1503-11

16 سال پیش من به اتفاق شوهرم حسام و دو دخترم از ایران راهی تایلند شدیم، تا از آنجا راهی برای رسیدن به امریکا پیدا کنیم. راستش بعد از درگذشت پدر و مادرم و اختلاف و درگیری ناهنجاری که بین خواهران و برادرانم برسر ارثیه شان پیش آمد، من احساس کردم دیگر در ایران فامیلی ندارم و ترجیح دادم در یک سرزمین تازه، زندگی را آغاز کنیم.
حسام بلند پرواز و اهل ریسک بود، دو سه بار در ایران دست به ریسک زد و همه چیزمان را از دست دادیم و زمانی که ایران را ترک کردیم، دستمایه زیادی نداشتیم. در تایلند با چند ایرانی آشنا شدیم، که بیشتر شب ها با شوهرم بیرون می رفتند و بقولی خوش بودند، تا یکروز شوهرم گفت با این عده بیزینس خوبی را شروع کرده و به زودی پولدار میشویم.
من به حسام گفتم ترا بخدا دست به ریسک نزن، ما دیگر دور ازایران هستیم، بچه هایمان تکیه به ما دارند و هیچکس را بجز ما ندارند. حسام هم می گفت نگران نباش، من می خواهم آینده قشنگی را برای شما بسازم.
من نگران بودم تا سرانجام حسام خبر داد در تدارک سفر به کره هستیم، من فقط گوش می دادم، تا یکروز غروب، چمدان را بسته و راهی شدیم، من دو تا چمدان ولی حسام دو چمدان ما را به 4 چمدان تبدیل کرد، من می پرسیدم چه چیزهایی را در آنها جای دادی؟ می گفت لباس و سوقات!
توی فرودگاه ناگهان مامورین ما را محاصره کردند وحسام را دستگیر کردند، من فریاد زدم چه شد؟ چرا؟ حسام را از ما دور کردند و یک مامور زن به من گفت شوهرت می خواست چند کیسه مواد مخدر به کره ببرد.
پلیس ما را به یک پانسیون برد تا تکلیف شوهرم روشن شود، من و بچه ها شب و روز گریه می کردیم، جرات تلفن به ایران هم نداشتم، تا بعد از ده روز به ما گفتند برای بازجویی برویم، من و بچه ها هر چه می دانستیم گفتیم، آنها می خواستند رابطه ای میان حسام و احیانا افرادی در ایران پیدا کنند، که در پایان در همان جمع چندنفره در آنجا خلاصه شد.
حسام به حبس ابد محکوم شد، من آنروزها اگر بچه ها را نداشتم خودم را می کشتم، ولی آنقدر طاقت آوردم، تا بیک کمپ انتقال یافتم و من وانمود کردم امکان بازگشت به ایران را ندارم، آنها مرا در مسیر پناهندگی اجتماعی مذهبی گذاشتند، در این فاصله فقط دو بار اجازه دیدار با حسام را دادند، هر بار حسام که اشکهایش بند نمی آمد می گفت شما خود را نسوزانید، بروید پی زندگی تان! می گفت پری من چگونه میتوانم در همین زندان طلاق ات را بدهم؟ من با یک مامور مهاجرت حرف زدم، او هم توصیه کرد طلاق بگیرم، ولی من به حسام قول دادم دست نمی کشم برایش وکیل می گیرم، که با آخرین اندوخته ام یک وکیل گرفتم، ولی بعد از دو ماه به من گفت بی جهت دنبال این ماجرا نرو، وقتی در مورد قاچاقچیان مواد مخدر در این کشور حکمی صادر میشود، هیچ تغییری در آن داده نمیشود. بعد از 8 ماه، از سوی یک کلیسا ما پناهندگی مان دنبال شد و سرانجام راهی امریکا شدیم، ابتدا در شیکاگو مورد حمایت یک کلیسا و بعد گروه اسپانسرها و سرانجام در مسیر فراگیری تخصص و زبان و عاقبت آغاز یک زندگی تازه قرار گرفتیم و درحالیکه هربار به عقب بر می گشتم و به یاد حسام می افتادم دلم آتش می گرفت، ولی مسئولیت بچه ها مرا به اینجا کشیده بود.

1503-12

بعد از مدتی برای حسام یک نامه نوشتم و از او خواستم اگر می توانم برایش پولی حواله کنم، به من اطلاع بدهد، که دو ماه بعد جواب داد و گفت نامه ها دیر میرسد، ولی می توانم تا 100 دلار برایش حواله کنم من مرتب ماهی یکبار 100 دلار میفرستادم، که گاه جواب می داد همه پولها بدستش نرسیده است. بعد از 4 سال نامه ای نوشته و توضیح داد به زندان دوری فرستاده میشود، امکان نامه وجود ندارد، همراه نامه یک ورقه جهت اجازه طلاق داده بود، من با وکیل حرف زدم، وکیل گفت بطور غیابی باید اقدام کنم که سرانجام رسمیت یافت، ولی دلم راضی نبود، هنوز فکر می کردم حسام روزی باز می گردد
دیگر هیچ نامه ای ازحسام به دستم نرسید، با اداره زندان ها، اداره مهاجرت و امور خارجه تایلند، با سفارت و کنسولگری حرف زدم، نامه نوشتم، ولی هیچکدام جواب درستی به من ندادند حتی در مورد حسام ابراز بی اطلاعی کردند.
من احساس کردم حسام هم بدلیلی نمی خواهد با ما ارتباط داشته باشد و همین مرا به تلاش شبانه روزی برای ساختن زندگی خودم و بچه ها واداشت.
من درحالیکه از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر در یک فروشگاه کار می کردم و بچه ها در مدرسه وکالج بودند، کوشیدم شغلی هم در خانه پیدا کنم، که بعد از بررسی و پرس وجو، دو سه خانواده ایرانی و افغانی و آشوری در شیکاگو پیدا کردم که همه شان یا بچه داشتند و یا پدر بزرگ مادر بزرگ بیمار.
من در طی هفته بعد ازظهرها، شب ها از بچه ها پرستاری می کردم که دخترها هم کمک می کردند و آخر هفته ها از مردها و زنهای مسن و بیمار که درآمد خوبی هم داشت، بطوری که امکان پس انداز پیدا کردم. در این مدت من با ایران هم در تماس بودم، تا بدانم از حسام چه خبر، ولی فامیل هم از او بی خبر بودند. من دیگر بکلی از او دل کندم، حدود 4 سال پیش یک آپارتمان خریدم، دخترها از دبیرستان وکالج فارغ التحصیل شدند و بکار پرداختند.
همان روزها ایمان وارد زندگی من شد، ایمان در یک اداره دولتی کار می کرد، عاشق من شده بود، اصرار به ازدواج داشت، رفت وآمدهایش سبب شد، که با بچه ها هم نزدیک شود و خیلی زود صمیمی شدند و این بچه ها بودند که مرا تشویق به این ازدواج می کردند و می گفتند بعد از سالها تو هم حق زندگی داری. من و ایمان همه مقدمات ازدواج را فراهم کردیم و حتی روز و مکان راهم مشخص نمودیم، ولی ناگهان یکروز نامه ای به دست من رسید که از آدرس قبلی، از طریق پست فرستاده شده بود، نامه ای از حسام بود، که حدود 4 ماه قبل فرستاده شده بود، حسام نوشته بود آزاد شده و پرسیده بود اگر من با کسی ازدواج نکردم، اگر کسی به قلبم راه نیافته، اگر هنوز او جایی در خانه و قلب ما وجود دارد، به سراغ ما بیاید.
من اینک یک ماه است سرگردانم، نمیدانم چکنم؟ با بچه ها حرف نزده ام، با ایمان هم سخنی نگفته ام، واقعا چه باید بکنم؟
شیوه – شیکاگو

1503-13