1579-81

دراوج پایکوبی خانه خواهرم، من بیتا را در جمع دخترها دیدم، که با ظرافت خاصی می رقصید و به هیچکس هم توجهی نداشت. من به هر طریقی بود، خودم را به او رساندم و درحالیکه یک بشقاب پر از میوه و شیرینی تعارف اش میکردم گفتم شما با وقارترین رقص را امشب در میان یک مشت دختر جلف و متظاهر داشتید! خندید و گفت نمی دانم این تعریف را چگونه تعبیر کنم، ولی از لطف شما سپاس دارم، گفتم من برادر منیژه هستم، گفت خبر نداشتم، خیلی خوشوقتم، گفتم ولی چون می ترسم دیگر پیدایت نکنم شماره تلفن ات را می خواهم، گفت شما شماره بدهید، گفتم بنظر نمی آید زنگ بزنید، گفت شماره تان بگوئید، الان زنگ میزنم و اینگونه رابطه من و بیتا شروع شد و جالب اینکه خواهرم منیژه هم او را تائید نمود و گفت بهترین دختری است که می شناسم.
بیتا با خواهرش در پالم دیل زندگی می کرد من در پاسادینا بودم، ولی قرار ومدارهایی گذاشتیم. دیدارهای ما به 8 ماه کشید، من واقعا عاشق بیتا شده بودم، ولی بیتا احساسات خاصی نشان نمی داد، البته می گفت به من علاقمند شده ولی هیجان بوسیدن و به آغوش کشیدن نداشت تا عاقبت با هم به یک سفر دو روزه رفتیم که منجر به رابطه جدی وعاشقانه شد. بیتا می گفت اهل دوستی بدون عاقبت و نامزدی طولانی نیست، او به ازدواج خیلی جدی فکر می کند و در ضمن دلش تا چند سالی بچه نمی خواهد.
من شرایط او را پذیرفتم تا یک ماه نامزد شدیم و بعد هم با از راه رسیدن مادرم، ازدواج کردیم وقتی من پرسیدم پدر ومادرت را چرا دعوت نمی کنی؟ گفت آنها در ایران هستند، اهل سفر به خارج نیستند، پدرم نیز مریض است و به دردسر سفر و جدا شدن از فامیل نمی ارزد، گفتم چرا مادرت نمی آید؟ گفت پدر ومادرم بهم شدیدا دلبستگی دارند.
من دیگر اصرار نکردم. تا زندگی مشترک ما شروع شد، بیتا گاه تلفنی با مادرش حرف میزد، خواهرش مینا بکلی اهل ازدواج و دوستی نبود با اینکه یکی از دوستان من علاقمند دوستی با او بود پرهیز می کرد و بیتا هم می گفت خواهرم درون گرا و فراری از رفت وآمدهاست. خود بیتا هم در گرفتن دوستان وسواس خاصی داشت، من هم با او موافق بودم، چون نمی خواستم خلوت خودمان را با آدمهای گاه نه چندان دلچسب بهم بریزیم. من در اولین روزها و ماههای زندگی مشترک متوجه شدم، بیتا زمان رابطه جنسی، بسیار بی صدا، بدون حرکت، گاه با چشمان بسته است، یکی دو بار پرسیدم آیا از رابطه لذت می بری؟ گفت بله حتما. بعد از مدتی هم رفتار و کردارش عادی شد ولی من همچنان تردید داشتم. در این میان بکلی حاضر به حامله بودن نبود. من خیلی کنجکاو شده بودم، او را مرتب زیرسئوال می گرفتم، تا یک شب چنان او را زیر سئوالات مختلف محاصره کردم که به گریه افتاد و گفت راستش را بخواهی من در کودکی با حوادثی روبرو بودم، که مرا حتی از رابطه جنسی هم دور کرده است. پرسیدم چرا توضیح نمی دهی، گفت احساس خوبی ندارم، ولی سرانجام بعد از چند ماه با من به حرف نشست و توضیح داد، از 3 سالگی شاهد رابطه جنسی پدر ومادرش بوده است، چون بدلیل ترس از تاریکی و تنهایی در اتاق آنها می خوابید آنها اغلب با هم رابطه داشتند و او هم شاهد بوده و چند بار هم خواسته بر ترس خود غلبه کند و در اتاقش بخوابد، ولی نتوانسته و خود بخود دیدن این رابطه نه تنها او را نسبت به پدر و مادر دچار نوعی خشم کرده، بلکه از رابطه جنسی هم نفرت داشته است. بیتا برایم بدلیل عشق فراوانی که به من داشته، تا حدی بر خود مسلط شده و کوشیده تا این رابطه را بپذیرد، گرچه در اوایل بسیار رنج می برده، ولی کم کم خود را قانع ساخته که این رابطه توام با عشق است ولی با اینحال هنوز بعضی اوقات آن خیالات و آن مناظر به سراغش می آید و او را بکلی نسبت به رابطه جنسی سرد و بی تفاوت می کند.
من مدتی سعی کردم رفتاری احتیاط آمیز با او داشته باشم، بیشتر حالت نوازش و مهر نشان بدهم. حتی یکی دو بار به یک روانشناس مراجعه کردیم، که توصیه اش این بود که بیشتر رابطه تان را در حد بوسیدن و نوازش بگذارید تا کم کم بیتا به حال عادی برگردد. من به دلیل عشق عمیقی که به بیتا داشتم و دارم، همه سعی خودم را کردم. مرتب او را به سفر بردم، مرتب در خانه مهمانی راه انداختم، به خانه دوستان رفتیم، در ورزش و پیاده روی غرق شدیم. ولی متاسفانه بیتا همچنان آن حالات را داشت، می دانستم که رنج می برد، در پی یافتن راه حل است، غصه می خورد. گاه بغلم میکرد. می گفت شرمنده تو هستم، ولی نمی دانم چکنم؟ من دیگر نمی توانم چون سالهای اولیه ازدواج مان تظاهر کنم.
من حتی او را مدتی به کانادا نزد خاله ودخترخاله هایش فرستادم، تا شاید تاثیری داشته باشد. ولی همچنان او در این مشکل بزرگ دست و پا می زد و غصه می خورد.
از حدود 6 ماه قبل، مرتب دوستان خود را به خانه می آورد، وادارم می کرد با آنها برقصم، مشروب بنوشم، ولی من بدلیل عشق به بیتا، سایه به سایه او میرفتم. در این میان یکی دو تا از دوستان قدیمی اش به من پیشنهاد دوستی دادند. من نه تنها رد کردم بلکه به هر بهانه ای بود، آنها را از فضای خانه ام دور کردم چون نمی خواستم در چنین موقعیتی حتی فکر منفی به ذهن بیتا راه یابد.
یک شب که با هم به تماشای فیلمی نشسته بودیم، که مردی با دو زن عشقبازی می کرد، بیتا گفت من این رابطه را تائید می کنم، نوعی تنوع است، نوعی زندگی پر از هیجان و راز و رمز است، گفتم یعنی تو می توانی با دو مرد رابطه داشته باشی؟ گفت نه منظورم رابطه یک مرد با دو زن است. گفتم یعنی تو چنین رابطه ای را می پسندی؟ چنین رابطه ای را تحمل می کنی؟ گفت اگر من بخشی از آن باشم، من در این رابطه حضور داشته باشم اشکالی در آن نمی بینم، گفتم ولی تو اصولا زن حساس و حسودی بنظر می آمدی، گفت من برای مردی که عاشقش هستم، همه کار می کنم شاید این رابطه تحولی در زندگی ما بوجود آورد. گفتم ولی من این رابطه را نمی پسندم.
درست از یک هفته بعد یکی از دوستان بیتا، که خیلی زیبا و خوش اندام است از استرالیا آمده و وارد زندگی ما شد، بیتا او را بعنوان مهمان تازه و عزیز پذیرفت و از همان شب های نخست با او به مشروبخواری و خنده و رقص و پایکوبی پرداخت. من حقیقت را بخواهید به شدت دچار دلواپسی شدم و به بهانه دیدار برادرم به کانادا رفتم ولی اینک دوباره بازگشته و نمی دانم چکنم؟ من قلبا و وجدانا حاضر به این رابطه نیستم و از عاقبت آن می ترسم ولی بیتا دست بردار نیست، احساس من این است که او بخاطر من دست به نوعی فداکاری زده، ولی من پایان خوبی نمی بینم و درمانده ام که چکنم؟
سیروس- لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به آقای سیروس از لوس آنجلس پاسخ میدهد

بیتا را در مجلس دوستانه خواهرتان دیدید. ظرافت رقص او را پسندیدید و به او نزدیک شدید و کمی هم از دختران دیگر بدگویی کردید که ارزش رقص ظریفانه بیتا را بزرگتر جلوه داده باشید. معمولا افراد با یک تازه وارد که نخستین حرفش بدگویی از دیگران باشد چه محتاطانه رفتار می کنند ولی بیتا اینکار را نکرد. در دوستی با شما هم احساس ویژه ای نشان نداد. شما را پسندیده بود ولی زیاد علاقه مند نشد. بالاخره با هم ازدواج کردید ولی پس از ازدواج دیدید او همچنان در سردی و سکوت، هیجان رابطه را به آرامش تبدیل می کند و شما ازین بابت ناراحت شدید. این ناراحتی کار را بجایی رساند که بیتا برای شادی شما تقاضا کرد که با زنان دیگر در حضور او بیامیزید وعنوان کرد که به این طریق او هم می تواند از رابطه لذت ببرد. شما دلیل چنین رفتاری را عشق شدید بیتا به خود می دانید و می گوئید یک عاشق برای معشوق خود دست به هر اقدامی می زند!
واقعیت این است که یک عاشق دست به هر اقدامی برای معشوق نمی زند! گاه یک عاشق از توجه معشوق به دیگری آنقدر ناراحت میشود که رابطه شیرین را به سادگی تلخ می کند. در مورد شما و بیتا بهتر است بگویم که «عشق» هیچ نقشی ندارد! نخست آنکه خود شما پس از یک دیدار به او آنقدر احساس نزدیکی کردید که نخواستید بدانید ایشان چه احساسی نسبت به شما و رابطه با شما دارد واصولا ارحجیت های روانی – عاطفی – جسمانی او کدامند؟ ولی آنچه می توان بطور خلاصه گفت این است که :1- ممکن است بیتا یک بانوی ویوریست باشد واصولا از دیدن رابطه جنسی بیش از رابطه خود با دیگری لذت ببرد2- احتمال دارد زمینه های همجنس گرایی در او بگونه ای پنهان وآشکار وجود داشته است و او با عنوان کردن این رابطه هم میتواند خود را بانوئی که بقول شما «عاشق» شوهر است نشان دهد و هم خود به احساسات درونی اش پاسخ مثبت داده باشد. با این همه بهتر است با بیتا به روانشناس مراجعه کنید تا پس از ارزیابی روشن شود واقعا آنچه میگوئید تا چه اندازه با خواسته های واقعی شما در هماهنگی است؟