه خود می برد و پذیرایی می کرد و کار به جایی کشید که من هم به او دل بستم و حتی فکر ازدواج به سرم زد، وقتی به او پیشنهاد دادم گفت ترجیح می دهد با همین شیوه زندگی کند، حتی یکبار گفت من دردسرهایی دارم که بهتر است بردوش خودم باشد، من اصرار کردم و بعد از یکسال رابطه با هم ازدواج کردیم من واقعا احساس خوشبختی می کردم، چون می دیدم آماندا چگونه دور و بر من و پدر و مادرم و بعد هم خواهرم می چرخد و همه نیازهای ما را برآورده می سازد و مادرم می گفت من همه واشنگتن و مریلند، حتی نیویورک ، نیوجرسی و اطراف را با مهر و لطف آماندا دیده ام. آنقدر برایم خرید کرده و مرا از لباس و وسایل زینتی سیراب کرده که حتی در رویاهایم هم نمی دیدم.
بعد از دو سال صاحب دختری شدیم که مثل یک فرشته کوچولوبود. باور کنید برسر پرستاری از دخترم، همه خانواده با هم جنگ داشتند.
در چهارمین سالگرد ازدواج مان، ناگهان خانم و آقایی به سراغ ما آمدند که خود را پدر و مادر آماندا معرفی کردند، ولی آماندا اصرار داشت هرچه زودتر آنها را از فضای خانه ما دور کند. وقتی می پرسیدم چرا؟ می گفت من ترجیح میدهم با آنها زندگی نکنم، حتی رفت و آمد هم نداشته باشم، بعد از مدتی آنها غیب شان زد و آماندا هم نفسی به راحت کشید، ولی درباره علت این ماجرا توضیحی نداد من باز هم در کارم موفق بودم، خانه بزرگتری خریدیم، دخترمان بزرگ شده بود و به دبستان میرفت، من بچه می خواستم، آماندا مخالف بود و می گفت مسئولیت بچه کوچک نیست، همین را سالم بزرگ کنیم، باید خوشحال باشیم.
براثر اتفاق من فهمیدم که اماندا ماهانه مبلغی بالا برای پدر و مادرش حواله می کند، کنجکاو شدم، با او حرف زدم، ابتدا زیر بار نمی رفت ولی سرانجام گفت باید با هم بیک سفر دو سه روزه برویم تا من همه اسرار زندگیم را برایت بازگو کنم. این سفر فراهم شد و در همان روز اول آماندا برایم توضیح داد که پدر و مادرم آدم های فاسدی هستند، آنها او و خواهرش را از سنین 18 سالگی به خودفروشی کشیدند، بعد هم دختران بیگناه دیگری را بکار می گرفتند.
آماندا درحالیکه اشک می ریخت گفت من زن پاکی نیستم، من با صدها مرد خوابیده ام و در ازای آن پول گرفته ام من که جا خورده بودم، گفتم چرا وارد زندگی من شدی؟ گفت به تو دل بستم، برای اولین بار در زندگیم به مردی برخوردم، که نمی خواست بلافاصله با من به رختخواب برود، بدنبال شناخت شخصیت من بود، تو قبل از اینکه مرا بعنوان یک زن زیبا و خوش اندام ببینی، شخصیت مرا دوست داشتی.
حرفهای آماندا مرا بکلی منقلب کرده بود، به او گفتم چند ساعتی به من اجازه بدهد با خود فکر کنم، من به یک رستوران رفتم و کلی مشروب خوردم و حدود 3 نیمه شب به هتل برگشتم، خبری از آماندا نبود، فقط یک یادداشت بود که :« من رفتم، شاید مرا دیگر نبینی، من هیچ چیزی از تو نمی خواهم، فقط دخترم را به من بده».
من به تلفن دستی اش زنگ زدم، جواب نداد، سرانجام به خانه برگشتم و او را بعد از 2 روز پیدا کردم، آماندا می گوید بگذار من بروم، گم بشوم، چون تو مسلما از این ببعد مرا با دید دیگری می بینی و حتی ممکن است مرا لمس نکنی.
حقیقت را بخواهید من درمانده ام چکنم، یک روانشناس امریکایی پیشنهادات عجیبی داد که از دیدگاه من قابل قبول نبود، راستش آماندا را دوست دارم، هر دو عاشق دخترمان هستیم، خانواده ام عاشق آماندا هستند، من حس دوگانه ای دارم، اینکه فریب خورده ام، اینکه به راستی تحمل قبول آن رویدادها را دارم؟ آیا زندگی ما به همان شیوه گذشته می تواند ادامه یابد؟ دخترم را چکنم؟
بهداد- واشنگتن دی سی

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

 به آقای بهداد از واشنگتن دی سی پاسخ میدهد

اگر به گفته های خود توجه کنید شرایط زندگی پیشین شما با آنچه بر اماندا گذاشته است دارای شباهت های ویژه است. در نخستین سالهای جوانی با زنان بسیاری در تماس بوده اید و از دست و دلبازیهای آنها بهره مند شده اید. بالاخره پس از سالها با اماندا روبرو شدید. او به شما دل بست. با هم زندگی تازه ای را شروع کردید و صاحب فرزند شدید. این دوستی آنقدر در روابط شما پیشرفت کرد که او چند سال پس از ازدواج از زندگی و گذشته خود پرده برداشت. به شما گفت که پدر و مادرش از او سوءاستفاده کرده اند و او را وادار ساخته اند که با مردهای فراوانی آمیزش داشته باشد. پیش از آن هم دیده بودید که او از حضور پدر و مادرش ابراز خوشحالی نکرد. اینها نشان میدهد که آماندا توانسته است در کنار شما گذشته ها را پشت سر بگذارد و حتی نخواهد با پدر ومادرش در ارتباط باشد.
اگر شما مردی بودید که همانگونه معمولی و طبیعی که رفتار پسرها و دخترهای جوان است عمل میکردید شاید گذشته همسرتان شما را در سر دو راهی قرار میداد ولی اینکه امروز می اندیشید و احساس می کنید درواقع این است که اگر کاری را که من کرده ام چون مرد هستم اشکالی ندارد ولی گذشته زن من نباید همانند با گذشته من باشد.
این یک بام و دو هوا بودن مشکلات بزرگی را در زندگی زناشویی افراد بوجود می آورد. بنظر من در زمان حاضر بهتر است با روانشناس در تماس باشید و زندگی پس از ازدواج خود را مورد بررسی قرار دهید. تصمیم شما برای ادامه و یا جدایی باید براساس نوع رفتار و اعمال شما پس از ازدواج باشد.