1583-75

من سال سوم دبیرستان بودم که ایران را ترک کردم، با پدر و مادر و دو خواهر کوچکترم به امریکا آمدیم پدرم مرد با عرضه ای بود، بلافاصله یک بیزینس راه انداخت، مادرم همیشه پشت او بود، شانه به شانه اش کار می کرد، من هم به سهم خودم یاورشان بودم، تا با دوستان جدیدی آشنا شدم، که همه دنیای مدرن تین ایجری خود را داشتند، مرا هم به جمع خود بردند و یکروز بخود آمدم و دیدم بجای کلاسهای فوق العاده و اضافه، با دوستانم مرتب در کلاب ها پرسه میزنم، می خواستم خود را کنار بکشم، ولی دوستان دیگر اجازه نمی دادند وقتی غیبم میزد، جلوی خانه ما بودند و مرا با خود به کلاب ها و پارتی ها می بردند، من در همین رفت و آمدها، با ارژنگ آشنا شدم، که جوان خوش تیپی بود، می گفتند قبلا دهها دوست دختر داشته و خودش می گفت عاشق من شده است.
حالا ارژنگ مرا به هر سویی می برد، کم کم روابط ما مثل زن و شوهرها شده بود، من فقط مراقب بودم حامله نشوم، ارژنگ می گفت به مجرد پایان دادن به درس اش در کالج با من ازدواج می کند، ولی نه تنها این کار را نکرد بلکه حتی تا 4 سال این رابطه ادامه داشت، من دو سه خواستگار خوب داشتم که بیشترشان تحصیلکرده و شاغل و خوش آتیه بودند، ولی من به بهانه های مختلف آنها را رد می کردم، مادرم عصبانی بود، پدرم می گفت شانس های خود را از دست میدهی و من همچنان به امید روزی بودم که ارژنگ به خواستگاری من بیاید.
بعد از دیپلم من کار خوبی پیدا کردم، پدرم دلش می خواست من به دانشگاه بروم، ولی من اهل درس خواندن نبودم، خواهر وسطی ام سالهای آخر دبیرستان بود. او قصد تحصیل در دانشگاه را داشت. می گفت می خواهم پزشک بشوم، من هم تشویق اش می کردم دلم نمی خواست او هم سرنوشتی چون من پیدا کند، سالها به انتظار بماند تا مرد همراهش روزی با او وصلت کند.
من یکی دو بار به ارژنگ التیماتوم دادم که در جمع فامیل تحت فشار هستم، چرا تکلیف مرا روشن نمی کنی؟ ضمن اینکه دیگر خبری از کلاب و پارتی ها هم نبود من هر روز خسته از سر کار مستقیم به خانه می رفتم و بعضی شبها هم در آپارتمان ارژنگ دو سه ساعتی می خوابیدم و حتی برایش غذا می پختم و از او پذیرایی می کردم. یکبار که قرار بود به سینما برویم، خواهرم ژاله هم با من آمد، من او را به ارژنگ معرفی کردم، خیلی جا خورد و گفت نمی دانستم خواهری به این خوشگلی داری! دیدم که صورت ژاله سرخ شد و البته خوشش آمد.
بعد از آن شب هم ارژنگ و هم ژاله اصرار داشتند باهم به سینما برویم، من هم بدم نمی آمد، تقریبا در هفته دو بار با هم بودیم و می دیدم که شوخی کردن ها شروع شده و دو سه بار ارژنگ به بهانه های مختلف ژاله را بغل کرد و ظاهرا پیشانی اش را بوسید من از این رفتار خوشم نیامد، به ارژنگ هشدار دادم، گفت ما دیگر فامیل هستیم، چرا نگران هستی؟
خوشبختنه به دلیل سفر ژاله به کانادا، این رفت و آمدها قطع شد بعد هم ارژنگ هیچ حرفی نزد، من هم از خدا خواسته، دور آمد و رفت ژاله را گرفتم.
پدرم کم کم عکس العمل هایش شروع شد، حتی گفت یکی از دوستانم گفته تو را با آقایی دیده، اگر چنین است چرا آن آقا پا جلو نمی گذارد و تکلیف تو را روشن نمی کند؟ من گفتم پدرجان اینجا امریکاست. آدم ها با مطالعه و شناخت بیشتر تن به ازدواج می دهند.
من احساس می کردم ارژنگ تا حدی نسبت به من سرد شده، با خود می جنگیدم که حتما گرفتار است، حتی فشار کار و مسائل مالی او را اذیت می کند، من باید صبور باشم در همان حال می دیدم ژاله پر از انرژی شده، اغلب بعد از ظهرها غیبش می زند. تا من یک کار جدید پیدا کردم، که درآمد بسیار خوبی داشت. ارژنگ دوباره به من چسبید و می کوشید بیشتر شب ها مرا به آپارتمان خود بکشاند و با من مشروب بنوشد و خوش باشد من در برابرش ایستادم و گفت فکر می کنم دیگر زمان تصمیم گیری است، من از بلاتکلیفی خسته شده ام. ارژنگ می گفت من در انتظار مادرم هستم تا از ایران بیاید و ترتیب همه چیز را بدهیم. من دیگر حرفهای او را باور نمی کردم، با خودم می گفتم این هم یک حقه جدید است از سویی یکی از همکارانم بمن گفت نامزدت را با خانمی در یک کلاب دیدم، یک دختر بسیار سکسی و زیبا که سن و سال اش هم کم بود. من جا خوردم، باورم نمی شد، ارژنگ به من خیانت کند، ولی بهرحال باید پیگیری می کردم.
یکی از شب ها که خیلی کنجکاو شده بودم، از محل کار ارژنگ دنبالش رفتم، بعد از حدود یک ساعت به کلابی رفت، که قبلا با هم می رفتیم، من ازدر پشت به درون کلاب رفتم درگوشه ای پنهان شدم بعد از نیم ساعت ناگهان ژاله را دیدم که با سکسی ترین لباس به سوی ارژنگ رفت و او را بغل کرده وعاشقانه همدیگر را بوسیدند من همانجا زانو زدم، همه بدنم می لرزید، یکی دو تا از اطرافیان به سراغم آمدند و گفتند اگر حالت خوب نیست 911 را خبر کنند. من گفتم نه، حالم خوب است، خودم را به هر طریقی بود به درون توالت رساندم، صورتم را شستم، اشکهایم بند نمی آمد، باورم نمی شد ارژنگ با ژاله رابطه داشته باشد.
در گوشه و کنار آنقدر صبر کردم تا حالم بهتر شد بعد خودم را به خانه رساندم و به ارژنگ زنگ زدم و گفتم من همه چیز را دیدم و ناچارم به پدرم خبر بدهم، گفت این کار را نکن، موضوع مهمی است که باید با تو درمیان بگذارم، گفتم چه موضوعی مهمتر از فریب خواهر 17 ساله من؟ گفت خیلی مهمتر از این حرفها، فردا بعد از ظهر می بینمت، گفتم شاید، تلفن می کنم.
نیمه شب بود که ژاله را بالای سرم دیدم با وحشت پریدم، گفت اجازه میدهی درباره موضوعی با تو حرف بزنم؟ گفتم تو هم موضوع مهمی داری؟ گفت من حامله هستم، از ارژنگ حامله ام، در یک لحظه همه بدنم یخ کرد. درحالیکه صدایم با زحمت از گلویم در می آمد گفتم حامله؟ گفت بله، حامله هستم، ارژنگ اصرار دارد کورتاژ کنم، ولی من می ترسم، بغل اش کردم و گفتم بگذار من فکری بکنم، عجله نکن و نترس، راهی پیدا می کنم.
آن شب تا صبح نخوابیدم، تا سه روز تلفن ارژنگ جواب نمی داد. سرانجام روز چهارم جواب داد و گفت بیا فرودگاه، گفتم چرا فرودگاه؟ گفت به خیلی چیزها ربط دارد. من خودم را به فرودگاه رساندم، ارژنگ گوشه ای ایستاده بود به سراغش رفتم، بدون مقدمه یک بلیط هواپیما نشانم داد و چمدانی که کنارش بود، گفت من آماده پرواز هستم، مگر اینکه تو مشکل را حل کنی. گفتم حرف بزن، تو جان مرا گرفتی، گفت من همیشه عاشق تو بودم، تو تنها زنی هستی که بدلیل اندام زیبا و حرکات ات، بیشترین لذت را به من دادی، اگر قسم بخوری درصورت ازدواج من و ژاله، همچنان با من باشی، من همین الان بر می گردم، ترتیبی میدهم که با پدرت روبرو شوم و خواهرت را خواستگاری کنم و با او ازدواج کنم! در یک لحظه باخود گفتم از این ستون به آن ستون فرجی است، بلافاصله گفتم می پذیرم. ارژنگ همان لحظه از فرودگاه برگشت و قرار شد تا هفته آینده اقدام کند، ولی من از شما می پرسم واقعا من چه باید بکنم؟ واقعیت را به پدر و مادرم در میان بگذارم ؟ پلیس را درجریان بگذارم؟ سکوت کنم تا آنها ازدواج کنند و بعد یک تصمیم منطقی و عاقلانه بگیرم؟
فرزانه – شمال کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو فرزانه از شمال کالیفرنیا پاسخ میدهد

با مردی روبرو هستید که نخست با شما نرد عشق باخت. با یکدیگر زندگی روزانه و شبانه آغاز کردید و باین طریق سالها گذشت. اینکه یک مرد و زن بفهمند که آیا نسبت به یکدیگر علاقه کافی برای زندگی مشترک دارند یا نه؟ بنظر من شش تا یکسال وقت کافی است. آنهم بدلیل آنکه آنقدر روابط امروز جوانان طولانی است که این مدت یک میانگین ساده و واقعی از روابطی را نشان میدهد که دختر و پسر میخواهند ازدواج کنند. بنابراین دختری که پیش از این وقت میخواهد یا تصمیم بگیرد و یا پسری که میگوید صبر کنیم شاید پس از چند سال دیگر بتوانیم ازدواج کنیم در واقع بدون آنکه قصد بدی داشته باشند نمی خواهند از لذت امروز خود صرفنظر کنند ولی میدانند که معلوم نیست در آینده چه خواهد شد. شما چنین ریسکی را تحمل کردید.
اینکه میگوئید خواهر خود را بردید تا به ارژنگ معرفی کنید خود مسئله دیگری است که بهتر است راجع به آن سکوت کنم مگر آنکه با من حرف بزنید و چند پرسش خصوصی از شما داشته باشم. این آزادی و ارتباط دو جانبه بین ارژنگ و ژاله بدلیل تنوع طلبی ارژنگ وبی تجربگی ژاله و آگاهی شخص شما بوجود آمد. شما بهتر از هر کس ارژنگ را شناخته بودید.
اینک مشکل اساسی این است که ارژنگ پد رو ژاله بزودی مادر خواهد شد. در اینکه ایندو مسئول پرورش فرزند خود هستند شکی نیست. اینکه ارژنگ چه میخواهد و چه می طلبد مهم نیست. آندو از نظر قانونی و اخلاقی هر دو تکلیفشان روشن است شما در این میان چه می کنید؟!
اگر پرسش این باشد که آیا ارژنگ مرد مسئول و پدر شایسته ای می تواند برای فرزندش باشد؟ با پیشنهادی که به شما داده است بعید بنظر میرسد. شاید با کمک قانون بتوان برای مردی که دختر 17 ساله ای را حامله کرده است مسئولیت هائی را در نظر گرفت. با کمک روانشناس زندگی خود را از ارژنگ بکلی جدا کنید و پیشنهاد بدهید خواهر شما با کمک روانشناس از مسئولیت های آینده خود با خبر شود. شکی نیست که بدلیل قانونی نبودن سن ژاله باید پدر و مادر را از آنچه شده است در جریان گذاشت و با کمک اداره خدمات خانواده و کودکان راه حل قانونی برای سرپرستی فرزند ژاله را بررسی کنید.